پرده نخست
نور کوره موهای بلندش را قرمز کرد، شمش را برداشت، براندازش کرد و گذاشتش کنار کوره. باد بزن چند بار بالا و پایین شد و گرما همراه رنگِ سرخی از کوره زبانه کشید.
خیشِ زنگ زدهای که هنوز بوی خاک میداد و نوکِ برّاقی داشت، رو به شمش گفت: «زمانی جوان بودم و از اینکه صاحبم دوست داشت نوکم بیشتر توی خاک برود و ذرّه های ریزِ خاک را بکشم بالا، کِیف میکردم. میدانی خاک نفسی تازه میکرد. تا اینکه روزی گاوها از لج هم پیچیدند سَمتِ سنگلاخی و گاوآهن شکست، این لب مچالهام، مال همان موقع است. بعدها، آهنگر خریدم و انداختم کنارِ کوره. الآن تنها دلخوشیام، دانههایی است که لای خاکهاکاشتهام.
داسِ لاغر و باریکی، سرفه کنان پرید وسطِ حرفهای خیشِ گاوآهن و گفت: «من هم دل تو دلم نبود از اینکه تک تک خوشههای گندم را درو میکردم. وقتی هم کارم تمام میشد، صاحبم کمی دنبه رویم میمالید وبه دیوار آویزانم میکرد. موهای سفید صاحبم را خیلی دوست داشتم ولی...ولی.. یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد، روز بعد بچههایش گذاشتنش روی چند چوب ودرحالیکه گریه میکردند بردنش و دیگر ندیدمش. سالها به دیوار آویزان بودم و خاک میخوردم تا آنکه روزی این مرد آهنگرآمد و آوردم اینجا».
داس آنگاه خیره شد به تنِ تمیز و مرتّبِ شمش و ادامه داد: «ولی....راستش نمیدانم.خوشههای خشک گندم از بریده شدن خوشحال بودندیا نه»؟
خیش سرفهای کرد و گفت: «من که میدانم دانهها راضی هستند»!
شمش لبخند تلخی زد وگفت: «م... من هنوز نمیدانم چی هستم…»؟!
داس گفت: «نگران نباش شاید مثل من شدی».
خیش گفت:«عاقبت به خیر بشی».
چندی گذشت،تا آنکه روزی آهنگر شمش را با چنگک گرفت و داخل کوره انداخت. شمش خیلی ترسید ولی وقتی حس کرد با داغ شدن ،گذر زمان را درک می کند خوشحال بود و ازروشنایی آتش لذت میبرد. آهنگر بیرونش آورد، چند بار پتک راکوبید، سپس انداختش توی دَلوِ آب، صدای کِفِهای بلند شد و بخار به هوا رفت. دوباره بیرونش آورد وگفت: « فک نمیکردم اینقدر سفت باشی بچّه؟!».
بعد گذاشتش کنار میزِ کار و نشست رویِ کُنده ی چوبی رنگ رو رفتهای، چپقش را روشن کرد. دوباره چند پُک پشت سر هم زد و ادامه داد: «راستش... خدا خدا میکردم کسی بیاید و سفارش داسی، کلنگی چیزی بدهد ولی خوب اوضاع را اینها کساد کردن. بالاخره مجبورم کردن تو را برای داروغه بسازم».
آهی کشید و چپقش را گذاشت لای لبش و گفت: «خوش به حالت که نمیفهمی عدالت چی هست»؟!
آنگاه برخاست و درِآهنگری را پایین آورد و غرّوولُند کنان دور شد.
با آنکه همه جا باز برای شمش تاریک شد، ولی از اینکه فهمیده بود چیزی شده وگذر زمان را با تاریک و روشن شدن ، درک میکرد خوشحال بود.
پرده دوم
درِ آهنگری بالا رفت، مرد قوی هیکلی شمش را از آهنگر گرفت و با خودش برد. روزِ بعد آن را بالای چوب بلندی بست و طنابی را به سوراخ سمت پَهنش انداخت.شمش که حالا در هوای تمیز و آفتابی نفس میکشید و از بالا همه چیز را میدید، ذوق زده از طناب پرسید « باید..چ..چکار کنم»؟!
طناب خیره شد به سر دیگرش که به میخی بسته شده بود و اخم کنان گفت: «عجله نکن بچه!».
