• خانه
  • داستان
  • داستان «استخوان سوز» نویسنده «عبدالرحمن کاظمی حسنوند»

داستان «استخوان سوز» نویسنده «عبدالرحمن کاظمی حسنوند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

رقص دانه های برف اگرچه بی صداست اما هردانه اش سینه ی سخت زمین را چنگ می زند و رد این زخم های سفید گاهی ماه ها از چشم خورشید، مهربان رفیق زمین هم دور می ماند.

بازتاب برف انباشته شده و دانه های درشتی که با شتاب روی زمین خیمه می زدند در چشمان آبی پشت پنجره ی یک ساختمان سه طبقه یادآور رنگ موج و دریا بود.آرامش اتاق و گرمای مطبوعش لذت این حال و هوا را چندین برابر می کرد.از رادیو موسیقی آرامی پخش میشد.نت ها بالا و پایین میرفتند.خاموش میشدند و دوباره اوج میگرفتند.اتاق حالا یک تابلوی نقاشی بود.جوانی بلند قامت با ریش نیمه بلند جوگندمی که لباس پشمی قهوه ای رنگی پوشیده بود در حالیکه لیوان چای اش را در دست میفشرد از پشت پنجره به باریدن برف خیره شده بود.چه بسا از این تابلوی زیبا میشد حتی صدای موسیقی رادیو را هم شنید!

دیگر موسیقی آرام جایش را به یک قطعه والس سپرده بود.مرد جوان با قدم هایی موزون به شومینه نزدیک شد.شعله های زرد و آبی چشمانش  را نوازش میکرد.به سمت رادیوی روی میز رفت و با فشار دادن یک دکمه دیگر صدایی به جز سوختن آتش شومینه شنیده نمیشد.دور تا دور اتاق را دیوارهایی فرا گرفته بود که تا سقف پوشیده از کتاب بودند.دوباره به سمت پنجره برگشت و زمزمه های همیشگی اش را از سر گرفت:

-  ببارید ای دانه های پاکی! ببارید ای پیامبران روشنایی!

بر من خسته دل رنجور چون آبشاری روشن از عمق وجود ببارید...

***

  • ببخشید آقای دکتر!یک خانم به ملاقات شما اومده.اجازه میدین بیاد داخل؟

به صندلی کنار پنجره تکیه داد.روی دسته صندلی ، بخار کشدار یک لیوان چای داغ خودش را به سمت سقف میکشاند.

  • یک خانم؟ الان؟ برای چه کاری؟
  • گفتن از بستگان شما هستن
  • بستگان من؟ تو اونو نشناختی؟!
  • نه قربان
  • تو همه فامیل منو میشناسی دانیال.اگر تو نمیشناسیش پس حتما آشنای من نیست.بفرستش پی کارش!
  • بله قربان. چشم

دستانش را دور لیوان گرم چای حلقه کرد.

  • نه دانیال! بگو بیا داخل.کنجکاو شدم بدونم این آشنای غریبه کی میتونه باشه؟!

چند دقیقه بعد دانیال به همراه خانم ریزنقشی وارد اتاق شدند..با ورود آنها باد سردی به داخل سرک کشید.

  • خانم آریان! شما هستین؟!

به سرعت از روی صندلی بلند شد و به سمت آنها حرکت کرد.درحالیکه از شوق دستانش را در هوا به رقص در آورده بود سعی میکرد خانم آریان را به دانیال معرفی کند.

  • دانیال عزیز! ایشون رو نمیشناسی؟ ایشون خانم آریان، همسر یکی از بهترین دوستانم هستن.صد البته که از بستگان من به حساب میان.خوش اومدید خانم.خوش اومدید.دانیال برای مهمان ویژه مون چای و کیک مخصوص پایتخت رو بیار.میدونم که راه درازی رو را تا اینجا اومدن.

دکتر با یک دست مشغول سفارش به دانیال و با یک دست مشغول نشان دادن راه به خانم آریان بود و هیچکس تا به حال رقصی چنین میانه ی اتاق را ندیده بود.

