• خانه
  • داستان
  • داستان «ناله گربه‌ها» نویسنده «پرستو مهاجر»

داستان «ناله گربه‌ها» نویسنده «پرستو مهاجر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parastoo mohajer

شب از نیم شب گذشته بود کوچه ها خلوت و تاریک بودند. هیچ عابری جرأت نمیکرد در آن شب قدم در کوچه بگذارد ماشین ها با سرعت در حال رفت و آمد بودند، هیچ کسی به صدای ناله آن زن توجهی نکرد، اما چرا ! تنها یک صدا همچون آهنگ در فضا پخش شد و آن هم صدای میومیو گربه ای بود که داشت به آن زن نگاه می کرد .

گربه از زن پرسید : این وقت شب در این کوچه چیکار می کنی؟ مگه خونه و زندگی نداری که در این جا هستی ؟ زن جواب داد : امشب شوهرم به زور مرا از خانه بیرون کرد به جرم این که فهمیدم او با یک زن دیگری در ارتباط است، شوهرم بهم گفت : حیف به این خانه و زندگی که برای تو قدرنشناس ساختم. اما تو لیاقت نداری، پوزخندی زدم و گفتم : اما خودت چی ! راست راست به چشمهایم نگاه میکنی و از کارت هیچ پشیمون نیستی. مرد گفت : خلاف شرع نکردم در ضمن گناه نکردم که تا ابد کنارت باشم. بالاخره مرد هستم و نباید تنها باشم. زن با چشمان بغض آلود فقط لباس های خود را در یک چمدان قرمز رنگ که زمانی آن را برای خرید عروسی خانواده داماد به او هدیه دادند، جای داد و کمی سکوت کرد ولی گفت : یک زمانی برای بدست آوردنم یک شهر را بهم ریختی حتی با برادرهایم درگیر شدی حتی یادت می آمد که شبی از بالای دیوار به خونه پدریم پریدی و اومدی لب پنجره و سیب سرخی به دستم دادی و گفتی : طوطیا هرگز فراموشم نکن. بعد من بوسه ای فرستادم و تو آن را ستایش کردی. افسوس دیر شده ، من زنی بودم شبیه دانه انار ، شبیه طوفان که تو را در خودم صدا زد. مرد این بار گفت : گذشته ها گذشت به فکر آینده باش ، غصه خوردن فایده ای نداره . ناگهان به او گفتم : امشب گربه ها هم با تو سر لج دارند چون مثل من و تو باهم دعوا میکنند. مرد با بی تفاوتی نگاه سردی به زن کرد و سیگار برگ در دستانش ، آخه من به تو چی بگم خودت خواستی بری. هنوزم از علاقه ام به تو ذره ای کم نشده ، اما من خب دل باختم آن هم در گرو یک زن که اسمش یاسی هست. طوطیا مانند گربه ای مظلوم رنج کشید اما دم نزد شاید با خود فکر می کرد که یاسی هم در زندگی با سیاوش دوام نمی آورد و کار او هم مانند امشب خودش به جدایی کشیده می شود خیلی دوست داشت یاسی را از نزدیک می دید و با او حرف می زد چرا مثل سیل و زلزله به آشیانه او حمله کرده و او را نابود کرده. به جمله سیاوش وقتی که گفت : هر چیزی در این دنیا تاریخ مصرفی داره ، منظور سیاوش از این حرف چه بود او عاشق و دلباخته سیاوش بود اما چه فایده ... طوطیا با دلی پر از ناامیدی دسته چمدان را در دست گرفت برای آخرین بار نگاه تأسف باری به خانه اش انداخت و به شوهرش یعنی سیاوش گفت : روزی با لباس عروس مرا تا داخل همین اتاق و همین فرش بدرقه کردی به من گفتی : عشق تو تمام نشدنی است ولی این ساعت شب در این  تاریکی شب با جامه سیاه بر تن از این