7 ماه و 26 روز است که خواب میبینم که جنازهام را لای کفن پیچیدهاند و از آن در بیرون میآورند. و میچپانندم توی آمبولانس و من از همینجا، از پشت همین پنجره خودم را میبینم و تمام کسانی را که سالهاست ندیدمشان مشکی پوشیده پشت در پزشکی قانونی ماتم گرفتهاند.
از خودم میپرسم به این سرعت چطور همه اینها خبردار شدهاند؟ دوست دارم جلو بروم و دستهای مادرم را بگیرم که کمتر توی سروصورتش بکوبد و بگویم آن کیفدستی مجلسی که لای لباسهایم توی کمد گذاشتهام مال خودم نیست، برای تو خریده بودم. اما پاهایم از پشت این پنجره جم نمیخورند و صدایم بیرون نمیآید.
7 ماه و 26 روز است که پشت این میز کار میکنم. توی دفتر نمایندگی بیمه، طبقه بالای یک فروشگاه سیسمونی درست روبروی پزشکی قانونی. من تمام مردههای شهر را ازاینجا میبینم. هیچوقت نمیدانم زناند یا مرد؟ پیرند یا جوان؟ فقط میدانم که اینها مردهاند و خیل آدمهای مشکی پوش که نیمی نشسته روی جدول کنار خیابان و نیمی دیگر ایستاده تکیهبر دیوار، پشت این در انتظار میکشند تا مردهشان را تحویل بگیرند. بعضیها توی ذهنشان چرتکه میاندازند، بعضیها به یاد آخرین دیدارشان با مرده و برای خود گریه میکنند، گاهی باهم دعوا میکنند و گاهی پیش میآیید که مردهای را میآورند و کسی نیست که دنبالش بیاید. من اینجا میتوانم ذهن آشفتهی همهی این آدمها را بخوانم. اما مردهها نه. انگار قبل از اینکه به اینجا بیاورندشان اهل دنیای با ثباتی شدهاند. توی تمام این مدت هرروز آرزو کردهام کهای کاش یکی از این مردهها زنده میشد و چیزی میگفت. اما اینها خیال خاماند. تابهحال هیچ مردهای برنگشته!
تابهحال مردهای را از نزدیک ندیدهام اما تصور میکنم چطور بدن این اجسادی که لای جلد پلاستیکی، توی کشوهای فلزی قرارگرفتهاند گله به گله کبود شده، اعضایشان سفت و تنشان سرد شده است. هر مراجعهکننده که اینجا میآید میپرسد: خانم سردتان نیست؟ شوفاژ روشن است؟ نگاهشان میکنم این آدمها عجیب امیدوارند به جاودانگی، به تأمین آتیهای که معلوم نیست تا کی طول بکشد، به زنده پایین رفتن از پلهها، به اینکه بعداً جواب تلفن را بدهند.
سر ساعت در محل کارم حاضر میشوم. مشتری اگر باشد پشت میز مینشینم در غیر این صورت ایستادهام پشت پنجره. روزی یکبار رئیسم می آید و گزارش کارم را تحویل میگیرد و میرود. هر بار که پشت پنجره میبیندم می پرسد: منتظر کسی هستی؟ جواب که نمیدهم میخندد و آن دندانهای وحشتناک سفیدش را به نمایش میگذارد و میگوید: حتماً عاشق هستی. من هیچ نمیگویم. خیلی وقت است که دیگر از افزایش حقوق هم حرفی نمیزنم. اما او تا وقتیکه می رود مدام فکهایش جم میخورد. این مردهها چه؟ دم مرگشان داشتهاند چه چیز مسخرهای را به زبان میآوردند؟ به چه موضوع بیهودهای فکر میکردند؟
ازاینجا، از پشت این پنجره در میان بحبوحه داغ دیدگان هرروز پیرزنی را میبینم که بساط پهن کرده. کیسه، لیف و صابون و بستههای پلاستیکی کف سفید. این زن انگار خودش از اهالی رفتگان است. سرد خاموش و بیاحساس. انگار گوشهایش شیون و زاری نمیشنوند و چشمهایش آب شدن مادری را نمیبینند. او مانند فروشندگان لباس جنسهایش را با چربزبانی به دیگران قالب نمیکند. لازم نمیبیند از طرح و جنس و رنگ آن تعریف کند. همه مسیرشان به او میخورد. بدون چانه زدن پول را میدهند و بسته را تحویل میگیرند. پیرزن حرف نمیزند و به معرکهگیری مردم خیره نمیشود. هیچگاه برایش مهم نیست کارناوال مرگ تا کجا خیابان را به دنبال آمبولانس بند آوردهاند. فقط گاهگاهی سرش را بلند میکند و به این گیت مرگ نگاه میکند. انگار روح مردگان از پشت این پنجره رفتنشان را نظاره میکنند.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا