باید امتحانش میکردم باید به درستی حرفهایش پی میبردم. مگر تنها با حرف و سخن میشد از درستی آنچه در فکر و اندیشهی کسی میگذشت آگاه شد؟ چگونه میتوانستم اینها را بفهمم؟
عطر و بوی لاک توی اتاق پیچیده بود. موهای جوگندمیام را که روی صورتم ریخته بود کنار زدم روی صندلی نشستم ولاک صورتی را باز کردم به ناخنهایم زدم بعد با رنگ مشکی روی لبههایش خال گذاشتم. دستم میلرزید و گوشهی انگشتانم را رنگی میکرد چند بار زدم و پاک کردم خوب نشد دست آخر بی حوصله گوشی را برداشتم و به آزیتا زنگ زدم. آزیتا گفت: «سلام مامان فرانک امتحان دارم حالا وقت کردم میام برات میزنم.» گفتم: «باشه آزی جون یه کار دیگهم باهات داشتم.» «چی؟» خواستی بری آرایشگاه برای منم وقت بگیریا! کار مهمی دارم عجیجم. «باشه مامان بزرگ.»
بعد از امتحان آزیتا آمد و لاکم را زد و پرسید: «مامان فرانک این لاک مشکیه رو از کجا آوردی؟» «خب...راستشو بخوای... اونو چند روز پیش که اومده بودی پیشم از کیفت برداشتم.» اخمی کرد و لبهایش را جمع کرد و گفت: «مامان بزرگ من دوست ندارم کسی به کیفم بی اجازه دست بزنه.» «آزی جون منو تو نداریم که!» عصر با آزیتا رفتیم آرایشگاه در راه آزیتا پرسید: «از کارات سر در نمیارم آخه همین هفتهی پیش بود که موهاتو رنگ کردی واسه چی دوباره گفتی وقت بگیرم؟» چیزی نگفتم. آزیتا با خود فکر میکرد و زیر لب میگفت، یعنی مامان بزرگ چیکار داره که به من نمیگه؟ این کارش که خیلی مهمم هست چیه؟ دارم از فضولی میمیرم.
به هر زحمتی بود ده دقیقه مانده به حرکت؛ خودم را رساندم به ونی که وسط میدان منتظر ایستاده بود چشم براه داریوش بودم نیم ساعت پیش به او زنگ زده بودم گفته بود در راه است.تنها یکی دو دقیقه به حرکت مانده بود از پشت شیشهی سمت چپ منتظر رسیدنش بودم بالاخره همین که راننده ماشین را روشن کرد داریوش با پیراهن و شلواری تیره عصا به دست خودش را رساند و سوار شد. فقط صندلی کنار من خالی بود آمد و نشست کنارم قند توی دلم آب شد.عصایش را به پشت صندلی جلویی تکیه داد ودستی به سرورویس کشید و روبه من گفت: «سلام فرانک بانو خوبین؟» «سلام آقا داریوش خوبم مرسی.» «کتاب تازگیا چی خوندین؟» «مادران و دختران امیر شاهی» «چه جالب! منم دارم همونو میخونم.» « چه تصادفی!» «شعری داستانی ننوشتین؟» «آخ نگفتم بهت! راستش یه شعر جدید گفتم، البته تنها یه بیتش تو خاطرمه.» در همین حین چند پیام برای گوشی من آمد. «باشه همونو بخون برام.»
«باز عشق نغمه سر داده
سیب قرمز به دستم افتاده»
«لایک نداشت خداییش؟» سرش را به چپ و راست تکانی داد و با چشمهای عسلیاش نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت: «چرا از این لایکا که عدد صد قرمز داره.» «راستی بگو ببینم برای من سرودیش نه؟» «اوا, خدا مرگم بده! نمیدونم شما مردا چرا همه چی یو به خودتون میگیرین؟»
موقع پیاده شدن هم چند پیام دیگر برایم آمد یعنی پیام از چه کسی میتوانست باشد؟ به توچال رسیدیم. همه پشت سر هم شروع به حرکت کردیم داریوش از من جلوتر بود. میخواستم محکش بزنم ببینم چقدر مرا دوست دارد؟ چند شب به این موضوع فکر کرده بودم و حالا بهترین زمان برای آزمایشش بود. همین طور که در مسیر بالا میرفتیم ناگهان روی سنگ خزه بستهای پایم لیز خورد و آرام زمین خوردم از صدای آخ من همه برگشتند طرفم. داریوش خودش را دوان دوان به من رساند و گفت: «مراقب باشین بانو! چیزیتون که نشده؟» آخی گفتم کمی تمارض کردم و گفتم: «وای خدای من! خیلی پام درد میکنه.» دیدم رنگش پرید دستش را روی سرش گذاشت و گفت: «چیکار کنم؟ آخه منم که دکتر نیستم. آخه چیکارمیتونم برات بکنم؟» یواشکی، لبخندی موذیانه، دور از چشمش روی لبم نقش بست. به دوستانی که نگران بودند و منتظر، گفتیم بروید ما با هم میآییم. داریوش کنارم چمپاتمه زده بود داشتم پایم را میمالیدم؛ کاری کردم که آستینم بالا رفت و تتوی روی دستم، شاهکار آرایشگرم دیده شد. داریوش سرش را نزدیک تر آورد عینکش را با دست کمی جابجا کرد و گفت: «این که (داله) ااینم (ف) اینم قلب تیر خورده بینشون.» نیش داریوش تا بناگوش باز شد گفت: «این چیه بانو؟» «اوا, هیچی توأم تو این هیری ویری وقت گیر آوردیا!»
