داستان «دنياي لگويي» نویسنده «آرزو معظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzروز آخر آمده بودفرودگاه، ازدورديدمش. لباسش را با بي دقتي پوشيده بود. موهاي سروريشش نامرتب بودند. خيلي به ندرت پيش ميامد كه اين طورنامرتب باشد. ولي هرجور لباس مي پوشيد بهش ميامد. چشمهايش دورسالن انتظار مي چرخيد.

مي دانستم كه دنبال من مي گردد. گفته بود كه نميايد ولي ميدانستم طاقت نمياورد. دراين دوماه اخيرازوقتي كارهاي مهاجرتم براي كانادا درست شده بود و سرگرم كارهاي رفتنم بودم، مدام با من لج مي كرد. كمتر زنگ ميزد، تقريبا هيچ قرارملاقاتي نمي گذاشت. فقط سر كاردر دفترانتشارات همديگررا مي ديديم كه آن هم خيلي كم بود، چون عملا ديگرسركارنمي رفتم. خودش را از من دور نگه مي داشت. ولي آنقدرهميشه با من كنارآمده بود، كه كارهايش را جدي نمي گرفتم. فكر مي كردم دوباره با هم خوب ميشويم. ولي هر روزدورترشده بوديم . حتي حاضر نشده بود براي خداحافظي هم همديگر را ببينيم. يك خداحافظي كوتاه پشت تلفن، همين! ولي آمده بود فرودگاه! خيلي ذوق كردم. ازپشت سررفتم و بهش نزديك شدم و درگوشش گفتم : 

"من شما را قبلا جايي نديدم؟"

سريع برگشت و نگاهي جدي به من كرد وگفت :"نميخواستم بيام. "

"حالا كه اومدي! اي كاش با هم مي رفتيم، توروخدا بزار برات اقدام كنم، شايد زود درست شد واومدي"

"نه نميتونم بيام، ميدوني كه كارم خيلي برام مهمه."

"خيلي وقت بود نديده بودمت، معلومم نيست دوباره كي ببينمت. بزارازاين چند دقيقه باقي مونده استفاده كنيم. چند وقته خون به دلم كردي ."

"اگه به فكرديدن من بودي، تصميم نمي گرفتي بري دختر جون. چه رويي داري! همه چيزوداري ول ميكني بري، بعد مي گي من خون به دلت كردم؟"

"دوباره اين حرفا روشروع نكن، ميدوني كه برام خيلي مهمه برم."

"پس توقع نداشته باش برات خوشحالي كنم كه داري ميري"

به هم خيره نگاه كرديم .

" ميدوني كه برا منم دورشدن ازت خيلي سخته. ولي من چند ساله كه براي مهاجرت اقدام كردم، قبل ازاينكه با تو آشنا بشم وتودفترت كاركنم. بهت هم گفته بودم. چند بار فرم آوردم كه توهم پركني واقدام كني؟ حالاهم ديرنشده، شايد اينطوري بهترباشه، خودم كاراتوميكنم كه بياي."

بازبه هم خيره شديم.

لبخندي زدم و گفتم:"بيا بريم يك موكا مهمونت كنم."

"ميل به خوردن چيزي ندارم."

دستم را انداختم دوربازويش وكشاندمش به طرف كافي شاپ سالن فرودگاه ونشاندمش پشت يك ميزوخودم رفتم دو تا موكا سفارش دادم. هنوزكمي وقت داشتيم.

ازدورنگاهش كردم. چشمش به گوشيش بود. عضلات صورتش كمي جمع شده بودند. خطوط كنارچشم هايش عميق ترو رنگ صورتش كدرشده بود. هميشه وقتي يك چيزي را مي خواند دوست داشتم نگاهش كنم. سرش را بالا آورد و وقتي چشمش به من افتاد، حالت نگاهش جدي شد ورويش را برگرداند. موكاها را گرفتم و رفتم پشت ميزدرمقابلش نشستم. موكايش را گذاشتم جلويش روي ميز. هردودستش را دور ليوان كاغذيش حلقه كرد وآمد جلوتر نشست .

"ببين براي آخرين باربهت مي گم، اگر بري ديگه از رابطه مون چيزي نميمونه. همه چي تموم ميشه. مي فهمي؟ آخه توچه احتياجي به اين كار داري؟ الان كه با هم كارميكنيم ودرآمد نسبتا خوبي داري. حتي اگه كارم نكني من ساپورتت ميكنم. دنبال چي هستي؟"

"چند باربايد برات توضيح بدم؟ من بايد خودمو پيدا كنم. از وقتي دانشگاهو تمام كردم، اومدم تودفترتوكاركردم، ولي بهت گفته بودم كه مي خوام درسموادامه بدم وتورشته ي خودم كار كنم. من دوست دارم يك زن مستقل باشم. بايد رو پاي خودم وايسم. پس اين درسي كه خوندم براي چي بوده؟ بايد ازاين فرصت استفاده كنم. با يه دوره شيش ماهه ميتونم آنجا دفترمشاوره خانواده داشته باشم. هم درسموادامه ميدم، هم موقعيت كاري دارم. كارهاي تورم درست ميكنم بياي. "

"ميدوني كه من كارموول نميكنم دنبال تو رابيفتم بيام تو يه دنياي ديگه ودوباره ازاول, تازه نميدونم چه كاري رو شروع كنم."

