روبرویم نشسته است. چهره لاغر و رنگ پریدهاش ترحم هر کسی را بر میانگیزد. عینک نمره بالایش این دلسوزی را افزایش میدهد. پرونده را باز میکنم.
- نام؟
- علی!
- شهرت؟
- قربانی!
- شغل؟
- الان بیکارم. ولی قبلا توی شرکت نوین رایانه کار میکرد. یه شرکت تبلیغاتیه.
- اسم مقتول چیه؟
- به خدا نمیشناسمش!
- پس تو صندوق عقب ماشینت چی کار میکرده؟
- نمیدونم! نمیدونم! من ماشین رو تازه خریدم.
- یعنی وقتی خریدیش توی صندوق عقبش رو نگاه نکردی؟
- چرا نگاه کردم! ولی خالی بود.
- مدارک ماشین!
با دستان لرزانش مدارک را از پوشه بیرون میآورد و روی میز مقابل من میگذارد. امرانه میگویم:
-گواهینامه و کارت ملی!
بقیه مدارک را از جیبش خارج میکند و روی میز میگذارد. کارت ویزیتی را به من نشان میدهد.
-این کارت بنگاهیه که ماشین رو ازشون خریدم.
کارت را از او میگیرم و سرباز را صدا میکنم.
-سرکار محمدی! ایشون بازداشت هستن.
سرباز بازوی قربانی را میگیرد. قربانی به حرف میآید.
-میشه یه تلفن بزنم؟
گوشی تلفن را به طرفش هل میدهم. گوشی را بلند میکند و با دستپاچگی شماره میگیرد.
-الو. . . قربانی هستم… بله… من رو تو کلانتری ۱۸ گرفتن… مرسی، فقط زود بیاین!
گوشی تلفن را قطع میکند. میپرسم.
-جز شما، سوییچ ماشین رو کسی دیگهای هم داشته؟
با علامت سر پاسخ منفی میدهد. جاوید را صدا میکنم و آدرس بنگاه را برای تحقیق به او میدهم. خودم برای بررسی جنازه به پزشک قانونی میروم.
دکتر مسعودی پرونده را به طرف دراز میکند.
- مرگ در اثر ضربه به پشت سر بوده.
- دکتر، با چی تو سرش زدن؟
- احتمالا مقتول به پشت سقوط کرده و سرش به دیوار یا شئی سفت خورده.
- زمان مرگ؟
- حدود چهار یا پنج ساعت پیش.
- ممنون!
دکتر لبخندی میزند. به کلانتری بر میگردم. جاوید با دستپاچگی خود را به من میرساند.
- حمید! بدبخت شدیم. دو تا از بازداشتیها مسموم شدن.
- چی؟ کیا مسموم شدن؟
- علی قربانی و همایون سرکوب.
- خیلی خب، الان کجان؟
- فرستادمشون بیمارستان.
با سرعت به بیمارستان میرویم. با دکتر بخش صحبت میکنم.
- دکتر، مسمومیت در اثر چی بود؟
- آرسنیک توی غذاشون بوده.
- الان حالشون چطوره؟
- آقای قربانی رو تونستیم. نجات بدیم. ولی متأسفانه آقای سرکوب فوت شدن.
با جاوید تنها میشوم. میپرسد:
- حالا چیکار کنیم؟
- باید به شهاب بگیم.
- من که جرأت نمیکنم.
- ناهار رو از کجا خریدید؟
- همون رستوران همیشگی که باهامون قرار داد داره.
- بقیه زندانیها هم ازش خوردن؟
- آره! ولی هیچ کدوم طوریش نشد.
- شهاب با من، تو برو سراغ رستوران، البته بدون جنجال.
به طرف در بیمارستان رفت. صدایش کردم.
- جاوید! نتیجه تحقیقات بنگاه چی شد؟
- رفته مسافرت، شمارهی موبایلش هم جواب نداد.
شماره شهاب را میگیرم و جریان را برایش تعریف میکنم. دستور میدهد. پرونده و علی قربانی را پیشش ببرم. برای آوردن پرونده به کلانتری بر میگردم. پشت در اتاقم خانم جوانی منتظر نشسته است. کارت شناسایی خود را نشانم میدهد.
-سلام! من نیلوفر خادم هستم. وکیل آقای قربانی.
زیر لب میگویم: فقط همین رو کم داشتیم.
برگهای را طرفم دراز میکند.
-به دستور دادیار مصطفوی، آقای قربانی بیگناه و باید آزاد بشه.
نگاهی به برگ میاندازم.
-بفرمایید بشینید. تا پروندهاش رو بیارم.
