سنجاقک پرید. روی پیشانی بندش نشست و سواری کرد. بال هایش را بست و پاهای خاردارش را توی پارچه فروکرد. بالا، پایین، بالا، پایین. به جمعیتی که تشویق می کردند، نگاه کرد. دانه های ریز خاک روی بال هایش می پرید و غبار به دم کشیده و بلندش می خورد.
سرش را بالا برد و گفت: «خسته نمی شی؟»
اسب گفت: «تو از پرواز خسته نمیشی؟!»
سنجاقک گفت: من خودم پرواز می کنم، اما تو میذاری اونا سوارت بشن.
اسب خندید و شیهه کشید و دست هایش را بالا برد. سوار کار ترسید و افسار را کشید. جمعیت داد زد و رنگ از رخسار همه پرید و روی چمن های توی میدان نشست. همه چیز سرخ شد. خورشید از پشت ابر کوچک سپید بیرون پرید و به میدان چشم غره رفت. روی پیشانیش عرق نشست. مرد ها کف زدند و کسی سوت کشید.
سنجاقک گفت:« نمیتونی از اینجا فرار کنی؟»
اسب گفت: «بعضی زن ها از اسب ها نجیب ترند.»
و دوباره دوید . سنجاقک فکر کرد شاید اسب به زبان دیگری حرف زده است و او زبان اسب ها را نمی فهمد. به خود تکانی داد و در مسیر باد، پرید. اسب آرام خندید و به نوازش دامن بلند زن، دل سپرد.