با صدای افتادن پستانک بر روی زمین قاسم، سرایدار ساختمان که در حال آب دادن به باغچه بود سرش را بالا آورد و خانم نظری را در بالکن طبقه سوم دید که به سمت حیاط خم شده و با دیدن قاسم سرش را قاپید.
چت از طریق واتساپ
با صدای افتادن پستانک بر روی زمین قاسم، سرایدار ساختمان که در حال آب دادن به باغچه بود سرش را بالا آورد و خانم نظری را در بالکن طبقه سوم دید که به سمت حیاط خم شده و با دیدن قاسم سرش را قاپید.
در پیله ای بنام رحم مادر، خودم را شناور می دیدم. از صدای قلبش احساس آرامش میکردم. میچرخیدم ومی خندیدم ومیرقصیدم،البته باید بگویم که مواظب بندِ نافم بودم ،نکند که پاره شود و تمام زندگی ام فنا شود!!
در حال دور دور در اینستا، اگهی مسابقه بلندترین فریاد، توجهم را جلب کرد. داخل پیج رفتم و عده زیادی را در حال داد زدن دیدم. جریان از این قرار بود که هرکس بتواند بلندترین و طولانیترین فریاد را از گلو خارج کند، صاحب جایزه نقدی سه میلیارد تومان میشود. برای یکی مثل من که سه تا پشه هم ته جیبش ندارد. این همه پول یک گنج واقعی به حساب میاید. آدرس را برداشتم و با مترو به محل رسیدم.
در و دیوارهای اتاق این موقع روز رنگ پریدهتر به نظر میرسند. این خانه از اولش همینطور بود. همیشه یک چیزی از یک جاییش میپرد. یک روز هوای نوشتن یک روز زنم و حالا هم رنگ و روی در و دیوار.
شب از نیم شب گذشته بود کوچه ها خلوت و تاریک بودند. هیچ عابری جرأت نمیکرد در آن شب قدم در کوچه بگذارد ماشین ها با سرعت در حال رفت و آمد بودند، هیچ کسی به صدای ناله آن زن توجهی نکرد، اما چرا ! تنها یک صدا همچون آهنگ در فضا پخش شد و آن هم صدای میومیو گربه ای بود که داشت به آن زن نگاه می کرد .
سالها از مرگ معما گونهشان میگذشت و من مرتب در این فکر بودم که راز مرگشان را کشف کنم. شبهای زیادی مادر بزرگ به خوابم میآمد و درحالی که دست در دست پدربزرگ داشت میگفت که ما نمردهایم، ما زندهایم، و یا اینکه جمعیتی برای مراسم عزای آنها جمع شده بودیم و یک نفر خبر میداد که آنها زنده هستند.