هیچ کس نمیدانست چرا به او خانمقزی میگویند. مردم از زمانی که یادشان میآمد او را به این نام صدا میکردند. نام اصلیاش هم انگار فراموش شده بود زیر لقب صد سالهاش.
شاید کوکب بود یا رعنا یا سمیه یا هر اسم دیگری که خودِ خانم قزی هم آن را از یاد برده بود و دوست داشت او را به همین نام بخوانند.
هر کس او را صدا میزد سرش را سمتش میچرخاند و لبخندی باستانی شبیه به آدمی بیرون آمده از دلِ تاریخ تحویلش میداد و مستبدگونه نگاهشان میکرد و لبهای قیطانیاش را باز و دندانهای طلایش را نشان میداد. دو دندان طلا یکی ردیف بالا و دیگری ردیف پایین. بعد خودش را میچسباند به آن کسی که او را خوانده بود و چشمان نافذش را میدوخت به او و اولین کلامی که از زبانش بیرون میآمد در هول و ولای قطع کردن حرفش بود.
"خانم قزی کجا میری سر ظهر."
این را حمیرا میپرسد دختر سن و سال دارِ محله که سالهاست با مادر پیرش تنها زندگی میکند و همیشه سرش از پردهی آویزان جلو خانهشان بیرون است و رفت و شد مردم را دید میزند.
"به تو چه دختر، برو غذاتو سر بزن نسوزه کوچه رو بو بگیره."
خاتمقزی این را میگفت و راهش را میگرفت و میرفت. چادر گلدارش را به کمر میبست و با گالشهای مشکیاش تند و تند کوچهها را گز میکرد و داخل اولین دری میشد که باز بود.
بسیار پیش آمده که اهالی شهر کوچکِ نزدیک پایتخت از اتاقی بیرون آمدهاند و خانم قزی را روبرویشان دیدهاند که دست به کمر جلوشان ایستاده.
هههه.. بلندی کردهاند و از ترسِ نفرین شدن از سمت خانم قزی که انگار کارگر میافتاده لببرمیچیدند و به نشستن و صرف چای و گپ زدن زوری دعوتش میکردند.
و خون خونشان را میخورد تا کی خانم قزی عزم رفتن میکند. خانم قزی هم که تا دخل شیرمال محلی و تخمه کدو و آفتابگردان و شربت سکنجبین را در نمیآورد از جایش بلند نمیشد که نمیشد. همسایهها در گوش هم پچپچ میکردند:
"چرا خانم قزی مریض نمیشه یه مدت خونه نشین بشه دست از سر ما برداره. آدمم اینقدر جون سخت و نچسب."
روزها میآمد و میرفت. ساکنان پیرِ شهرک از دنیا میرفتند و نوزادانی به دنیا میآمدند. خانم قزی اما قصد پیر شدن نداشت. گالش و لباسهایش فرسوده میشد اما خال به چهرهی او نمیافتاد. قدش کوتاه و کوتاهتر میشد و با پشت قوز کرده و دست به کمر چون عادت همیشگی محله به محله میگشت و کسی را از زخم زبانش بینصیب نمیگذاشت.
نامیرا میآمد به چشم اهالی. یکبار مش رمضان، دکهدار خیابان منتهی به تنها پارک شهرک به محض دیدن خانم قزی که قرقیوار به سمت دکه میآمد سرش را به بهانهی مرتب کردن بطریهای نوشابه و آبمعدنی میدزدد و میخزد کنج دکه و همین که میفهمد خانم قزی مسیرش را کج کرده و به سمت دیگری رفته، به مشتریاش میگوید: "به خیر گذشت،
چند وقت پیش همین قزیقزی، دایی منصورم رو کرد زیر خاک. فهمیده بود ناخوشه، مثلاً رفته بود عیادتش، تا دیده بودش، نه گذاشت نه برداشت توی روش گفت تو موندنی نیستی. یه هفته بعدشم داییم به رحمت خدا رفت."
هر چه شهرهای بزرگ پیشرفت میکردند و دنیای مدرن تأثیرش را با سرعت هر چه تمامتر روی مردم میگذاشت اهالی شهرک را هم شیفتهی مهاجرت و کوچیدن به شهرهای صنعتی میکرد. و سهم آدمهای مانده در شهرک، دیدارِ گاه به گاه آشنایان مهاجرشان بود که حالا دیگر آشنای دور محسوب میشدند. البته نه دیدارهایی از سر دلتنگی و سلامتی برای اهالی شهرک که غنیمت بردن شیر و ماست و پنیر تازه و محلی، میوه و سبزیجات ارگانیک و چند روز دور شدن از هوای آلودهی کلان شهرها. هر وقت هم که گذرشان آنجا میافتاد از دهها عادت قدیمی و به روز نشدهی اهالی خرده میگرفتند و وقت و بیوقت سر به سر آنها میگذاشتند. و اخبار روز دنیا و اتفاقات عجیب و غریب جایی که زندگی میکردند را با آب و تاب برایشان تعریف میکردند.
