داستان «آوا» نویسنده «فائزه قبادیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

Faezeh ghobadizan

با صدای افتادن پستانک بر روی زمین قاسم، سرایدار ساختمان که  در حال آب دادن به باغچه بود سرش را بالا آورد و خانم نظری را در بالکن طبقه سوم دید که به سمت حیاط خم شده و با دیدن قاسم سرش را قاپید.

    قاسم پستانک را برداشت وشست. شیر آب را بست. شلنگ را جمع کرد وبه اتاقش رفت.
پستانک را به همسرش لیلا نشان داد و گفت: «احتمالا از بالکن واحد آقای نظری توی حیاط افتاده است.»
لیلا با تعجب گفت: «آنها که بچه ندارند.»
قاسم گفت: «شاید مهمان دارند، مطمئنم که از بالکن واحد آقای نظری افتاد،  سرم را که بالا آوردم خانم نظری را دیدم که  پتویی را می تکاند، حتما پستانک موقع تکاندن پتو پایین افتاد.»
لیلا پستانک را گرفت و رفت.
وقتی مقابل واحد آقای نظری رسید زنگ را فشار داد و منتظر ماند.
خانم نظری در را باز کرد. لیلا سلام کرد و پستانک را به سمت خانم نظری گرفت و تا خواست بپرسد که آیا پستانک از بالکن شما پایین افتاده یا نه خانم نظری پستانک را قاپید وگفت: «ممنون» ودستش را سریع داخل کشید ودر را بست                                        . لیلا از حرکت عجولانه خانم نظری تعجب کرد وبا لب ولوچه آویزان شانه هایش را بالا انداخت و به اتاقشان برگشت.
    قاسم، آقا وخانم نظری را توی پارکینگ دید.
به لیلا گفت: «چند دقیقه پیش خانم وآقای نظری تنها رفتند  بچه ای با آنها ندیدم.»
لیلا گفت: «ما تازه به اینجا آمده ایم یواش یواش آمار همه دستمان خواهد آمد. شاید پدر یا مادر پیری در خانه دارند وبچه را  به او می سپارند ‌.»
قاسم گفت: «یعنی دوهفته قبل که سه روز نبودند آن پدر یا مادر پیر را در خانه تنها گذاشتند؟! خودم دیدم که تنها رفتند»
 لیلا گفت: «نمیدانم ولی به سن وسالشان هم داشتن  یک بچه پستانکی نمی خورد باید لااقل یک بچه دبیرستانی داشته باشند. شاید هم دیر به فکر بچه دار شدن افتادند. ‌اصلا دقت کردی در این مجتمع به جز یکی دوتا بچه مدرسه ای، هیچ بچه ای نیست.»
قاسم گفت: «ای بابا دیگر کسی جوش بچه دار شدن را نمیزند.»
لیلا گفت: «آقای نظری کجا کار می کند؟ خانمش که می‌دانم خانه دار است.»

قاسم گفت: «این طور که أقای شمس مدیر ساختمان می گفت أقای نظری کارمند بیمارستان است.»
لیلا گفت: «آدمهای ساکتی هستند.»
قاسم گفت: «همه سرشان توی لاک خودشان است.نمی بینی از بیست واحد صدایی در نمی‌آید.­»
لیلا گفت: «بله انگار خاک مرده پاشیده اند، مخصوصا صبح ها هیچکس نیست. اکثر خانمها شاغلند، حالا باز بعد از ظهرها رفت وآمدی هست.»

وقتی لیلا وارد ساختمان شد خانم نظری را با کالسکه بچه داخل آسانسور دید. تا خواست خود را به او برساند در آسانسور بسته شد و بالا رفت.
لیلا دم در اتاق قاسم را که دید گفت: «از بیرون که می أمدم خانم نظری را دیدم که با یک کالسکه بالا  رفت.»
قاسم گفت: «شاید اشتباه دیدی.»
لیلا گفت: «فکر نمی کنم خانم نظری را با همین مانتو و شال  قبلاً هم دیده بودم.»         قاسم گفت: «نمی‌دانم، شاید بچه دارند!»
لیلا گفت: «چرا وقتی زن و شوهر باهم هستند بچه همراهشان نیست؟!»
قاسم گفت: «نمی‌دانم.»
لیلا گفت: «عجیب است.»

   قاسم از بیرون آمد. بوی کشک وپیاز داغ  توی ساختمان پیچیده بود.. وارد اتاق  شد لیلا را دید که  کاسه آش را تزیین می کند.