سرم را انداختم پايين وبه موكا نگاه كردم. چقدر رنگش تيره بود! دلم مي خواست مثل هميشه با خوشحالي مي خورديمش و من هم غرميزدم كه چرا موكا گرفتي؟ الان دوباره دلشوره مي گيرم .

بلندگوشماره پروازم را اعلام كرد. وقت رفتن بود. بازبه هم خيره شديم. سرم را سريع برگرداندم. نمي خواستم گرفتارنگاهش بشوم. نميخواستم به قلبم گوش بدهم.  

سريع بلند شد وگوشيش را داخل جيبش گذاشت ودستش را جلو آورد. 

"برات آرزوي موفقيت ميكنم ."

من هم ازجايم بلند شدم. باهم دست داديم وديگربه هم نگاه نكرديم. موكاها دست نخورده باقي ماندند وهركدام به طرفي رفتيم. من به سمت گيت شماره ١١ واو به طرف در خروجي.

حالا كنار پنجره دفتركارم درطبقه دهم يك برج بلند نشسته ام . هوا مثل هميشه ابريست وباران مثل سيل مي بارد. به منظره شهر با آسمانخراشهاي سر به فلك كشيده وبرجهاي بلند وكوتاه كه دركنارهم، مثل يك لگوي ساخته شده بزرگ وترسناك هستند، نگاه ميكنم. آسمان خراشها با فاصله از هم قراردارند ومثل موجودات آهني دركارتون هاي تخيلي، فكر ميكني هرلحظه ممكن است يكيشان جان بگيرد وبيايد طرفت وبا دست غول پيكرآهنيش گلويت را بگيرد، بلندت كند وبه زمين بكوبدت. به موكايي كه دردستانم هست نگاه ميكنم. ميلي به خوردنش ندارم. آخرين مراجعم را ويزيت كرده ام. خيلي خسته ام كرده، با همسرش مشكل داشت ومي خواست ازاو جدا بشود، ولي مردد بودونميتوانست تصميم بگيرد وعصبي بود. كم كم بايد بروم، خودم هم جديدا بيشترخسته ميشوم. بايد بيشتراستراحت كنم. به ياد آپارتمانم در طبقه سيزدهم برج بلند شماره٦٩٦روبروي دريا ميفتم . سوييتي با كفپوش سنگي سفيد، ديوارهاي سفيد، كابينتهاي نقره اي ومبلمان دور فلزي با روكش هاي طوسي كه خيلي مرتب سرجايشان قرار گرفته اند. ميلي به رفتن ندارم. از پشت ميزم بلند مي شوم وموكا دست نخورده باقي مي ماند. بارانيم رامي پوشم و كيفم را روي دوشم مي اندازم. ازدربيرون مي روم ودر دفتررا قفل ميكنم . 

داخل آسانسور، با خانمي كه درطبقه پايين دفتردارد روبرو مي شوم. موهاي بلوندش روي شانه هايش ريخته و كت ودامن خوش دوخت وكفش هاي پاشنه بلندي پوشيده. سرمان را براي هم تكان ميدهيم . گوشيش دستش است . فكر كنم دارد با دختركوچكش صحبت ميكند. هميشه راجع به او حرف ميزند.  بهش قول ميدهدكه سرراه برگشت به خانه، برايش شكلات بخرد. به اوميگويد سوييت هارت. هيچ وقت نتوانستم اين عبارت را مثل آنها تلفظ كنم. شايد چون كسي را ندارم كه سوييت هارتم باشد!

درآينه آسانسوربه خودم نگاه ميكنم . مدتهاست موهايم را درست نميكنم. هميشه پشت سرم جمعشان ميكنم. چند تار موي سفيد هم داخل موهايم خيلي جلب توجه مي كند. مثل هميشه يك شلوارجين ويك بلوز اسپرت پوشيده ام.  باران كه شروع ميشود يك باراني وسرما كه شروع ميشود رويش يك پالتو كرم رنگ ميپوشم. اين تنها تنوعي است كه به لباس پوشيدنم ميدهم. ازوقتي اينجا آمدم هميشه همينها را پوشيده ام.