 خانم آریان پالتوی بلند سیاهی پوشیده بود و با قد کوتاهش وسط اتاق بزرگ پر از کتاب،ریزنقش تر هم دیده میشد.رگ هایی آبی مثل مارهایی مرموز بر روی پوست سفید و درخشانش خودنمایی میکرد.هنوز بوی سرما و برف از او به مشام می رسید.

  • خواهش میکنم بنشینید.

صندلی کنار شومینه را جلوتر ارود.

  • ممنونم

لبان نازک و صورتی رنگ خانم آریان به سختی از هم باز میشد.

  • خواهش میکنم! عجب تصادفی!! اتفاقا چند شب پیش به یاد شما افتاده بودم و در ذهنم خاطرات سال های نه چندان دور رو مرور میکردم.قدم زدن در خیابان های همیشه برفی. بحث های بی پایان در مورد کتاب های جدید چاپ شده بازار و کافه های پر از قهوه و خوشی.یادش بخیر...

به طرف شومینه حرکت کرد و با جابجایی چند چوب، شعله را گیراتر کرد.

  • کی رسیدین؟ چقدر راه رو اومدین؟ اون کجاست؟ ها؟! حتما بلافاصله بعد از پیاده شدن از قطار به سمت کتابفروشی های شهر رفته.تنها کسی که از خودم بیشتر عاشق کتاب هاست فقط این همسر شماست!

خنده های عصبی و هیجان حالش گاهی باعث میشد حرف هایش مقطع و نامفهوم به نظر برسد.

  • چندباری با هم مکاتبه داشتیم، اما چندماهی هست که اصلا خبری ازش ندارم.میدونستم که داخل اون بیابون بی آب و علف حتما سرش خیلی شلوغ شده... خب الان باید ترتیب یه شام مفصل رو بدیم! خیلی خوش اومدید.من میرم به دانیال اطلاع بدم.
  • آقای دکتر!
  • بله
  • من تنها اومدم!

***

  • چند وقت میشه که این مشکل پیش اومده؟
  • تقریبا دو هفته.ناگهانی اتفاق افتاد. اصلا نمیدونم چجوری شد.
  • حلقه ی اشک در چشمان قهوه ای زن هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد.شعله های آتش شومینه وضوح حلقه های اشک را چند برابر میکرد.
  • دکترهای محلی چی گفتن؟
  • توی اون بیابون بی آب و علف از چی حرف می زنید؟ دکتر؟ کدوم دکتر؟! یه مشت کم سواد بی تجربه هستن که برای همه بیماری ها یه نسخه تکراری دارن.

دانه های اشک پشت سرهم به روی گونه ی زن می خزیدند و حالا شعله های آتش و اتاق پر از کتاب را محو و تار میدید.دکتر کنار شومینه ایستاده بود و دستش را مدام به پیشانی اش میکشید.

  • اومدم که شما به ما کمک کنید.تنها کسی که به ذهنم اومد شما بودید.هم دوست اون هستین و هم پزشکی خوندین.
  • من چندین ساله که طبابت نکردم.خودتون که بهتر می دونید

زن با شتاب و دلهره از روی صندلی کنار شومینه بلند شد.اشک ها با سرعت بیشتری از چشم سرازیر میشدند.

  • بله من بهتر میدونم.میدونم که چرا طبابت نمیکنید!! خیلی خوب میدونم و خبر دارم که چرا خودتون رو حبس کردید و با هیچ کس حتی خانواده خودتون هم ارتباطی ندارید.

با قدم های بزرگ به سمت کتابخانه دوید و یکی از کتاب ها را برداشت.