قاسم. گفت: «به به! آش پختی؟»
لیلا گفت: «بله دارم یک کاسه برای خانم نظری می برم.»
قاسم گفت: «نذریه؟»
لیلا گفت: «نه همین جور هوسی پختم.»
قاسم گفت: «میخواهی سرو گوشی آب بدهی مگر نه؟!!»                                            لیلا  گفت: «نه بابا ...»
قاسم پوزخندی زد و به آشپز خانه رفت.
لیلا زنگ را  فشار داد خانم نظری در را باز کرد. لیلاسلام کرد و سینی  را به خانم نظری داد وگفت: «بفرمایید ناقابله»
خانم نظری سینی را گرفت. خواست در را ببندد، لیلا از جایش تکان نخورد.
خانم نظری گفت: «کاسه را بعداً برایتان  می اورم.»
لیلا گفت: «قابلی ندارد»
و همینطور که با خانم نظری صحبت میکرد یک نظر به داخل خانه  انداخت.
روی مبل یک زیر انداز بچه با یک بسته پوشک بود. لیلا لبخندی زد و خداحافظی کرد.

    یک روز صبح که قاسم خانه نبود لیلا برای دیدن خانم نظری به طبقه سوم رفت. چند بار زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. می خواست برگردد که خانم نظری با کالسکه از آسانسور بیرون آمد وقتی لیلا را دید یکه خورد.                                                                  لیلا گفت: «سلام»
خانم نظری گفت: «سلام کاری داشتید؟»
لیلا گفت: «بله چند لحظه اگر امکان دارد مزاحمتان  شوم»
خانم نظری در را باز کرد. بچه پتو پیچ را بغل کرد و داخل برد. لیلا بیرون ماند.
خانم نظری برگشت وگفت: «بفرمایید»  بعد کالسکه را جمع کرد و برد. لیلا به دنبال خانم‌نظری وارد خانه شد.
خانم نظری کالسکه را داخل بالکن گذاشت وبرگشت لیلا سر پا ایستاده بود.
خانم نظری گفت: «ببخشید ظرف آش هنوز اینجاست، بیاورم که یادم نرود» وبعد کاسه را از شکلات های روی میز پر کرد.
لیلا کاسه را گرفت. وگفت: «ببخشید مزاحمتان شدم شنیدم آقای نظری توی بیمارستان کار می‌کنند خواستم ببینم می توانند  یک  نوبت دکتر زنان برایم بگیرند.»
قبل از اینکه خانم نظری چیزی بگوید لیلا گفت: «الان پنج سال است که  ازدواج کردیم  وبچه دار نشدیم می‌خواهم  نوبت دکتر بگیرم ببینم چکار باید کنیم میترسم دیر شود.»                 و زد زیرگریه.
خانم نظری گفت: «گریه نکنید، به خدا توکل کنید.»
لیلا گفت: «شما خودتان بچه دارید خیالتان راحت است  نمی‌دانید من چه می کشم.»
خانم نظری گفت: «شما جوانید حالا حالا ها وقت دارید.»
لیلا پرسید: «همین یک بچه را دارید؟»
خانم نظری با دستپاچگی گفت: «بله»
مکثی کرد وگفت: «دست شما  درد نکند آش خوشمزه ای بود.»
لیلا گفت: «نوش جان. لطفا  یادتان نرود  حتما به آقای نظری بگویید.»
خانم نظری گفت: «چشم، حتما می گویم.»
    ساعت  ده صبح بود که  لیلا از بیرون به سمت خانه می آمد. خانم نظری را دید که با کالسکه‌بچه پیچید جلوی ساختمان.
لیلا قدمهایش را تند تر کرد. وقتی جلوی در رسید خانم نظری کلید را داخل قفل می چرخاند وپشتش به کالسکه بود. لیلا نزدیک کالسکه ایستاد ویک لحظه پتوی روی بچه را کنار زد ودید که به جای بچه یک عروسک بزرگ گوشتی خوابیده سریع پتو را روی عروسک کشید.
خانم نظری در را باز کرد، برگشت لیلا را دید، لیلا سلام کردخانم نظری کالسکه را به داخل هل داد وگفت: «سلام خوبی؟»                                                                          لیلا گفت: «ممنون»
لیلا وخانم نظری جلوی آسانسور از هم جدا شدند.
لیلا تو فکر عروسک بود. از  کشوی کمد چند برگه آزمایش قدیمی برداشت وبالا رفت.