خانه می روم شاید روزی ساعتی آه دل شکسته ام دامن تو را بگیرد سیاوش. وایسا طوطیا من نگفتم برو این تصمیم توست که دوست داری بری. هوای امشب زیاد حال مساعدی نداره خواهشاً بمان و جایی نرو بزار  توضیح بدم که اشتباه کردم و قضیه اونجور که تو فکر می کنی نیست، زمانی که به سمت تو آمدم جوان خام بودم و خوب و بد زندگی را نمی شناختم من فقط بیست سال داشتم که عشق تو به سراغم آمد ، اولش جدی نگرفتم اما رفته رفته دل باختم طوطیا با تو دلدادگی کردم زندگی ساختم ولی مجرم نبودم و نیستم قربانی عشق شدم فرصت نبود تو اجازه ندادی همیشه با من مثل شاهزاده ها برخورد داشتی . طوطیا پوزخندی زد. الان هیچ چیزی عوض نشده جز این که یاسی در زندگی من نقش داره ، با من بمون و بساز و اعتراض نکن. سیاوش هیچوقت دیر نیست اندکی ... لحظه ای ... ساعتی ... مواظب خودت باش ای مرد رویاهای من .... طوطیا نرو ... نرو .... آهای گربه سیاه به چی اینقدر عمیق زل زدی آره شکست خوردم ولی تو چرا .... تویی که مردم حسابی پذیرایی ازت می کنند برای تو غذای گرم می آورند  بر بدن نحیف و پشمالویت بوسه ای نثار می کنند تو چرا اینقدر ناسپاسی و تا اسم گربه می آد همه نفرت دارند و می گویند گربه بی چشم و رو ، هر چی محبت کنی باز هم دنبال طمع زیاد هست. گربه سیاه این بار دور زن چرخید و گفت : اگر ما گربه ها روزی در این شب های تاریک آمدیم بخاطر این بود که وجود زن نعمتی است برای تاریخ بشریت . ما گربه ها نوعی شخصیت زنانه داریم، ناسپاس نیستیم اما خب هر خوبی و جدی نمی گیریم . حالا که در این کوچه هستیم بگذار لااقل یک موسیقی عجیب برای تو اجرا کنیم شاید از شنیدن آن لذت ببری. با  این که شوهرت در خانه اش مهمانی باشکوهی ترتیب داده و کلی غذا و نوشیدنی داخل زباله ها بیرون گذاشته اشکالی نداره با تو دقیقه ای خواهم ماند ولی جواب بقیه گربه ها رو چی بدم و به آنها چی بگویم طوطیا با عصبانیت سنگی برداشت و به سمت گربه سیاه پرتاب کرد ، گربه سیاه نیش خندی زد و گفت : فعلاً آروم باش و ترش نکن زندگی گذری است بر اندیشه های انسان ، تو خوب فکر نکردی و عجولانه رفتار کردی و این شد نتیجه اش پس با من دعوا نکن بگرد علت و معلول را خوب پیدا کن. راستی موسیقی امشب و خوب به گوش بسپار شاید دوباره همدیگر و ملاقات کردیم . ناگهان گربه سیاه اشاره ای به آن سمت کوچه پشت سطل آشغالها کرد و همزمان چندین گربه سیاه نزدیک طوطیا شدند و با هم دیگه ناله ای سر دادند ، ناله ای از جنس گریه ی یک نوزاد ، ناله ای از جنگیدن و دزدیدن یک زندگی ناب آن هم از جنس یک زن ... طوطیا فقط به موسیقی گربه ها گوش می داد ولی در لحظه ای پشت پنجره خانه اش ، سیاوش و در آغوش آن زن دید ، که داشتند با عشق به او لبخند می زدند . گربه سیاه این بار برای او ناله کرد که در شب و تاریکی آن کوچه فقط پنجره و نگاه می کرد.

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ناله گربه‌ها» نویسنده «پرستو مهاجر»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692