هیچ کس نمیدانست چرا به او خانمقزی میگویند. مردم از زمانی که یادشان میآمد او را به این نام صدا میکردند. نام اصلیاش هم انگار فراموش شده بود زیر لقب صد سالهاش.
چت از طریق واتساپ
هیچ کس نمیدانست چرا به او خانمقزی میگویند. مردم از زمانی که یادشان میآمد او را به این نام صدا میکردند. نام اصلیاش هم انگار فراموش شده بود زیر لقب صد سالهاش.
سمانه به آرامی چند ضربه روی میز می زند. این کار به گفت و گوی آن ها پایان می دهد . سپس همگی به کارتی که سمانه به روی میز رها می کند خیره می شوند. هیچ کس توقع این کار را نداشت.
خودشان بِهِش مي گويند افغان بيگيرو. افغان بيگيرو روزيست که حکومت ايران افغاني هاي غير مجاز را مي گيرد و برشان مي گرداند به افغانستان. البته معمولاً همۀ شان غير مجازند. تک و توکي بينشان پيدا مي شود که پاسپورتي، کارتي، چيزي داشته باشد.
باید امتحانش میکردم باید به درستی حرفهایش پی میبردم. مگر تنها با حرف و سخن میشد از درستی آنچه در فکر و اندیشهی کسی میگذشت آگاه شد؟ چگونه میتوانستم اینها را بفهمم؟
صورت او، میل و عطش پشت سبزفام چشمانش، این زن دوست داشتنی تا کی با من خواهد بود؟ چه زمانی دیگر در تاریکی اتاق خواب پدیدار نخواهد شد آن دم که چراغ را خاموش میکنم تا بخوابم؟ چون تازه آن موقع است که خندهی مرموزش، خندهای که بوی عطرش را میدهد، سراغ من میآید
روبرویم نشسته است. چهره لاغر و رنگ پریدهاش ترحم هر کسی را بر میانگیزد. عینک نمره بالایش این دلسوزی را افزایش میدهد. پرونده را باز میکنم.