زنگ را فشار داد. خانم نظری در را باز کرد.
لیلا گفت: «ببخشید مزاحم شدم اگر ممکن است جواب آزمایشات قبلی را آقای نظری به دکتر نشان دهد ممنون می شوم.»
وقتی خانم نظری برگه ها را گرفت لیلا گفت: «انگار صدای گریه بچه می آید؟»
خانم نظری گفت: «شما هم شنیدید؟»
لیلا گفت: «بله  انگار گرسنه است.»
خانم نظری به  اتاق خواب رفت ولیلا وارد خانه شد و در را بست.
لیلا خود را به اتاق خواب رساند‌. خانم نظری عروسک را در آغوش گرفته وتکان می داد.  لیلا روبروی خانم نظری ایستاد وگفت: «وای چقدر نازه اسمش چیه؟»
خانم نظری گفت: «آوا»
لیلا گفت: « بغلش کنم؟»
دستاشو دراز کرد و عروسک را از خانم نظری گرفت. دستی به پیشانی عروسک زد  وگفت: «انگار بچه تب دارد؟!»
خانم نظری گفت: «واقعا؟!»                                                                                لیلا گفت: «بله چقدر هم تبش بالاست!»
خانم نظری هول شدوگفت: «حالا چکار کنم؟»
لیلا گفت؛ «دفترچه بیمه دارد؟»
خانم نظری گفت: «نه آقای نظری  می گوید این بچه نیست خیالاتی شده ای.می گوید دلیلش این اتاق خواب است که پر از وسایل کودک است.»
لیلا گفت: «بچه وسیله می خواهد.»
خانم نظری گفت: «نمی خواهد قبول کند که آوا دختر کوچولوی ماست.»
لیلا گفت: «لابد نمی خواهد مسئولیت بچه را بپذیرد. بچه به این نازی! چطور دلش می آید این حرف را  بزند.»
خانم نظری گفت: «آوا ببین خاله لیلا هم گفت که تو دختر کوچولوی من هستی.»           لیلا گفت: «البته ...حالا میروم از داروخانه برای آوا خانوم دارو میگیرم.»
خانم نظری گفت: «دستت درد نکند عزیزم»
از کیف، کارت بانکیش را بیرون أورد وبه لیلا داد گفت: «رمزش چهارتا یک است.»
لیلا یک شربت استامینوفن ویک کرم آبرسان هم برای خودش خرید. شربت وکارت را به خانم‌نظری داد.
وگفت: «هر شش ساعت یک قاشق چای خوری بخورد خوب میشود.»
خانم نظری با خوشحالی گفت: «ممنون لیلا جان خدا تورا  برای من  فرستاد.»                 لیلا گفت: «خدارا شکر که توانستم کاری برای شما انجام دهم.  اجازه میدهید هر روز برای دیدن آوا  بیایم، خیلی  دوستش دارم.»
خانم نظری گفت: «خوشحال می شوم.»
لیلا گفت: «ممنون حتماً می آیم.»
    لیلا با بهانه های مختلف کارت خانم نظری را می‌گرفت. یک روز به بهانه قطره آهن روز دیگر به بهانه مولتی ویتامین ویک روز هم به بهانه دستمال مرطوب و..‌..‌
چند برابر از کارت برداشت میکرد و همیشه از گرانی اجناس می نالید.
خانم نظری گفت: «پولش مهم نیست هر چیزی لازم است برای آوا بخر .»
    یک روز وقتی لیلا داشت لباس آوا را عوض میکرد پای عروسک را از جا در آورد.
جیغ کشید وگفت: «ای وای بچه از دستم افتاد پای بچه .... پای بچه ازجا در رفت‌.»         خانم نظری از توی آشپز خانه سراسیمه آمد، به سرو صورتش کوبید وگفت: «چه خاکی بر سرم بریزم!»                                                                                                       لیلا گفت: «باید ببریمش دکتر»
خانم نظری گفت: «الان آقای نظری می رسد اگر بگویم پای بچه در رفته، می گوید  دیوانه‌شده‌ای!!»
لیلا گفت: «نگران نباش خودم میبرم.»
خانم نظری گفت: «قربانت بروم تو را به خدا هر چه زودتر ببرش ، بیا کارتم را بگیر»
لیلا گفت: «چقدر موجودی دارد.»
خانم نظری گفت: «دیشب آقای نظری پنج تومان برایم واریز کرد نمی‌دانم آیا کافی هست؟»
لیلا گفت: «اگر کافی نبود کارت خودم هست، مهم این است  که زودتر  به دکتر برسانمش بعد عروسک را بغل کرد و رفت.»