چند پیام دیگر آمد کنجکاو شده بودم داریوش هم مشکوک به من نگاه میکرد. با کمک داریوش آرام آرام بالا رفتیم به رستوران چوبی زیبایی رسیدیم. گوشهی دنجی پیدا کردیم و نشستیم داریوش که میخواست سرش را در کفش من بکند و ببیند چه خبراست گفت:«بانوگوشیتو نیگا نمیکنی؟» سری تکان دادم و گوشی را برداشتم پیام ها ازفردی به نام فرزاد آمده بود. داریوش پرسید: «بانو این کیه؟» «یه بندهی خدا» «چقدرم سؤال پرسیده؟» «آره والا» داریوش سگرمه هایش را درهم کشید و گفت:«میشناسیش؟» « از اعضای گروه تلگراممه.»
در آخرین پیام فرزاد نوشته بود که میخواهد مرا ببیند با او در کافه بهرام- پاتوق نویسندگان- قرار گذاشتم. یعنی با من چه کار داشت؟ داریوش هم پیام آخر را دیده بود. بعد از صبحانه سوار کابینها شدیم و از بالا، کوهها و درههای اطراف را دیدیم و چند ساعت بعد خانه بودیم.
ساعت پنج عصر روز بعد در کافه بودیم میز سه نفرهای پیدا کردیم و من روبه روی در ورودی نشستم باید ضربهی نهایی را میزدم و آزمونم را نهایی میکردم. فرزاد بعد از ما رسید جوانی بلند بالا با تیشرت قهوهای به رنگ چشمانش، با ادب جلو آمد و سلام کرد. همین که آمد رو به روی من بنشیند داریوش که رفته بود دستهایش را بشوید از راه رسید و پیش دستی کرد و روبه رویم نشست. داریوش کمی سرخ شده بود گویی تب داشت دستپاچه بود و با عصایش ور میرفت. جوان پرسشهایش را در مورد داستان نویسی میپرسید گاه من جواب میدادم و گاه داریوش جوابهای سربالایی میداد تا او را دک کند. داریوش از سختیهای نویسندگی و فرسایشی بودن این حرفه میگفت و به صورت جوان دقیق میشد تا اثرات حرفهایش را ببیند اما تغییری در چهره ی جوان دیده نمیشد. جوان از کیف رو دوشی مشکی اش دفتری بیرون آورد و سمتم گرفت و گفت:« این هدیهی ناقابلیه برای شما. راستش شعرای خودمه.» تشکر کردم و اولین شعرش را خواندم و تحسینش کردم. داریوش مثل گربه ای که در کمین گربه ای دیگر میماند چشم غره میرفت و زیر لب غرغر میکرد و عصای سر اژدهاییاش را طوری در دست گرفته بود که عنقریب ممکن بود با آن بر سر جوان بکوبد و او را به آتش بکشد.
قهوه سفارش داده بودم گفتم:«بفرمایید سردشد!» شروع به نوشیدن کردیم جوان تا کمی نوشید رنگش قرمز شد از روی صندلی بلند شد و سراسیمه به سوی دستشویی رفت. مشکوک شده بودم، وقتی سر پایین و پوزخند داریوش را دیدم بشقاب زیر قهوه را نگاهی انداختم. گرد سفید رنگی دور ظرف بود. چند لحظه بعد جوان که روی پایش بند نبود، دهانش را باد میزد و فوت میکرد. کنار کافه چی ایستاده بود و تند وتند نوشیدنی میگرفت و سر میکشبد.
چشم غرهای به داریوش رفتم واخم کردم. کمی بعد که جوان حالش کمی بهتر شد، سمت ما آمد و بدون اینکه به داریوش نگاهی بکند خداحافظی کرد و رفت. در همین وقت، داریوش جعبهی سفید کوچکی از کیف دستی کوچکش بیرون آورد و گذاشت جلوی من و گفت:«بانواین مال شماست.» نگاهی به او کردم و گفتم: « مال من؟» «بله ببین چطوره؟» بازش کردم یک انگشتری نقرهی ظریف بود با یک نگین کوچک. گفتم: «آخه به چه مناسبتی؟» «خواستگاری من از شما.» من که منتظر این لحظه بودم و داشتم از شادی ذوق مرگ می شدم گفتم: «وای چیکار کردی چقدرم قشنگه! ممنونم.»
با خودم به اتفاقات این چند دقیقه فکر میکردم دفتر شعر فرزاد را باز کردم ورقی با یک بیت شعر خطاطی شدهی زیبا از آن بیرون افتاد که نوشته بود:
غم بی تو بودن مرا پیر کرد
مشو دور از من شبابی مگر
و دو حرف (ف) و (دال) در پایین برگه درون امضا دیده میشد.
داریوش که چشم از برگه بر نمیداشت عینکش را میزان کرد و یک دفعه رنگش پرید و گویی قلبش به تپش افتاد هراسان قرصی از جیبش درآورد و زیر زبانش گذاشت. کمی که حالش جا آمد گفت:« ای بابا! دوره زمونه عوض شده جوونم جوونای قدیم. باید ته و توشو در بیارم چه معنی داره این کارا!»
کمی بعد گوشی من زنگ زد فرزاد بود سراغ برگهی شعری را میگرفت که برای نامزدش نوشته بود.