پس از چندی مردی را کشانکشان آوردند وگردنش را گذاشتند لای چوبی، درست زیرِ لبه ی تیزِ شمش. کشیشی ردای بلندش را مرتّب کرد و بالای سر مرد ایستاد. کتابی را باز کرد و گفت: «اگر گناهی انجام دادهای اعتراف کن پسرم»؟!
مرد موهای جوگندمی فِر اش را تکان داد و گفت:« اول برام بگو گناه چی هست؟!».
کشیش سکوت کرد، مرد سرش را بالا آورد،شمش را نگاه کرد و تفی بر زمین انداخت.شمش مثل بید لرزید و زیر لب گفت: «م... من...»
و بعد سکوت کرد.کشیش صلیبش را بوسید و دور شد، مردی چکمه پوش که کمی دورتر نشسته بود، برخاست و رو به مردم گفت:«شنیدید! این شورشی حتی نمیداند گناه چی هست!!».
صدای همهمهای بلند شد، مرد دیگری سر طناب را باز کرد.شمش به سرعت پایین رفت و موهای فرفری به همراه صورت و نصف گردنِ مرد پرت شدند روی خاک، خونی سرخ و داغ از گردن مرد فواره کشید، مردِ چکمهپوش دستی بر سبیلش کشید و با خودش گفت:« چه خوب میبُرّی گیوتین».
شمش در بین همهمه ی مردم، آرام آرام بالا رفت و همینکه به بالای دار رسید، حس کرد از مزه خون خوشش می آید، بادی به غبغب انداخت و رو به چوب کنارش گفت: «صدای قِرِچ گردنش را شنیدی»؟!
چوبه دار گفت: «عادت کردم به کر و کور بودن، تو هم عادت میکنی»!
- «میدانی گناه چیه»؟!
چوبه دار گفت: «آنها برای کشتن همدیگر همیشه بهانهای دارند».
شمش به یاد حرف داس و خیش افتاد و با خودش گفت:«ممکن است من بعدها خاطرهای برای گفتن نداشته باشم، ولی الان از اینکه این بالا ایستادهام لذت میبرم....»!
پرده سوم
روزها گذشت، گردنهای زیادی زده شد. همه جای تیغه شمش رنگ و بوی خون گرفته بود و حالا با طناب و چوبه دار یکی شده بود ، بالا نشین کر و کور. در یک روزسرد بارانی، مردی را کشانکشان آوردند وگردنش را گذاشتند لای چوبها،مه غلیظی همه جا نشسته بود. مرد چکمهپوش بیآنکه پیاده شود، دستی بر سبیلش کشید و رو به کشیش داد زد: « تمومش کن پیرمرد»!
کشیش صلیبش را به آرامی بالا برد،مردم بیشتر از همیشه جمع شده بودند، مرد به سختی سرش را از لای چوب ها تکان داد و گفت: «ای مردم گناهکار کیه، من یا این چکمهپوش لعنتی؟!».
شمش با شنیدن تن صدا یکّه خورد ولی به روی خودش نیاورد. مرد چکمهپوش دستپاچه شد و با خندهای ساختگی رو به مردم گفت: «هه هه مردم شما بگویید قانون شکن کی هست»؟!
مرد تفی بر زمین انداخت و داد زد:«مردم به گاوآهن نیاز دارن نه شمشیر!»
گزمه لگدی به کله مرد کوبید،خونی باریک از پیشانی مرد راه افتاد،صدا ها خوابید،سکوت همه جا نشست، دیری نپایید زنی از بین جمعیت داد زد: «ای مردم این چکمهها به خون آلوده است».
همهمهای برخاست، مرد چکمه پوش پیاده شد و رفت سمت گیوتین و لگدِ محکمی به کشیش زد، کشیش به همراه کتابش پرت شد بین گل و لای. مردی از بین جمعیت داد زد: «آهنگر را آزاد کنید»؟
مردم با شنیدن نام آهنگر،به سمتِ چوبه دار هجوم آوردند. جلّاد سرِ طناب را رها کرد و در رفت، شمش بهت زده، در بین داد و فریادها به تندی پایین آمد ، لحظهای بعد سرِ آهنگر روی دست مردم بود و خونی سرخ از لبه گیوتین می چکید.…