    تاشب از لیلا خبری نبود خانم نظری نگران بود.
آقای نظری گفت: «انگار سر حال نیستی؟»
خانم نظری گفت: «نه چیزی نیست کمی سر درد دارم.»                                                  بعد برگه های أزمایش لیلا را به آقای نظری داد وگفت: «اینها را زن سرایدار داده که به دکتر نشان دهی!»
آقای نظری گفت: «دکتر تا مریض را نبیند از روی برگه چیزی نخواهد گفت، اصلا یادم رفت برایش نوبت بگیرم.»                                                                                      خانم نظری گفت: «فردا بگیر.»
فردا صبح لیلا پای عروسک را جا انداخت و باند پیچی کرد و بالا  رفت. زنگ را که زد خانم نظری در را باز کرد  و شروع کرد به قربان صدقه رفتن آوا.
لیلا گفت: «دیشب تا صبح بیمارستان بودم خواستم برایت پیامک بزنم گفتم ممکن است آقای‌نظری متوجه شوند وباعث دردسرتان شود»
خانم نظری گفت: «خوب کاری کردی»
لیلا گفت: «دکتر گفت با چند روز مراقبت خوب خوب می شود.»
خانم نظری کلی تشکر کرد وگفت: «خدا را شکر که هستی لیلا جان.»
لیلا گفت: «کاری نکردم. آوا را ببر خوابش می آید.»
بعد کارت را از جیبش در آورد و به خانم نظری داد وگفت: «موجودی ندارد.»
خانم نظری گفت: «فدای یک تار موی دخترم»
وبعد ادامه داد، «راستی آقای نظری زنگ زد‌ برای سه ماه دیگر نوبت دادند.»
لیلا گفت:« ممنون لطف کردند.»
یک روز لیلا به خانم نظری گفت: «آوا واکسن هایش را زده است؟»
خانم نظری گفت: «وای نه فراموش کردم.»
لیلا گفت: «اشکال ندارد فردا خودم آوا را به مطب  دکتر خصوصی می برم  هم واکسن هایش را بزندو هم او را  معاینه کامل کند.»
خانم نظری گفت: «ممنون. واقعا برایم مثل خواهر هستی.»
لیلا گفت: «آوا مثل دختر خودم است.»
لیلا آوا را بغل کرد. خانم نظری یک سکه تمام بهار آزادی به همراه کارتش به لیلا داد     وگفت: «لیلا جان زحمت بکش این سکه را نقد کن وبه کارتم واریز کن برای مخارج آوا»              لیلا کارت و سکه را گرفت و به اتاقش رفت. عروسک را توی کمد زیر لباس ها  قایم کرد. سکه‌را در کشو لوازم آرایشش در جعبه کوچکی گذاشت و مشغول کارهای خانه  شد. بعد از سه‌ساعت  عروسک  را توی پتو پیچاند و بالا برد. خانم نظری با دیدن آوا ذوق کرد.
لیلا گفت: «واکسن هایش را  زد، آزمایشات را کامل انجام دادند هفته آینده  نتیجه آزمایشات‌را می گیرم.»
کارت را به خانم نظری داد وگفت: «پول سکه را نقد گرفتم فقط این صد تومان از آن مانده خدمت شما»
خانم نظری گفت: «بماند این همه زحمت آوا را می کشی.»
هفته بعد  لیلا با چهره‌ای ناراحت پیش خانم نظری رفت.
خانم نظری گفت: «چی شده لیلا جان خیلی گرفته ای؟»  لیلا گفت: «از مطب دکتر زنگ‌زدند...
خانم نظری گفت: «خب، چی گفتند؟»
لیلا گفت: «خواهش میکنم هول نکنید...آوا...»
خانم نظری گفت: «آوا چی.... حرف بزن لیلا»
لیلا گفت: «آوا باید عمل شود.»
خانم نظری گفت: «خدای من.. عمل برای چی؟»
لیلا گفت: «باید زودتر عمل شود  تومور...»
و زد زیر گریه
خانم نظری گفت: «خدایااااااین چه بلایی بود بر سر من آوردی!»
لیلا گفت: «تو را به خدا خودت را  کنترل کن.احتمالا امشب عملش میکنند فقط خرجش سنگین است.»
