ساعت ده صبح بود که رفت، از آن موقع سه ساعت و بیست و دو دقیقه میگذرد. آه خدای من، خودت کارلینای کوچک مرا حفظ کن.
هرچند خیابان ها امروز خلوت تر هستند و سربازان کمتری در کوچه ها رفت و آمد میکنند اما هیچ کدام از این ها باعث نمیشوند تا آرام سر جایم بنشینم و لباس های پشمی برای زمستان پسرانم و کارلینا ببافم. از ساعت ده که او را بدرقه کردم مانند دیوانه ها طول اتاق را صدها بار طی کردم و اکنون که ساق پاهایم گرفته است پشت در ایستادهام و سعی میکنم مرتب نفس عمیق بکشم، اما قلبم طوری میکوبد که فکر میکنم متفقین به جای فلورانس آن را اشغال کردهاند. همه این ها به خاطر سرگرد هنری شافر است، آن افسر انگلیسی با بینی دراز و تراشیده انگلیسیاش و سبیل های ظریف انگلیسیاش و چشم های آبی رنگی که وقتی نگاهت میکنند انگار روحت را میجوند و در آخر آن را جایی تف میکنند. سعی میکنم از یاد ببرم که کارلینا پیش او رفته است، سعی میکنم از جلوی در برخیزم، روی مبل بنشینم و بافتنی ام را ببافم اما دستانم میلرزند.
دو ماه از ناپدید شدن میکله و انزو میگذشت که متفقین فلورانس را اشغال کردند، سه روز بعد کارلینا دوان دوان و رنگ پریده به خانه آمد و گفت برادرانش در زندان مرکزی شهرمان هستند و هنگامی که به شهر سولو نزد پدرشان میرفتند توسط انگلیسی ها دستگیر شدند. از او هرچقدر سوال کردم از کجا فهمیده هیچ جوابی نداد، فقط سعی داشت مرا آرام کند و بعد به پاسگاه زندان مرکزی رفتیم. جلوی پاسگاه دو ردیف از سربازان انگلیسی و فرانسوی ایستاده بودند و سعی داشتند بدون استفاده از اسلحه مردم را پراکنده کنند. به دلیل ازدحام جمعیت به عقب کشیده میشدیم اما ناگهان سربازی از داخل پاسگاه آمد و نام خانوادگی مان بارون را صدا زد و ما را به یک اتاق برد و بعد از این که اعلام کرد میتوانیم راحت باشیم و از ما خواست روی مبل بنشینیم و بعد گفت:" منتظر بمونید، سرگرد الان خدمت میرسن." چیزی که بیش تر از هرچیز توجهم را به خود جلب کرد دو تابلو نقاشی از کارلینا بود که به قرینه هم روی دیوار نصب شده بود. او که متوجه تعجب من شده بود خمیازه ای کشید و گفت:" خوب مادر اینا رو از مغازه خریده حتما." اتاقی که در آن بودیم هیچ شباهتی به اتاق های دیگر پاسگاه نداشت، اثاثیه آن شامل یک کاناپه صورتی با پارچه مخملی زیبا، گلدان برنز ایتالیایی با گل های بابونه و لاله و یک میز و صندلی چوبی بود. حدس زدم هنری شافر شب ها آنجا استراحت میکند. همان لحظه در باز شد و مردی بلند قد با سینه ای پر از مدال وارد اتاق شد، خود را معرفی کرد و از ما خواهش کرد روی کاناپه بنشینیم و بعد خود پشت میزش نشست. از وقتی او را دیدم دست چپم شروع به لرزش کرد، لرزشی که تا به حال هم ادامه دارد. پس از چند لحظه سکوت هنری شافر رو به من گفت:" خوشحالم که میبینمتون آنا ماریا." و بعد رو به کارلینا چرخید و گفت:" همچنین شما کارلینای عزیز." علاوه بر این که مرا با نام کوچکم خطاب میکرد، موقع صحبت صورتش را رو به کارلینا میچرخاند، از گستاخیاش تمام صورتم قرمز شد. اما کارلینا بر خلاف من چهره ای کاملا آرام داشت. وقتی شافر با او صحبت میکرد متوجه شدم موهای قهوه ایش را همان گونه جمع کرده که هنگام رفتن به مهمانی ها میآراست. او با لبخند به سخنان سرگرد گوش میداد و هنری شافر آرام و شمرده کلمات خویش را ادا میکرد و گه گاه آرام میخندید. در این مدت از نگاه به شافر اجتناب میکردم و به گلدان ظریف دست ساز ایتالیایی، تابلو های کارلینا و دستانم خیره میشدم. اگر لباس و سینه پر از مدالش را نمیدیدم هیچ گاه گمان نمیکردم از ارتش دشمن باشد. شافر مردی آرام است، اما چیزی در وجود این مرد هست که مرا میترساند.
