زن مریض بود و توان اینکه چیزی را بلند کند نداشت .
دستهایش می لرزید .
زن رفت تا خیابان .
وقتی که بر می گشت برای فرزندهایش شیرینی خرید.
در راه پلاستیک شیرینی ها سر خورد از دست زن ، شیرینی ها ریخت روی زمین .
جوانی شیرینی ها را تند تند جمع کرد و داخل پلاستیک ریخت و داد دستش .
وقتی دور می شد زن شیرینی ها را دور ریخت.