داستان «یاقوت سفید» نویسنده «غزل معظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ghazal moazami

در زمان‌های قدیم تمام ارواح طبیعت از کالبد خودشون بیرون می‌آمدن و ضیافتی به پا می‌کردن. به آن مهمانی جشن مهرگان می‌گفتند. در یکی از آن شب‌ها که ضیافت بزرگی به پا شده بود تمام ارواح دور هم جمع بودن...

 

چمن بانو موهای سبز و صافش را شانه میزد. درخت پیر از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. روح شکوفه مستانه می‌خندید و می‌رقصید. آقای ماه درخشش همه چیز را زیباتر می‌کرد. رودخانه آهنگ دل‌نشین آب را زمزمه می‌کرد و... .
هرکس نقش خود را در ضیافت ایفا می‌کرد. همه در مهمانی می‌گفتند و می‌خندیدند و شاد بودند؛ ناگهان انار خانم از کالبد خودش بیرون آمد و به مهمانی پیوست همه چشم‌ها روی او خیره ماند. دامن بلندش که رویش یاقوت‌های سفید کاشته شده بود روی زمین کشیده میشد. یاقوت‌هایش زیر نگاه نورانی ماه بیشتر می‌درخشید؛ شکوفه به سمتش دوید و دستش را گرفت و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:
- بیا با هم برقصیم!
انار خانم سرش را پایین انداخت و خنده ریزی کرد و دنبال شکوفه رفت تا با او برقصد و آواز بخواند. باد دورش چرخید و گفت:
- پس شاهدخت مجلس هم اومد.

دل سنگ از آن همه دلبری انار خانم آب شده بود، می‌خواست هرچه زودتر عشقش را به او اعتراف کند. سنگ آرام‌آرام نزدیک رفت و جلوی دامن سپید انار خانم زانو زد و گفت:

  • سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود

دشمن خواب می‌شود دیده من برای تو (مولانا)

شکوفه ذوق زده می‌شود و دستش را روی دهانش می‌گذارد و می‌گوید:

  • پس سنگ هم بالاخره عاشق شد!

باد خبر را به گوش همه می‌رساند:

  • سنگ داره عشقش رو به انار خانم اعتراف می‌کنه.

همه دور آن دو حلقه می‌زنند. انار خانم گونه‌هایش از خجالت صورتی می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زند. ماه حسادت می‌کند به سمت سنگ می‌رود و او را به عقب حل می‌دهد و با عصبانیت می‌گوید:
- تو فکر کردی کی هستی؟ کسی مثل تو لیاقت حرف زدن با انار رو نداره ازش فاصله بگیر!
سنگ اخمی کرد. نمی‌خواست جلوی انار خانم عصبانی شود یا حرف بدی بزند. جلوی انار ایستاد و گفت:
- ماه، این به تو ربطی نداره دخالت نکن!
ماه خشمگین‌تر از قبل به سنگ حمله کرد و گفت:
- خیلی هم ربط داره ازش فاصله بگیر!
سنگ دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و مشت محکمی حواله ماه کرد و ماه هم متقابلاً با مشتی دیگر جواب او را داد. زد و خوردشان بالا گرفت. انار خانم سعی داشت آن‌ها را جدا کند. درخت پیر دستش را گرفت و به انار گفت:
- بهتره دخالت نکنی.
ناگهان ماه خنجری بیرون آورد و در سی*ن*ه سنگ فرو کرد. آه از نهاد سنگ بلند شد و سرد و بی‌حرکت روی زمین افتاد. خون سنگ، دامن سپید انار خانم را سرخ کرد. قطره اشکی از گوشه چشم انار چکید. روح سنگ برای همیشه از دنیای ارواح پر کشید و رفت. ماه از کارش شوکه شده بود؛ انگار فکر نمی‌کرد تا این حد پیش برود. چند قدمی به عقب برداشت و از دست نگاه‌های سرزنش‌گرانه بقیه ارواح به دور دست‌ترین نقطه آسمان فرار کرد و پشت ابر‌ها مخفی شد.

همه از مرگ سنگ ناراحت بودند و ماه را سرزنش می‌کردند. برگ با ناراحتی گفت:

  • اون فرار کرد، دیگه کسی دستش بهش نمی‌رسه.

باد دستش دور شانه برگ انداخت و گفت:

  • نگران نباش ماه که همیشه نمی‌تونه پشت ابر بمونه.

همه ارواح با ناراحتی به کالبدهای‌شان برگشتند جشن زیبایی بود اما پایان تلخی داشت. صبح روز بعد صدای قیژقیژ لولای در چوبی توی باغ پیچید پیرمرد نگاهش را به آسمان صاف و آبی دوخت و با صدایی رسا گفت:

  • الهی به امید تو.

به سمت درخت انار قدم برداشت تکه سنگی زیر پایش رفت که باعث شد سکندری بخورد. سنگ را از روی زمین برداشت و سمت رودخانه پرت کرد. چشمش به انار روی درخت افتاد که سرخ‌سرخ شده بود. انار را از روی درخت چید و با خنده گفت:

  • به‌به ببین چه رنگی گرفته تا همین دیروز دونه‌هاش مثل پنبه سفید بود اما حالا حسابی قرمز شده انگاری که داره ازش خون می‌چکه... .

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یاقوت سفید» نویسنده «غزل معظمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692