داستان «بوی آشنایی» نویسنده «حمید جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamid jafariاز شیشه کدر پنجره آپارتمان، پیاده‌رو خیابان را نگاه می‌کنم. عابران شتابان درحرکت‌اند؛ پیر و جوان، زن و مرد. ناگهان دختری با چادر مشکی و روسری لاجوردی از لابه‌لای ازدحام جمعیت، برق نگاهم را می‌رباید. چشمانم را گِرد می‌کنم و به او خیره می‌گردم.

به یاد ندارم جایی او را ملاقات کرده باشم ولی چهره معصومانه‌اش بی‌رحمانه بوی آشنایی می‌دهد؛ همچون رایحه‌ای از جنس گل‌های محمدی پارک مجتمع. حس می‌کنم سال‌هاست که او را می‌شناسم اما از کجا؟ نمی‌دانم. از چه زمانی؟ نمی‌دانم. ذهنم پُرست از سؤالاتی که هیچ‌وقت جوابی برای‌شان پیدا نمی‌کنم جز یک جواب؛ بی‌خیالی. آری! بی‌خیالی دوای هر سؤال بی‌جوابیست. مجله جدولی که گوشه آن تاخورده است، به من چشمک می‌زند. آن را از روی کاناپه برمی‌دارم. بهترین روش بی‌خیالی، حل جدول‌های باطله و تاریخ گذشته است. انگشتم را با زبان خیس می‌کنم و شروع به ورق زدن می‌کنم. برخی از جدول‌ها را قبلاً حل کرده‌ام. از جدول‌های حل‌شده متنفرم. بی‌صبرانه به دنبال حل‌نشده‌ها می‌گردم. خانه‌های خالی جدولی، نگاهم را جلب می‌کند. مداد را با تراش فلزی نقره‌ای تیز می‌کنم. پاکن مربعی را هم داخل دست چپ می‌فشارم. صاحب نظریه ایستایی زمان؟ ا ن ی ش ت ی ن.درسته انیشتین. در حل جدول تبحر دارم. بیماری فراموشی؟ آ ل ز ا ی م ر. درسته آلزایمر. دستم که بین انگشتانش مداد جا خوش کرده است را بر موهای شوره‌زده‌ام می‌کشم. ابروها را کمی بالا می‌اندازم و خطوط چروک پیشانی را پررنگ‌تر می‌کنم. به‌آرامی بازدم را بیرون می‌دهم و در فکر فرومی‌روم. تصور می‌کنم این جدول را درگذشته‌ای نزدیک حل کرده‌ام. این دو سؤال را دقیقاً به یاد دارم که پاسخشان را نوشتم. اگر جوابشان را نوشته‌ام پس چرا خالی بودند؟! گیج می‌شوم. در عصر پُست‌مدرن، وقتی برای پاسخ به سؤالات بی‌جواب نیست. بی‌خیال می‌شوم. کسی چه می‌داند شاید روزی بی‌خیالی خودش جواب شود. ادامه می‌دهم. عالَم نگهداری ارواح؟ ا ل س ت. درسته. ناگهان یاد آن زن غریبه آشنا می‌افتم. همان‌که از میان صدها عابر، مرا مجذوب خودش ساخت. دوباره ذهنم مشغول می‌شود؛ یعنی آن زن را درگذشته ملاقات کرده بودم؟ هر چه می‌اندیشم بیهوده است. شاید روح‌های‌مان همدیگر را در عالم الست دیده باشند؛ همان دنیایی که ارواح را نگهداری می‌کنند. بازهم بی‌خیال! جدول را ادامه می‌دهم. نویسنده رمان جن‌زدگان؟ نمی‌دانم. صفحه آخر مجله را باز می‌کنم. احتمالاً در راهنمایی‌های انتهای مجله که طبق حروف الفباست، پیدا شود. به دنبال حرف نون می‌گردم. نویسنده جنگ و صلح...نه! نویسنده سقای بی‌دست...نه! نویسنده جن‌زدگان...بله! داستایوسکی. برمی‌گردم. د ا س ت ا ی و س ک ی. درسته. عجب! این پاسخ هم برایم خیلی آشناست. وقتی خوب فکر می‌کنم، دقیقاً یادم می‌آید که آن را چند روز پیش حل کرده‌ام. شک بزرگی در وجودم رخنه می‌کند؛ به خودم، هویتم و زندگی. شکی که تا قهقرای وجودم را متزلزل می‌کند. نزدیک است دیوانه شوم. اگر آن را حل کرده بودم پس چرا جوابش خالی بود؟! نگاهی گذرا به سؤال‌های دیگر می‌اندازم. تقریباً همه آن‌ها همین‌گونه‌اند. شاید بعد از حل، پاک شده باشند اما نه! جدولی به این تمیزی نمی‌تواند درگذشته حل شده باشد. حداقل باید نشانه‌ای از پاک کردن باشد. دیگر حوصله جدول را ندارم. آن را روی میز عسلی می‌اندازم و دوباره به کنار پنجره می‌روم. پرده توری را با دست چپ کنار می‌زنم. عابران خیابان بیشتر شده‌اند. همین‌طور که با مردمک چشمانم حرکت‌شان را تعقیب می‌کنم یک‌دفعه پیرمردی نگاهم را جلب می‌کند. خیلی چهره‌اش برایم آشناست اما او را نمی‌شناسم.

دیدگاه‌ها   

#2 احمدقربانی 1397-05-16 06:49
داستان بوی آشنایی حمید جعفری نویسنده ی متبحر اراراکي ؛عالی و دارای ظرافتهای خاص نویسندگی بود . با تشکر
#1 محمد 1397-05-13 13:06
سلام استاد جعفری
من یکی از شاگردهای سابق داستان تون هستم.
ممنون که به من و دوستانم نوشتن رو یاد دادید.
شما بهترین و دلسوزترین معلم نوشتن من بودید.
برای تون آرزو میکنم که روزی کتابهاتون در همه کتاب فروشی ها بدرخشند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بوی آشنایی» نویسنده «حمید جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692