• خانه
  • داستان
  • داستان «ماجرای نیمروز» نویسنده «حمید نیسی»

داستان «ماجرای نیمروز» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamid neisi

صورت او، میل و عطش پشت سبزفام چشمانش، این زن دوست داشتنی تا کی با من خواهد بود؟ چه زمانی دیگر در تاریکی اتاق خواب پدیدار نخواهد شد آن دم که چراغ را خاموش می‌کنم تا بخوابم؟ چون تازه آن موقع است که خنده‌ی مرموزش، خنده‌ای که بوی عطرش را می‌دهد، سراغ من می‌آید

و آن لحظه آرزو می‌کنم در عطرش محو شوم. آیا این توان را دارم که شرایط را تاب بیاورم؟ آیا این توان را دارم که محض خاطر دلم به این وضعیت ادامه دهم؟ صورت او حکایت گرانقدر عشق است، من را به جانب خود می‌کشد، کولی سرگردان درونم را به دنبال می‌کشد، آغوش او مأمن من است چگونه می‌توانم از آن بگریزم؟ صورتش، به رغم تمامی آنچه اتفاق افتاده هنوز دوست داشتنی است.

از پشت سر خودش بود، قد کوتاه و چاق با موهای جو گندمی که از سال سفیدش افتاده بود بیرون، مطمئن بودم، هیچ کس داخل کوچه نبود، از اتاقک نگهبانی که بیرون آمدم سوار ماشین شد و رفت. خوب شد به غیر از من کسی او را ندید، انتظار داشتم تا برسم خانه خودش ماجرا را برایم تعریف کند ولی نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم از او بپرسم، این ترس یا به خاطر بچه‌ی داخل شکمش بود یا از اینکه ترکم کند یا از غرهایی بود که می‌زد و سر و صدا راه می‌انداخت. اما او مثل همیشه میز ناهارخوری را آماده کرده و منتظر من بود. پشت میز نشستم. انیس همانطور که ظرف‌های غذا را می‌آورد با خنده‌های همیشگی‌اش گفت:

«میدونی امروز اول صبح کی اومد؟»

با انگشتم روی دهنه‌ی لیوان دایره‌وار دور می‌چرخیدم و با حالتی که نشان دهم اصلا برایم اهمیتی ندارد گفتم:

» کی؟ »

» الهه، هم اتاقیم تو دانشگاه، یادته؟ »

» نه، آخه تو چن تا هم اتاقی داشتی»

» همون دختره که شکل خودم بود و به ما می‌گفتن خواهرهای دو قلوی چشم سبز»

» ها، خو چرا اومد اینجا؟ »

» برادرش سربازیش افتاده نیروی انتظامی اینجا، اومده ببیندش»

پارچه تنظیف‌های آشپزخانه را پرت کرد روی کابینت و روبرویم پشت میز نشست، کمی به من خیره شد و لب‌های خندانش را جمع کرد و گفت:

» سعید، طوری شده؟ »

سرم را بالا آوردم و با اخمی که در پیشانی‌ام انداختم به چشمان سبزش خیره شدم:

» امروز جایی نرفتی؟ »

» نه، چه طور مگه؟ »

دروغ نمی‌گفت، چون هر وقت دروغ می‌گفت به شانه‌ی سمت چپم خیره می‌شد و پلک راستش می‌پرید یا دروغ می‌گفت و من متوجه نمی‌شدم، اما آن حالت را نداشت. ولی من مطمئن بودم چون بعد از اینکه در اتاقک نگهبانی را باز کردم بلند صدایش زدم و برای لحظه‌ای برگشت نگاهم کرد که حتی چون ته کفش کتانی سفیدش صاف بود لیز خورد ولی دستش را به ماشین گرفت و مانتوی سورمه‌ای با طرح‌های ترنج که خودم برای تولدش گرفته بودم هم گوشه‌ی سپر ماشین گیر کرد. به بشقاب جلویم خیره شده بودم که دست ظریف و سفیدش آن را از جلویم برداشت:

»برات می‌کشم»

»دست درد نکنه»

هیچ ارزش عصبی در دست‌هایش نبود مثل زمان‌هایی که ناراحت می‌شد. موقع ورود کفش‌های کتانی‌اش را روی جا کفشی دیدم، تمیز بودند، فقط باید مانتو و شالش را می‌دیدم. اما من حواسم خیلی جمع بود، شاید هم اشتباه کرده بودم. از پشت میز بلند شدم:

»کجا؟ فدات رو بخور»

»سرم درد می‌کنه، میرم کمی دراز بکشم»

به سمت اتاق خواب رفتم اما با دیدن نامرتبی کتاب‌هایم در کتابخانه تصمیمم عوض شد و رفتم به طرف کتاب‌ها که انیس گفت:

»نمی خوای دوش بگیری؟ »

»باشه، بذار اینا رو مرتب کنم»

ولی کتاب‌ها را به همان شکل رها کردم و رفتم داخل حمام. چهره‌ی رنگ پریده‌ی خودم را در آینه دیدم و به چشمان قهوه‌ای و پیشانی بلندم که در سی و هفت سالگی به هیچ وجه جوانتر از سنم نشان نمی‌داد نگاه کردم و با خودم گفتم:

»انیس رو پشت میله‌های زندان ببینم؟ »

