تعداد شمع هاي روي كيك
زن چاييش را جلوش كشيد و پرسيد حاج خانم اين دختر خانم شما چند سالشونه؟ زن مردد گفت: اين دختر ما مشغول درس بوده و... بقيه حرف هاي مادر به گوش مريم نرسيد يا نخواست برسد. زن ابروهايش درهم گره خورد.
مريم توي آشپزخانه چشمش به كارت دعوت هايي كه بايد براي جشن تولدش براي دوستان مي فرستاد افتاد. داشت ليوان ها را دوباره پر چايي مي كرد كه صداي زن را شنيد كه دم در گفت: خبرتون مي كنيم حاج خانم! در به هم خورد . مادر به خانه برگشت.مريم پرسيد: مامان كيك از كدوم قنادي سفارش بدم. مادر چادرش را كناري انداخت و به خطوط چهره دخترش خيره شد.
مرده ريگ
مرد راننده كاميون پرسيد: خانم آخرش چند ميدي؟ زن گفت: پنجاه بده خيرشو ببيني حاج اقا. چند سر ييتم كوچك تو خونه دارم. اين يادگار باباشونه. مجبور شدم بفروشم. راننده كاميون دسته اسكناس ها را از جيب شلوار گشادش بيرون كشيد. زن كاپشن امريكايي را به دست او داد. مرد به سوراخ سوخته شده پشت كاپشن نگاه كرد. زن گفت كاري نداره حاجي پينه اش مي كني. جاي گلوله است.
بازگشت
كودك از ميان پنجره چوبي به بيرون خيره شده بود. ابرهاي سفيد بر روي بركه آبي شناور بودند. رديفي از پرندگان مهاجر آواز خوانان بر روي آسمان آبي دوخته شد. كودك با شادماني به طرف مادرش برگشت و داد زد : مامان! پرنده هاي مهاجر برگشتند. خدا را شكر. پدر كه كنار در شش لول كهنه اش را سمباده مي كشيد. ماشه را كشيد و آن را امتحان كرد و آن را بر دوش انداخت و گفت: من رفتم. براي ناهار كباب غاز داريم. مثل اين كه پرندگان مهاجر برگشتن. و در محكم پشت سرش بهم خورد. كودك هراسان به طرف پنجره برگشت.
دلداده
مادر داغديده تاب نياورد . اشك ريزان بيرون زد. دكتر با همدردي آهسته گفت : حاج آقا ميشه اين برگه اهدا عضو رو امضا كنين؟ مرد سياه پوش با دستي لرزان خودكار را گرفت. دختر جوان سرتاسر سياه پوشي كه كنار پله ها چشم هايش قرمز شده بود با گريه جلو آمد. همه سرها به طرف او برگشت. دختر با بغض گفت: فقط يه چيز،... قلبشو قبلا داده بود به... و بيرون زد