در و دیوارهای اتاق این موقع روز رنگ پریدهتر به نظر میرسند. این خانه از اولش همینطور بود. همیشه یک چیزی از یک جاییش میپرد. یک روز هوای نوشتن یک روز زنم و حالا هم رنگ و روی در و دیوار.
بیست و هفت سال پیش، همین موقعها حامد از ته حیاط به کفتر اکبر پنچرگیر روی دیوار نگاه کرد. کشدار و خسته رو به خانم جون گفت: «پرید.» خانم جون، پیرِ همین صحنهها شده بود. یک سکانس که به سیزده شکل در سینمای زیستهاش تکرار شد. مادرش سر زا، برادر کوچکش توی جریان انقلاب، خان داداشش سال سوم جنگ و دهتای دیگر هم هرکدام یک جور خوردند به حادثه.
قوارۀ آن غروب را دوست نداشتم. خانم جون رفت ته حیاط. دست کشید به سر حامد. چشمش را توی هوا چرخاند و گفت: «اِ اونجاست» حامد سرش را بالا آورد. نگاهش با بال زدن کفتر این طرف و آنطرف میرفت. نه این که امیدی داشته باشد برگردد دوباره دست دراز کند و بگیردش نه. میخواست رفتنش را خوب ببیند. شاگرد ممتاز خانم جون بود و بین این همه مشقِ رفتن بلد شده بود چطور لحظههای لاکردار زندگیش را تشییع کند. من از این موهبت همیشه بی نصیب ماندم. فقط وقتی جای خالی چیزی را ببینم حالیم میشود چند ماه قبل خواسته بار ببندد و برود. یک موقع که منظرۀ رفتنش از پرده افتاده. یک موقع که هیچ جوره یادت نمیآید آخرین نگاه، حرف و یا پیراهن به تنش چهبود.
هفت و ده دقیقۀ غروب است. در و دیوار اتاق عین خوره به جانم افتادهاند. فکر میکنم حتی درمورد خانم جون هم همین طور بودم. هیچ وقت برایم عزیزکرده نبود. تا وقتی که در زدم و باز نکرد. حامد ده سالۀ آن وقتها که پی کفترها را میگرفت من دانشجوی ارشد ادبیات بودم. موهای مشکی بلندم میافتاد روی پیشانیم. جیب راستم سیگار خارجی میگذاشم و فکر میکردم کلاسم انقدر بالا رفته که در جواب حرفهای صد من یک غاز خانم جون صرفاً سرم را تکان بدهم. دست به موهای پرپشتم بکشم و به یک جای دور نگاه کنم.
حالا روی تختم ولو شدهام. شمار سالهای رفته، مارک و مدم را له کرده و خودم را کلافه. دست میبرم از جیب پیژامهام
بهمن دربیاورم و همین موقع زمین و زمان را به فحش میکشم. گفته از اثرات پیری است و باید باهاش کنار بیایم. یک مشت زر مفت که بعد ویزیت سعی میکند با اشاره به هزار خط و نص توی سرم بچپاند. اینکه زندگی یک پُک ازت دریغ میکند و با پیژامۀ به شاش کشیده میفرستدت زیر سقف لکنتی دستشویی بیشتر باید از اثرات پریدنهای بیموقع باشد تا پیری.
باید دستم را بند در و دیوار کنم و یک قدم یک قدم مسیر اتاق خواب تا توالت را مثل دوی ماراتون با تنفس دقیق و حساب شده بروم. باید پیژامهام را برای سومین بار توی روز عوض کنم. توی آینه به قیافۀ زوار دررفته و بدن شل و ولم نگاه بیندازم. از دستشویی دربیایم و روی نقطۀ شروع بایستم. مبایلم صفیر بکشد. بدوَم.
سه روز بعد که میروم پیش دکتر احمدی میچسبد به یقهام و میگوید: «اینطور که تو تعریف میکنی اشکال از جای دیگهست. غیر پیری.» بعد زیر چشمی به پیراهن سرمهای گشاد توی تن و شلوار کتان قدیمیم نگاه میاندازد. جوری که از جام بپرم هوار میکشد که فلانی نخوردی که این شده.
حالا توی این وانفسا باید به این مردک شیک و پیک کرده و کراوات بسته بگویم نه برادر من، نه. این سیزده تا قرص را که هر روز با سلام و صلوات میدهم بالا و سه لیوان آب هم رویش. مشکل آنجایی است که دیوارهای گیر کرده توی گلوت با هزار جور دوا و درمان نه بالا میآیند و نه پایین میروند. آنجایی که دیگر بارَت میشود تا آخر باید لحظههای رفتن را مثل سکانسهای
ننوشتۀ اصغر فرهادی حدس بزنی. آنجایی که یازده سال شده است و هنوز نفهمیدهای کدام شب بریده و کدام عصر رفته.
قدم آخر ماراتون را برمیدارم. ولو میشوم روی تخت. مبایلم هنوز صفیر میکشد. قطعش میکنم.
دو مگس از خطهای خردلی و اخرایی پیژامهام میپرند و از پنجرۀ نیم باز اتاق میروند بیرون.
در و دیوارهای اتاق این موقع روز رنگ پریدهتر به نظر میرسند. این خانه از اولش همینطور بود. همیشه یک چیزی از یک جاییش میپرد. ■