بعد از حدود بیست دقیقه از اتاق بیرون آمدیم، صحبت های ما چیزی نبود جز حرف زدن راجع به هنرمندان دوران رنسانس. البته من تمام مدت خاموش بودم به جز لحظه ای که هنری موقع خداحافظی گفت:" نگران پسراتون نباشید آناماریا. من قول میدم خیلی زود صحیح و سالم برگردن خونه." و من آنجا به چشمانش خیره شدم و در حالی که دست هایم را مشت میکردم گفتم:" در قبال چه چیزی سرگرد؟" شافر فقط آرام خندید. اگر کارلینا مرا به سمت در هدایت نمیکرد، قسم میخورم مشتم را بر صورت لاغر و درازش فرود میآوردم. در راه برگشت به خانه سر کارلینا مدام داد میزدم و از او درباره آنچه گذشته بود توضیح میخواستم. او که بیتفاوت به فریاد های من به راه خود ادامه میداد عاقبت رو به من چرخید و گفت:" مادر آروم باش. هنری شافر آدم خوبیه. چند روز پیش که تو گالری نقاشی نشسته بودم اون وارد شد و راجع به تابلوهام و سبک نقاشیم سوال پرسید و بعد به عکس من و برادرام اشاره کرد و میخواست بدونه اون ها کین. من هم توضیح دادم، قسم میخورم اون موقع هیچ فکرش رو نمیکردم انگلیسی باشه. صبح روز بعد اومد و خودش رو معرفی کرد و از من خواست امروز پیش او برم. وقتی فهمیدم افسر ارتش دشمنه من هم ترسیدم اما فهمیدم هنری آدم خوبیه مادر. چه دلیلی داره ان قدر ناراحت باشی؟ اون به من قول داده..."
فریاد زدم:" بسه دختر" و او دیگر در طول راه هیچی نگفت. من فریاد میزدم که او چقدر ساده است که به یک دشمن اعتماد کرده، چقدر نادان بوده که قول یک انگلیسی را باور کرده و چگونه میتواند آن قدر ناسپاس باشد که برخلاف توصیه های پدرش با یک فرد از ارتش متفقین هم صحبت شده است. تمام مدت من داد میزدم و او خاموش بود و گاهی اوقات سرش را بالا میآورد و آهی عمیق میکشید.
خدای من حالا من سه ساعت و سی دقیقه میگذرد، نباید میگذاشتم برود. نزدیک های بامداد خواب بدی میدیدم. خواب دیدم در فلورانس آتش بزرگی برپا شده است، آتشی که هیچ کس توانایی مهار آن را ندارد و مردم دسته دسته از خانه هایشان بیرون میروند تا شهر را ترک کنند. میدانستم من بیرون از خانهام اما کارلینا را در خانه جا گذاشتهام، هر چقدر از مردم کمک میخواستم با خشم بر سرم داد میزدند و با طعنه زدن از کنارم میگذشتند. با تمام سرعت میدویدم تا به خانه برسم. کنار خانه هنری شافر را دیدم که با لباس غیر نظامی مشغول خاموش کردن آتش خانه بود و در همان لحظه پسران و شوهرم را دیدم که لباس نظامی بر تن دارند و آماده رفتن به جنگ میشوند. از خواب که پریدم دیدم کارلینا مقابل مجسمه حضرت مریم زانو زده و نجوا میکند:" کمکم کن خداوند عزیز." صبح که بیدار شد شاداب و سرحال بود. وقتی به من اطلاع داد برای صرف قهوه مهمان هنری شافر شده است، باز تلاش کردم به او بفهمانم که آن مرد با چشمان آبی آرامش که به هنرمندان و شاعران میماند افسر ارتش دشمن است و باز او تلاش کرد که مرا متقاعد کند هنری آدم خوبی است. بعد از یک ساعت درست کردن موهایش لباس زیبایی پوشید و از خانه بیرون رفت و قول داد با خبر های خوبی باز میگردد، از آن موقع چنان قلبم میکوبد که متعجبم چگونه از سینه ام بیرون نیفتاده است.