  • بخاطر این کتابای لعنتی ! بخاطراین کتابای مزخرف قید همه رو زدین و به جایی رسیدین که بیمار در بستر مرگ رو نمیخوایید ببینید.بیماری که از برادر به شما نزدیک تر بوده!! بله میدونم چرا خبری ازتون نیست! بخاطر نوشتن!نوشتن!! نوشتن!!! لعنت به این نوشتن که بخاطرش مجبور شدم زندگی توی بهترین شهر و امکانات رو رها کنم و برم وسط بیابون و با یه مشت دهاتی زندگی کنم.زندگی آرومم رو نابود کنم و برم وسط شوره زار.چرا؟به خاطر ایده گرفتن همسرم برای رمانی ناتمام!! رمانی که هفت سال آزگار برای نوشتنش تلاش کرد و لی آخرش چی شد؟ به کجا رسید؟ به اینجا که الان در بستر مرگ منتظر رسیدن عزرائیله.

صورت کوچکش را پشت کتابی که در دست داشت پوشاند و صدای هق هقی بلند فضا را پر کرد.با همان بغض صحبتش را ادامه داد:

  • از دو روز پیش که تصمیم گرفتم برای کمک گرفتن پیش شما بیام.میدونستم که جواب و عکس العمل شما نسبت به درخواست من چیه! اما باز هم یه حسی منو مجبور کرد که بیام.ای کاش نمی اومدم.

کتاب را به آرامی سرجایش گذاشت و به طرف در حرکت کرد.

  • خانم آریان! لطفا صبر کنید.

دکتر به سمت پنجره برگشت.برف هنوز بند نیامده بود و کناره های پنجره را هم پوشانده بود.

  • بله من خودم رو محبوس کردم اما نه به اون دلیلی که شما گفتین.نه به دلیل کتاب هایی که شما بهشون میگید مزخرف!و نه به خاطر نوشتن. من به خاطر روح خودم انزوا رو برگزیدم.وقتی با بهترین معدل،پزشکی رو تمام کردم و وارد جامعه شدم فهمیدم که من برای این ورود هیچ آمادگی کسب نکرده بودم.چیز هایی رو دیدم که نتونستم هنوز که هنوزه اونها رو هضم کنم.آهویی تنها در میانه جنگلی پر  از شیر و کفتار و گرگ!

به مرور احساس کردم جامعه دیگه دو قطبی گرگ و بره نیست.بلکه تک قطبی محض شده.یک پزشک مهربون بی پول و بدون قدرت چه کمکی می تونست به این جامعه داشته باشه؟چه کمکی جز ویزیت افراد کم برخوردار؟ بله درسته اما بدون پشتوانه مالی این کار یک عمل فوق العاده بیهوده است که اتفاقا ضررش از سودش بیشتره.

نفسی از اعماق ریه هایش کشید.

  • به مرور سرخورده و تنهاتر شدم.میلی به نمایش برای خانواده های اعیان و اشراف نداشتم و از طرفی هم قدرتی یا پولی نداشتم که مثلا به فقرا کمک کنم!تنها یک راه برای نجات خودم پیدا کردم.اونم فرار به کشوری بود که اونجا درس های زیادی میتونستم یاد بگیرم.لذت های بی پایانی که ترس سرانجامشون نبود.و اون سرزمین ادبیات بود! بله ادبیات برای من نجات بخش تر از هزاران دوست و آشنا و رفیق و حتی عشق بود.

عشق را با صدایی آرام که گویی اصلا بر زبان نیاورده بود ادا کرد.عرض اتاق را به آرامی طی کرد و یک لحظه نگاهش متوجه لیوان چای سرد شده روی دسته صندلی شد.  

  • خواهش میکنم خانم اریان بنشینید و به حرف های من گوش کنید.چون من و همسر شما ایده مشترکی برای به آرامش رسیدن داشتیم.میشه گفت مسیر یکسانی هم طی کردیم.

دکتر در چشم های خانم آریان خیره شد و دیگر اثری از اشک های درشت  نبود.اما قرمزی کناره های چشم از طوفان گذشته خبر میداد.

  • هر روز که در این کتاب ها غرق می شدم، متوجه می شدم که اون جنگلی که ازش فرار کردم رو در دل این کتابها میشه با جزییات بیشتری دید.

لحن دکتر حالا کمی نمایشی شده بود و خان آریان هم این را کاملا حس میکرد.

