روز آخر آمده بودفرودگاه، ازدورديدمش. لباسش را با بي دقتي پوشيده بود. موهاي سروريشش نامرتب بودند. خيلي به ندرت پيش ميامد كه اين طورنامرتب باشد. ولي هرجور لباس مي پوشيد بهش ميامد. چشمهايش دورسالن انتظار مي چرخيد.
چت از طریق واتساپ
روز آخر آمده بودفرودگاه، ازدورديدمش. لباسش را با بي دقتي پوشيده بود. موهاي سروريشش نامرتب بودند. خيلي به ندرت پيش ميامد كه اين طورنامرتب باشد. ولي هرجور لباس مي پوشيد بهش ميامد. چشمهايش دورسالن انتظار مي چرخيد.
از صبح امروز یادداشت گذاشته و رفته اي. چند بار چک کرده ام و الان که یك بامداد روز بعد است هنوز بر نگشته اي. یادداشت ات را چند بارمي خوانم، «بیشتر از قبل دوستت دارم؛ ای دلیل انبساط لحظه ها، ای عشق...!»
هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی میدانست؛ اما به چشم بیبی هنوز همان "محولی" نقنقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش میکرد.
سالها بود که این احساس در او خاموش شده بود.
شب چادر سیاهش را در آسمان پهن کرده بود. مرواریدهای درخشان درشب خودنمایی میکردند. چشم به اسمان دوخته بودم. مدت زمان زیادی بود که فکرپوران دوست قدیمیام
مرا رها نمیکرد. نمیدانستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. استرس دیدار فردا مرا میترساند.
غروب بود. وقتی پایم را در کوچه گذاشتم، دیدم که زن همسایه تکیهداده به درخت خشک شدهی کنار خانهشان. سرش پایین بود و چارقد سفید گلدارش نمور شده بود. لباس هایش را باران خیس کرده بود و گونهاش را اشکهایش.