وارد اتاقم میشوم. پرونده علی قربانی را از کمد بیرون میآورم. واقعا نمیدانم. چطور برای وکیل توضیح بدهم. که موکلش مسموم شده است. دوباره شماره شهاب را میگیرم.
- سلام! وکیل آقای علی قربانی اومده. حکم آزادی موکلش هم دستشه.
- خودت هر دوشون رو بیار پیش من.
- چشم!
تلفن را قطع میکنم. زیر لب دعا میکنم.
《خدا بخیر بگذرونه》
به محض خروج از اتاقم خانم وکیل از جایش بلند میشود.
-لطفاً همراهم بیاید!
با هم به بیمارستان میرویم و همراه علی قربانی به طرف دادسرا حرکت میکنیم.
پرونده را روی میز شهاب میگذارم.
- خوب! جریان چیه؟
- علی قربانی رو بچهها راهنمایی رانندگی به علت سرعت غیر مجاز متوقف میکنند. بعد از صدور برگ جریمه یه نفرشون متوجه خون روی سپر عقب میشه. داخل صندوق عقب رو که بازرسی میکنن. یک جنازه پیدا میشه.
- هویت جنازه شناسایی شده؟
- هنوز فرصت نکردیم. ظهر امروز هم علی قربانی توی بازداشتگاه مسموم شده.
- الان حالش خوبه؟
- بله! خودش و وکیلش پشت درن!
- منتظر باشید تا من پرونده رو بخونم.
از اتاق خارج میشوم و روبروی قربانی و وکیلش مینشینم. با اینکه سعی دارم. خودم را بیتفاوت نشان دهم. اما در دلم غوغایی بر پاست. زیر لب مشغول دعا خواندن میشوم. سرانجام شهاب صدایمان میکند. هر سه پیش شهاب میرویم. اشاره میکند. که بنشینیم.
شهاب از قربانی میپرسد:
-من هویت مقتول رو شناسایی کردم. حالا خودتون توضیح میدید. یا من تعریف کنم؟
قربانی با تعجب به شهاب نگاه میکند. شهاب ادامه میدهد.
-شما آقای قربانی یه هفته پیش از شرکت تبلیغاتی به اسم نوین رایانه اخراج شدید. به همین خاطر تصمیم گرفتید. ازشون انتقام بگیرید. ابتدا هدایت سرکوب مدیر شرکت رو کشتین. بعد خواستین همایون سرکوب برادرزادهاش رو بکشین که متوجه شدید توی زندانه. به عمد کار کردید که دستگیر بشید. توی زندان هم همایون سرکوب رو مسموم کردید.
قربانی داد زد: من خودم هم که مسموم شدم.
-سم توی خون شما اونقدر ناچیز بود که حتی بستری هم نشدید.
نیلوفر با دستپاچگی به حرف آمد.
- آقای بازپرس! من حکم آزادیش رو از دادیار مصطفوی گرفتم.
- کی حکم گرفتید؟
- امروز قبل از ظهر.
- دادیار مصطفوی که مرخصیه. چطوری برای شما امضا کرده. میدونید جرم جعل اسناد رسمی اون هم قضایی چقدر سنگینه؟
نیلوفر دستش را جلوی دهانش گرفت و شروع به گریه کرد. قربانی بازوی او را گرفت. رو به شهاب کرد.
-با اون کاری نداشته باشید. من به همه چی اعتراف میکنم. بله من هر دو رو کشتم. من دهساله توی اون شرکت لعنتی کار کردم. بعد از کلی پافشاری پدر نیلو با ازدواجمون موافقت کرد. تا سر و کله برادرزاده مدیر پیدا شد. برای اینکه جای من رو بگیره. تا تونست زیر آبم رو زد. تا آخر اخراجم کردن. وقتی پدر نیلو فهمید خواست ازدواج رو به هم بزنه. کلی من و نیلو التماسش کردیم. کلی نیلو گریه کرد. تا بهمون یه ماه مهلت داد. که کاری پیدا کنم. وقتی فهمیدم همایون زندانه. پیش مدیر رفتم. پشت شرکت مشغول سیگار کشیدن بود. خواهش و التماس کردم. ولی راضی نشد. با مشت زدم. توی دهنش، افتاد و پشت سرش خورد به دیوار. مرده، به همین راحتی من هم نابود شدم. همه اینها تقصیر همایون بود. باید میکشتم. حقش بود.
پرسیدم: سم رو چطور بردی توی بازداشتگاه؟
توی کپسول گذاشتم. قبل بازرسی گذاشتم توی دهنم.
شهاب پرونده را بست.