-"اگر دیده بودم که ناامیدی ریشه یک ملت را میخشکاند قطراه ای شدم در دن آرام و همسو با آن چهار هزار صفحه قدم زدم.شعله های آزادی را در میانه های جنگ پهلوان میکلس با نوری بیگ دیدم.در آزادی یا مرگ! .

با آناکارنینا یاد گرفتم عشق اسبی ست سرکش که اگر رام نشود منتهی به ریل های قطار خواهد شد. حتی تنبلی هم میشد که پدیده شناخته شود و جریانی به وجود آمد به اسم آبلوموف! و هزاران هزار شخصیت و داستان که هر کدامشان برای من درسی داشت که با مرورش می توانم شالوده یک زندگی پر از آرامش را پایه گذاری کنم!"  یعنی همینی که می بینید.

  • شما به این میگید آرامش؟!! آرامش؟ واقعا خنده داره.این آرامش شماست؟ پس وای به حال عذابتون!!! هیچ کس از کرده خودش پشیمان نمیشه مگه انسانی بزرگ که من در این روزگار نمیبینم.شما و همسر من با پنهان شدن توی داستان ها سعی کردین از حقایق فرار کنید اما ...
  • حقایق همان ها هستند که نوشته شده اند و فراموش نمی شوند!!!
  • حقیقت اینه که شما در اتاقی به دور از جامعه در خیال خودتون دارید به مردم کمک میکنید.آخه با نوشتن داستان های خیالی که فقط جنبه سرگرمی دارن چطور میشه به ملتی کمک کرد؟حقیقت این است!! اگر جراتش رو دارید بیاید داخل جامعه و هم حقیقت رو کشف کنید و هم بنویسید!فرار از حقیقت باعث شده یه غرور کاذب شما دوتا رو طوری به خودش مشغول کنه که ذهنتون دیگه رشدی نداشته باشه.چون فکر میکنید کاملید! معلم مردم هستین!
  • اگر جوانکی با سلاح آگاهی و تجربه بیاد وسط این همه کوره راه زندگی بهتره یا اینکه خام و از همه جا بی خبر بخواد با گرگ های دندون تیز روبرو شه؟ما رفتیم که با سلاح آگاهی برگردیم.
  • پس عشق چی میشه؟ براش بنویسید عشق!!! روی این یکی مثل اینکه همه توافق دارید دیگه؟بنویسید عشق خوب است یا شاید بد و یا حتی دختر مورد نظرش رو توصیف کنید و تجویز!بنویسید آقای دکتر!! بنویسید بره  عاشق سیه چشمی بلندبالا و کمر باریک شه!!! بره سودا زده زندگی کنه چون شاعرانه است و خاص!شاید همین ایده ها رو داشتید که با وجود این همه کتاب و نوشته  لیدا رو از دست دادید!!

با شنیدن اسم لیدا ضربان قلب دکتر سریع وسریع تر می شد.دوباره و به پنجره ایستاد.دانه های برف حالا سبک تر و آرام تر روی زمین می نشستند.

  • این کتاب ها باعث نشدن اونو از دست بدم! باعث شدن خودمو بهتر بشناسم!

با انگشتانش بر روی شیشه بخار گرفته اشکالی را رسم میکرد.هر لحظه بیشتر و بیشتر غرق در خاطراتی می شد که اسم یاد شده سهمی از آنها داشت.اسم ها... اسم ها... .

  • معذرت میخوام.قصد بدی از حرفام نداشتم و فقط میخواستم بگم...
  • متوجه شدم خانم.نیازی به توضیح نیست.آماده باشید
  • به کجا؟
  • برای کشف حقیقت!!!

روبروی یکدیگر ایستادند.اینبار حلقه های اشک در چشمان آبی مرد دست به دست هم می دادند و به پایین سرازیر میشدند.