ترس چهره‌ی انیس را درون چهره‌ی خودم دیدم، نمی‌دانستم خودم بودم یا انیس؟ او را حس می‌کردم که در رگ‌هایم جاری می‌شد، همانطور که هر شب بر می‌خاست تا با من یکی شود، خنده‌اش بر لب من می‌نشست و بخار نفسش از دهان من بیرون می‌آمد. بغض راه گلویم را گرفت. زیر دوش قطرات آب مثل قطرات بزرگ تگرگ به سرم می‌خورد و با قطرات اشکم قاطی می‌شد. دست چپم را به دست راست شبح خودم در کاشی‌های حمام گره زدم و به همدیگر را زدیم ولی آن حسی که من داشتم را انگار او نداشت چون لبخند را در چهره‌اش می‌دیدم، با حوله بخار روی آینه را پاک کردم:

»دلت میاد بچه آت تو رندوم به دنیا بیاد؟ »

چهره‌ی داخل آینه سرش را به علامت نه بالا برد. چهره‌ام داخل آینه تغییر می‌کند، موهایم را از ته تراشیده اند، سبیل و ایرانی پر پشت و خراشی توی صورتم، در کنارم انیس با روسری و چادر زنان زندانی ایستاده بود. از حمام بیرون آمدم اما چهره‌ی تغییر یافته‌ام در آینه ماند. انیس داخل آشپزخانه به دنبال قرص جعبه قرص‌ها را به ریخته بود:

» چه کار می‌کنی؟ »

»می خوام برات قرص سردرد پیدا کنم»

داخل هال روی مبل لم دادم، سیگاری روشن کردم و به حرکاتش دقیق شدم، هیچ اضطراب یا ترسی درونش نمی‌دیدم، انگار اشتباه کرده بودم:

»بیا اینا رو بخور»

دو تا قرص با آب زیاد خوردم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم:

»تو برو استراحت کن»

»مگه نمیای؟ »

»چن دقیقه دیگه میام»

انیس همیشه وقتی از بیرون می‌آمد مانتو و شالش را روی چوب لباسی اول ورودی آویزان می‌کرد اما آنجا خالی بود. از پشت پنجره اتاقک نگهبانی درست واضح نبود اما من شک نداشتم خودش بود. بدبخت پیرمرده تقریبا شصت‌ساله بود، بالا سرش که رسیدم صدای ضجه‌ای از تو گلویش در می‌آمد که بند دل آدم را پاره می‌کرد. چشم‌هایش از درد می‌خواست از حدقه بیرون بزند. جایی از بدنش زخم نشده بود به گمانم ضربه‌ی آرامی به او خورده بود ولی چون پیر بود درد داشت. تا او را دیدم افتاده چهره‌ی انیس را می‌دیدم با دست بند به دست، اصلا تصورش غیر ممکن بود. انیس گواهینامه نداشت چطور پشت آن ماشین نشسته بود؟ ماشین مال کی بود؟ آن کسی که کنارش بود کی بود؟ آخه توی آن کوچه خلوت که آخرش هم بن بست بود چه می‌خواستند؟ یعنی برای دیدن من آمده بودند؟ انیس چون از کارم راضی نبود نمی‌دانست محل کارم کجاست؟ پیرمرد را قبل از اینکه کسی ببیند آوردم در اتاقک و بعد از مداوا فرستادمش رفت.

سکوتی در خانه حاکم شد، در اتاق خواب را آرام باز کردم، پشتش به من بود و پتو را تا روی شانه‌هایش بالا کشیده بود ولی نور صفحه‌ی موبایلش را دیدم که توی تاریکی روی بالشت افتاده بود، او خواب بود. کمد لباس‌هایش را باز کردم، داخل سبد لباس‌ها و ماشین لباسشویی را هم گشتم اما آنجا نبودند. غروب تاریکی‌اش را ریخته بود روی سر شهر، کم کم داشتم امیدوار می‌شدم که اشتباه کرده بودم اما باز شکم قویتر شد.

آن دستی که از داخل ماشین به سمت انیس دراز شده بود به نظرم رسید دست یک مرد بود، نتوانستم چهره‌اش را ببینم، وقتی رفتند نشستم بالای سر پیرمرد، چیزی ترش و سوزنده تا گلویم بالا آمد، سرم سنگین شد، پرده‌ی تاریکی جلوی چشمانم را پوشاند. داخل هال سیگار پشت سیگار چاق می‌کردم، چراغی هم روشن نکردم، صدای هل هل ممتد بوقلمون‌وار زنگ در خانه پیچید، انگار کسی دستش را گذاشته روی آن و بر نمی‌داشت. انیس آمد بیرون و کنار در اتاق ایستاد، تصویر آیفون را نگاه کردم، زنی با شال سفید و مانتوی سورمه‌ای طرح ترنج و مأموری در کنارش و پشت سرشان همان ماشین. احساس کردم کوهی از غم بر شانه‌هایم سنگینی می‌کردند، گوش‌هایم فقط صدای قلبم را می‌شنیدند، پشتم خم شد، هوای خانه سنگین شد و نگاهم بی‌اختیار چرخید رو به انیس که با چادر و روسری زندانی کنار در ایستاده بود. به دیوار تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. در خواب و بیداری انیس داد می‌زد:

»سعید، سعیدای الهه با برادرشه»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ماجرای نیمروز» نویسنده «حمید نیسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692