تقتق، صدای در میآید و بعد صدای کارلینا که میگوید:" مادر در رو باز کن. منم." به سرعت در را باز میکنم. کارلینا با گونه های گل انداخته و صورت خندانش وارد میشود و او را در آغوش میکشم. برای چند ثانیه ضربان قلبم پایین میآید، صدای پای دیگری میشنوم، پاها متعلق به مردی است که یونیفرم نظامی به تن دارد و او کسی نمیتواند باشد جز هنری شافر. کسی که دلیل بالا رفتن ضربان قلب و لرزش دست من است. در یک دستش نامه ای میبینم. سلام میکند و میگوید:" خبر خوبی براتون دارم آناماریا." و بعد از این که یک لبخند ساختگی تحویلش میدهم و خوشحالی خود را ابراز میکنم کارل میگوید:" هنری بالاخره قبول کرده که ناهار رو با ما میخوره، هنری لطفا اونجا نایست، خواهش میکنم راحت باش و این جا رو خونه خودت بدون." هنری کلاهش را از سر بر میدارد و دنبال کارل به راه میافتد و من لبخند ساختگی ام را قورت میدهم و به دخترم نگاه میکنم. خود خوب میداند وقتی مهمانش ما را ترک کند چه چیزی در انتظار اوست و بعد خود به آشپزخانه میروم تا ناهار را حاضر کنم.
خدا را شکر مرغ شکم پری که درست کردم بوی خوبی دارد. به علاوه روی میز سالاد و یک بطری کهنه ودکا داریم. همراه مهمانمان دست به دعا بلند میکنیم و او با صدای رسایش میگوید:" خدایا برای نعمت هایی که به ما دادی از تو متشکریم." و بعد صرف غذا شروع میشود. مرغی که درست کردم به مذاق مرد انگلیسی خوش آمده و در سکوت غذایش را میل میکند، کارلینا از هنری و سرگذشتش میگوید و من مدام به این فکر میکنم که میکله، انزو و پدرشان برای این که یک مرد انگلیسی را به خانه راه دادهام چه خواهند کرد، وقتی پسرانم بفهمند برای آزاد کردنشان کارل از چه کسی درخواست کمک کرده است هرگز او را نمیبخشند. از صحبت های کارلینا فقط شنیدم که هنری دوست داشته در دانشکده هنر تحصیل کند و پسرش را که فقط پنج سال داشته در بمباران لندن از دست داده است و همسرش الیزابت در خانه منتظر اوست. در این لحظه هنری عکسی از جیب خود در آورد که در آن او را همراه زنی زیبا و پسری خردسال کنار رودخانه دیدم. به او میگویم:" واقعا متاسفم سرگرد. بخاطر پسرتون متاسفم." و وقتی میگویم متاسفم واقعا متاسف هستم. در چشم های هنری غمی است که اگر جام ودکایش را سر نکشد به اشک بدل میشود. هنری ودکایش را مینوشد و با لبخند میگوید از این که دوست خوبی مانند کارل پیدا کرده است بسیار خوشحال است و کارل هم با شور فراوان خوشحالی خود را ابراز میکند و میگوید:" ما همه خوشحالیم مگه نه مادر؟" و من به ناچار با صدایی خفه میگویم:" همینطوره." تمام مدتی که ناهار میخوریم به این فکر میکنم چرا افسری انگلیسی باید در خانه دشمنانش اینگونه آسوده خاطر بنشیند و قول آزادی دشمنانش را بدهد. من میدانم میکله حاضر است استخوان هایش در زندان بپوسند تا این که مدیون دشمن شود. اگر هنری نمیخواهد پسرانم را برای نقشه ها و مقاصدی که دارد آزاد کند پس برای چیست که این گونه خود را آرام و مهربان نشان میدهد؟ یا نکند میخواهد از آن ها استفاده کند تا به سولو و حلقه اصلی فاشیست ها برسد؟ یا در قبالش طلا و جواهر میخواهد؟ نه او حتما از وضع مالی ما خبر دارد و حتما میخواهد با این کارش ارتش انگلیس را مهربان و طرفدار آزادی نشان دهد. خیر آقا، هرچند اینجا نشسته ای و از شکسپیر برای دخترم شعر میخوانی اما تو همان دشمنی هستی که هموطنانم را به خون کشیده و بسیاری را عزادار و اسیر کرده است. کاش بتوانم این کارد را در چشم های آبی ات فرو کنم. صدای کارلینا رشته افکارم را پاره میکند:" مادر راستی خبر خوب اینه که ..." هنری ادامه میدهد:" این نامه که در دست منه، نامه آزادی پسرای شماست، فردا صبح از زندان آزاد میشن و میان خونه." اجازه نمیدهم بیش از این صحبت کند، میگویم:" باید از لطف شما ممنون باشم سرگرد، اما پسرام مطمئنم که از این اتفاق خوشحال و راضی نیستن." کارل آه عمیقی میکشد، به اشاره من بلند میشود و ظروف روی میز را به آشپزخانه میبرد.
حالا که کارل نیست هنری میگوید:" آناماریا از نفرتت نسبت به خودم خبر دارم. ولی من فکر میکنم این نفرت تو بخاطر این نیست که من انگلیسی و از ارتش متفقین هستم. نفرت تو به این دلیله که تو هرگز حاضر نیستی از عقایدت دست بکشی. حتی اگه به قیمت اعدام پسر هات تموم شه تو حاضر نیستی قبول کنی من سرگرد هنری شافر فرمانده ستون دوم ارتش حاضر به آزاد کردن اونا در قبال هیچ پاداشی هستم. من جای پدرشون رو نمیخوام و قسم میخورم بعد از آزادی شون دیگه با اونا کاری نداشه باشن. آناماریا اگه تو هم مثل کارل فقط یونیفر نظامی من رو نمیدیدی حرف هام رو باور میکردی." نمیتوانم چیزی بگویم، این حرف ها را از کارل هم شنیده بودم. کارل تو پدرت را ناامید کردی. تو از مبارزه جا زدهای. از جا بلند میشوم و میگویم:" میرم چایی بیارم." در این لحظه کارل پشت سرم ایستاده است. شاید حرف های شافر را شنیده است. اگر هم نه، خود میدانست شافر چه چیزهایی گفته.
از پشت کابینت یک قوطی سیاه رنگ در میآورم، میتوانم چند قطره از آن را داخل چایی شافر بریزم. فقط چند قطره از آن کافیست تا دیگر چشم هایش که روحم را میجوند دیگر به من خیره نشوند. شافر زیاد ودکا خورده، هیچ کس نخواهد فهمید برای چه قلبش ایستاده. به یاد کارل میافتم، او مرا نخواهد بخشید. او مرا به باد سرزنش میگیرد و باز چرندیات شافر را تحویلم میدهد. اما اگر من این کار را نکنم میکله و انزو دست به کار میشوند. چهره الیزابت جلوی چشمانم میآید، او تا چند وقت باید بیهوده انتظار شوهرش را بکشد تا برگردد؟ تا چند یک شنبه باید در کلیسا بنشیند و مسیح را قسم دهد که شوهرش سالم بازگردد؟ همچنان که من ماه هاست به انتظار ماندهام.
دستم میلرزد، به قوطی سیاه رنگ خیره ماندهام، من نمیدانم باید چکار کنم. احتمالا باید جلوی مجسمه مریم زانو بزنم و بگویم:" خدای عزیز کمکم کن."