***

  • گفتین از چندروز پیش این علائم رو دیدین؟
  • تقریبا دو هفته ای میشه.به طور ناگهانی دچار لرز شدید شد.اونم توی این بیابون که هیچکس از گرما در امون نیست.با چندتا پتو میخوابه. لباش خشک و خشک تر شدن.روی ناخن های پاش رد کبودی هست.
  • هیچ سابقه بیماری نداشت این مدت؟ قلب؟ سنگ کلیه؟ یا هر علامت دیگه ای؟
  • نه.اصلا .خیلی سرحال بود.گاهی اوقات دوازده ساعت کار میکرد.فقط به فکر تموم کردن رمانش بود.فقط به اون فکر میکرد.شبا توخواب با شخصیت های داستانش حرف میزد.گاهی به من میگفت که اونا اومدن داخل خونه!! این اواخر میگفت یکیشون اومده و پناه میخواد که بیاد داخل خونه! بارها سعی کردم باهاش حرف بزنم اما روز به روز بیشتر درگیر میشد تا به این مرحله رسیدیم.تونستین چیزی تشخیص بدین؟
  • نه نتونستم.علائم اصلا جور در نمیاد.لرزش بدون تب! کبودی های روی انگشتان دست و پا!!! خیلی جالبه.من گیج شدم.گفتین داخل اتاق کارش مینوشت؟
  • بله.بیایین تا میز کارش رو نشونتون بدم

اتاق کوچک تقریبا خرپشته ساختمان به حساب می آمد.یک میز کهنه کنار پنجره قرار داشت که انبوه کاغذهای روی آن را نمیشد شمرد.گاهی با نسیم گرمی که از پنجره سرک میکشید یکی دو کاغذ به زمین می افتاد. از پنجره، بیابان بی آب و علف بی انتها معلوم بود و به زحمت میشد گله به گله خارهای بیابانی را دید.

دکتر به طرف میز رفت.کاغذهای مچاله زیادی هم این طرف و آن طرف یادداشت ها و دست نوشته ها قرار داشت. برگه ای ناتمام که با خط چشمگیر و پررنگ تری نوشته شده بود روی همه نوشته ها خودنمایی میکرد: 

  • ((در خون و پوست و رگ و استخوان الیاس، سرمای زمستان چنان رخنه کرده بود که گمان میکرد آفتاب تابستان بیابان هم از پس این سرما بر نمی آید! هیچ تلاش و تقلایی از او بر نمی آمد.چنگال زمستان بیخ گلویش بود و از این دام به در آمدن محال بود.نوک انگشتان دست ها و پاهایش کبود شده بود و دیگر قادر به حرکت دادن آنها نبود. الیاس تسلیم شد!تسلیم ارباب زمستان! روی زمین دراز کشید و سرما هر ثانیه بیشتر و بیشتر در آغوشش گرفت. صدای سهمگین بوران،صدای مسلط بود.ریش ها و مژه هایش داشت یخ میزد.برف روی برف انباشته میشد.الیاس تسلیم شد.تسلیم زمستان! ... ))

چیزی بیشتر از این نوشته نشده بود و این ها آخرین جملات بودند.

  • گفتین با شخصیت های داستانش صحبت میکرد؟
  • بله، چطور؟
  • اسم شخصیت اصلی که باهاش سر و کار داشت چی بود؟
  • الیاس.یه همچین چیزی. شما متوجه مسئله خاصی شدین آقای دکتر؟لطفا به منم بگین.چکاری از دستم برمیاد؟
  • فقط یک کار میتونید انجام بدین تا حالش خوب بشه
  • چه کاری؟
  • سوپ درست کنید!!!
  • متوجه دلیل بیماری شدید؟!!
  • بله
  • چی بود؟
  • حقیقت!!!حقیقت استخوان سوز!

دیدگاه‌ها   

#2 کیوان 1402-09-10 21:20
واقعا که عالی بود. درود بر دکتر کاظمی حسنوند که اینقدر ماهرانه قلم به دست می‌گیرند.
#1 حسنی 1402-06-06 23:32
جالب بود.مخصوصا اخرش که دوستش وسط کویر و بیابون سرمازده شده به خاطر اینکه شخصیت اول داستانش سرمازده شده توی برف گیر کرده.ممنون بابت این داستان خوب

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «استخوان سوز» نویسنده «عبدالرحمن کاظمی حسنوند»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692