به پاركينگ كه مي رسم با همسايه ديگري كه گاهي موقع رفتن مي بينمش،  روبرو مي شوم. به هم سري تكان مي دهيم. قد بلندوچشمان ابيش هميشه من را به ياد تنها دوست  مردي كه اينجا داشتم مي اندازد. مدت دوستيمان خيلي كوتاه بود. هميشه از بودن با اودلسرد مي شدم. با هزار شوق و ذوق سرقرارميرفتم، ولي هميشه هنگام برگشت، درونم يخ زده بود. هيچ حسي نداشتم. دنيا براي او مثل يك لگو بود كه هر روزصبح بايد مطابق يك الگو، يك قسمتش را درست ميكرد. همه كارهايش سر وقت انجام مي شد . هرروز، هرهفته وهرماه همان الگو راتكرار مي كرد. خداراشكركه ازدستش راحت شدم . حتي وقتي بهش گفتم كه دوستيمان تمام شده هم هيچ احساسي نشان نداد وانگار داشت اخبار نگاه مي كرد.

سوارماشين بنزم كه تازه به صورت قسطي خريدمش، مي شوم. سرراه به رستوران هميشگي، مي روم . پشت ميز هميشگيم مي نشينم . گارسون لبخند مي زند و مي پرسد: "امروز چطوريد؟ "هر روز همين سوال را مي پرسد ومن هم مثل هميشه جواب ميدهم  :

"عالي ".  

مي پرسد :"غذاي هميشگي و نوشيدني هميشگي؟ 

"بله لطفا"

ميزم كنارپنجره است و به محوطه جلوي رستوران نگاه مي كنم. محوطه كوچكي است كه به جزاين رستوران، يك عينك فروشي بزرگ، يك سوپرماركت و يك سالن آرايش، در يك نيم دايره كنارهم قراردارند.  درقسمت جلوي نيم دايره محوطه اي است مخصوص پارك ماشينهايي كه آنجا كار دارند. ماشين ها ي پارك شده از پشت پنجره رستوران، خيلي مرتب در يك رديف قرارگرفته اند.  مردم قبل از پياده شدن ازماشينها، چترهايشان را بازميكنند، خيلي آرام زيرباران به طرف مغازه اي كه در آن كار دارند مي روند وقبل ازوارد شدن به آنجا چترهايشان را مي بندند وخيلي مرتب آنها را نزديك درمي گذارند. اگرسيل هم ببارد هيچ نگراني به دلشان راه پيدا نمي كند وخيلي راحت كارهايشان را انجام مي دهند. براي هيچ كاري عجله ندارند وخيالشان راحت است كه همه كارها به موقع انجام مي شود. 

ازپشت شيشه، خيابان اصلي هم ديده مي شود. ماشين ها  به آرامي  پشت هم حركت ميكنند وحتي آبي كه دراثر باران كنار خيابان جمع شده را هم به اطراف نمي پاشند. همه چيز مطابق با ضوابط خاصي انجام مي شود. همه ي تكه هاي دنياي لگويي سرجايشان قرار دارند.

بعداز ظهردلگيريست ومن با اينكه خيلي هوس بيرون رفتن دارم ولي اصلا حوصله دوستان مو بورم را ندارم. دلم مي خواهد با ماشينم روي آبهاي جمع شده كنارخيابان گاز بدهم وگلها را به اطراف بپاشم. دلم مي خواهد بدون چترزير باران بدوم وخيس بشوم. دلم ميخواهد با يك نفر بادل سير فارسي حرف بزنم، شوخي كنيم وغش غش بخنديم.  دلم براي دوستان قديمي وخواهر وبرادرم در ايران تنگ شده. هر روز هم كه نميشودبه آنها زنگ بزنم. اختلاف ساعت زياد است. الان حتما خواب هستند. دلم براي اوهم خيلي خيلي تنگ شده. اي كاش اينجا بود.

اينجا چه مي كنم؟ 

بايد يك كاري بكنم. بله اينطوري نميشود. بايد كاري بكنم.

گوشيم را درمي آورم وواتز اپ را بازمي كنم . عكس پروفايلش را نگاه مي كنم. مدتي است كه اين كاررا تقريبا هرروزانجام مي دهم. عضلات صورتش درعكس جمع شده و خيلي جدي نگاه ميكند. دلم براي نگاهش پرمي كشد. هروقت دلتنگ بودم باهم قرارمي گذاشتيم وتا به هم مي رسيديم، تند تند حرف مي زدم وهرچه در دل داشتم را برايش تعريف مي كردم وتا به كافي شاپ برسيم ودوتا موكا سفارش بدهيم، دلتنگيم تمام شده بود.  چند ماه است كه مي خواهم بهش زنگ بزنم. اما جراتش را ندارم.

نمي دانم  بعد ازچند سال، چه برخوردي با من دارد؟ هزار سوال در مغزم وول مي خورد. با خودم تكرار مي كنم "بايد يه كاري بكنم ، بايد يه كاري بكنم. شايد دير شده باشه ، شايد دير بشه ، زود باش ، وقتشه ، وقتشه"

شماره اش را مي گيرم.  خيلي زنگ مي خورد، بالاخره گوشي را برمي دارد. صدايش خواب آلود است. بهش سلام مي كنم. 

كمي مكث مي كند و مي گويد : "خودتي؟ "

"آره خودمم ، تو هم خودتي؟ "

گفت : " آره ، هنوز كه خودمم..." 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دنياي لگويي» نویسنده «آرزو معظمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692