خانم نظری رفت از توی کمد گردنبندش را آورد و به لیلا داد وگفت: «این را بفروش فقط آوا را  نجات بده»
لیلا گفت: «نگران نباش،خدا بزرگه»
لیلا عروسک را توی پتو پیچید و با خود برد.
   روز بعد لیلا زنگ زد و به خانم نظری خبر داد که عمل با موفقیت انجام شد ودو روز دیگر آوا مرخص خواهد شد.
لیلا سرعروسک را باند پیچی کرد وداخل پتو پیچاند شیشه شیر اسباب بازی که هیچوقت شیرش تمام نمی‌شد را برداشت و بالا رفت.
خانم نظری  آوا را در آغوش گرفت و از لیلا تشکر کرد.
   لیلا از زیر زبان خانم نظری بیرون کشید که سه دانگ  از  سند خانه به نام خانم نظری است.
لیلا به خانم نظری گفت :«میخواهم وام بگیرم ضامن ندارم اگر سند خانه  را بدهید ممنون می‌شوم فقط برای ضمانت است.»
خانم نظری گفت:: «حرفش را هم نزن آقای نظری خیلی روی سند خانه حساس است. سند را به برادرش هم نداد.»
لیلا گفت: «نیازی نیست آقای نظری بداند سر سال وام را تسویه میکنم و سند آزاد میشود.»
خانم نظری گفت: «نه تو را به خدا این یکی را اصلا نمی توانم...»
لیلا گفت: «پس آن همه خواهرم، خواهرم الکی بود»
خانم نظری گفت: «نه بخدا مثل خواهرم هستی»
لیلا گفت: «پس برو سند خانه را بیاور وام میگیرم هیچ کس متوجه نمی شود فقط برای ضمانت است.»
خانم نظری گفت: «نه تو را به خدا نه...»
لیلا  آوا را بغل کرد و کناربالکن ایستاد.
گفت: «یا سند را می دهی یا آوا را پرت میکنم.»
خانم نظری به سمت لیلا هجوم برد وگفت: «دخترم را بده!»
خانم نظری تلاش کرد که آوا را از دست لیلا بیرون بکشد لیلا پرید روی دیوار بالکن که دست خانم نظری به آوا نرسد.
خانم نظری گلدانی را برداشت و با شدت به کمر لیلا زد لیلا نتوانست تعادلش را حفظ کند با آوا به داخل حیاط پرت شد. خانم نظری جیغ بلندی کشید.
یکی از همسایه ها پنجره  را باز کرد وبا دیدن لیلا در کف حیاط  دوید.
قاسم که تازه از بیرون آمده بود با دیدن خانم همسایه  که به سمت حیاط می دوید                   گفت: «چی شده؟»
خانم همسایه گفت: «یکی از بالا پرت شد پایین!»
قاسم به دنبال خانم همسایه دوید.  لیلا را دید که روی زمین افتاده وسنگفرش زیر سرش پر از خون  است. فریاد کشید لیلا....
خانم همسایه  به اورژانس وپلیس زنگ زد‌.
قاسم به سر و صورت خود می زد ولیلا را صدا می کرد. خانم نظری خود را به آوا رساند ، آوا دورتر از لیلا کاملا سالم  روی زمین افتاده بود، خانم نظری آوا را بغل کرد، به خودش چسباند  و به خانم همسایه  گفت: «بخدا تقصیر خودش بود می گفت یا باید سند خانه را  بدهم یا دخترم را پرت می کند.»
اورژانس وپلیس باهم رسیدند مامور اورژانس لیلا را معاینه کرد و گفت ضربه مغزی شده و در جا فوت کرده است.
وقتی پلیس می خواست  خانم نظری را با دستبند ببرد خانم نظری گفت: «من بدون دخترم هیچ جا نمیروم» پلیس اجازه داد عروسک را با خود ببرد.
خانم نظری و آوا سوار ماشین پلیس بودند که أقای نظری رسید. خانم همسایه  شماره تلفن آقای نظری را از آقای شمس گرفته بود وخبرش کرد. آقای نظری با دیدن خانم نظری به سرعت پیاده شد. خود را به ماشین پلیس رساندوگفت: «چی شده ...همسرم را کجا می‌‌برید؟»
پلیس گفت همسر شما متهم به قتل است.
خانم نظری گفت: «من قاتل نیستم...سند را می خواست کاش سند رامی دادم. فقط می‌خواست وام بگیرد. کاش نمی مرد. او تنها کسی بود که می دانست آوا یک دختر کوچولوی واقعی است.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آوا» نویسنده «فائزه قبادیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692