و از این که اهالی شهر کوچک هنوز راه و رسم نا گرفته و منسوخ شده را در جزئیترین کارها یدک میکشند با تأسف از آن یاد میکردند و تاثرشان را تا موعد رفتن بروز میدادند و با دیدهی تحقیر نگاهشان میکردند.
و البته بودند افراد متعصبی که دل برنمیداشتند اخبار مناطق دیگر را بشنوند و همچنان عقاید و مناسک خود را برتر از دیگر جاها دانسته و خود را اصیل میپنداشتند و افتخار میکردند که آیین آبا و اجدادیشان دستخوش تغییر نشده و همچنان پایبند منش پیشینیان ماندهاند.
و مهذبگونه پافشاری میکردند بر ادامهی سلوکشان.
و به نظر میآمد احترام ریاگونهشان به خانم قزی از همین طرز فکرشان برمیخواست و ترسی که قدرتشان را زایل میکرد تا مخالفت خود را علنی نکنند. مخالفتی که ممکن بود به قیمت جانشان تمام شود.
و تنها راه نجاتشان از نفسِ ناحقِ خانم قزی را در مرگ او میدانستند. بیآنکه پردهای تاریک بر انسانیتشان انداخته شود که نباید خواستار مرگ یک نفر بود بلکه مشکل را باید از ریشه حل کرد. همانطور که توبا باجی شب و روز دستها را میگرفت سمت آسمان و میگفت:
"انگشترم رو نذرت میکنم زودتر خانمقزی بمیره، اگر پسر بزرگم رستم یه چیزیش بشه چی کار کنم، اگر خانم قزی بفهمه رستمم مریضه، یهو سر و کلهش اینجا پیدا بشه، بدون پسرم چهطوری زندگی کنم. خدایا خودت شر خانم قزی رو از سرمون کم کن."
البته بودند آدمهایی مثل چوپان خداداد که از آب گل آلودِ نادانی اهالی ماهی میگرفتند و سوار کشتی توهم بودند. توهم سادگی و داناییانگاری که دیواری شده بود بین معرفت واقعی و تکرار طوطیوار نسل به نسل گذشتگان. خدادادِ چوپان در انعکاس بیان لهجهدارش که در کوهها میپیچید و بین هیهی گوسفندان میگفت: "خانم قزی برکته. برکتی که نمیذاره دشت بدون علف بمونه تا گوسفندان تلف نشن. اگر خانم قزی نفس ناحقش رو نفرسته سمت اهالی و بیاد سراغ من و گوسفندا، فاتحهم خوندهست."
آنها که بیماری سختی میگرفتند هر لحظه منتظر آمدن خانم قزی بودند که در را باز کند و کنار بسترشان چمباتمه بزند و با همان لبخند تلخ و نگاه تیزش آیهی یأس بخواند:
"ننه هاجر خدابیامرز همون که نون تنوری میپخت یا همین زینب بانوی خودمون که ماستبند بود، همینجوری مریض شده بودند طفلیها زود رفتند دیار باقی."
شوهر خانم قزی در شصت سالگی از دنیا میرود و مردم پشت سرش میگفتند: "راحت شد از شر پیرزن. بیچاره زندگی نکرد که. روزی هزار بار میمرد."
خانم قزی سه پسر داشت و هیچوقت دختردار نشد. پسرهایی حلقه به گوش که از بیمِ آه و نفرین مادر، توان نسقگیری نداشتند و بیشتر به حیوانات دستآموز میمانستند تا پسرانی برومند که صد و هشتاد قدشان بود و بر و بازویی پهلوانطور داشتند. حتی پسرها هم صاحب فرزند دختر نشدند تا با شیرینزبانیشان خانم قزی را یکجا بند کنند و محله و شهری را از وجودِ اهریمنیاش نجات دهند. عجیب بود که هیچ دختر بچهای در آن شهر کوچک نزدیک او نمیآمد و انگار تمام دخترکهای شهر به طور غریزی از او کناره میگرفتند و از چشمرسش پنهان میشدند.
بالاخره خانمقزی در صد و نوزده سالگی از دنیا میرود و یک روز بعد از مردنش آخرین عروس چوپان خداداد دختری دنیا میآورد و نامش را خانمقزی میگذارند.