• خانه
  • داستان
  • داستان «بدترین قانون» نویسنده «امیررضا رضایی»

داستان «بدترین قانون» نویسنده «امیررضا رضایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

سمانه به آرامی چند ضربه روی میز می زند. این کار به گفت و گوی آن ها پایان می دهد . سپس همگی به کارتی که سمانه به روی میز رها می کند خیره می شوند. هیچ کس توقع این کار را نداشت.

دو ساعت قبل؛ سعید ، سارا ، سام و سمانه هر کدام در گوشه ای از کافه « سین » مشغول کاری بودند. کافه سین را چند سال پیش سعید و سارا افتتاح کرده بودند . بعد دو سال که کارشان رونق گرفته و اسم کافه شان سر زبان ها افتاده بود ؛ سام و سمانه هم به آن ها اضافه شدند . از همان زمانِ افتتاح کافه چهارشنبه ها خلوت ترین روز کاری آن ها بود. انگار که مردم آخرین روزِ کاری هفته را برای انجام کارهایی که یک هفته است پشت گوش انداخته اند خیلی جدی می گیرند.اگر به این موضوع باران شدیدِ مهر ماه تهران را هم اضافه کنید ، می فهمید چرا امروز صبح هیچ کس به کافه آن ها پا نگذاشت تا هر چهار نفر به دنبال راهی برای فرار از بیکاری باشند.

سعید که از اول صبح دوبار میز های چوبیِ کافه را گردگیری کرده بود، اولین نفری بود که کاسه صبرش لبریز شد.

« سام! جعبه کارت ها رو بیار. مثل این که امروز قرار نیست مشتری ای داشته باشیم»

سارا که روی یکی از صندلی های کافه نشسته بود و با گوشی اش کار می کرد سرش را بلند کرد و گفت:« بیکاری یا یکی از بازی های مسخره سعید؟ کدومش بیشتر رو اعصابه؟» و بعد به سمت میز گرد وسط کافه رفت تا نشان دهد بیکاری برای آدم انتخاب های زیادی نمی گذارد.

بعد از این که همگی دور میز نشستند ، سعید مثل همیشه با آن صدای کلفت اش شروع به توضیح دادن کرد:« خب. بازی رو قبلا هم انجام دادیم ولی این بار یه فرق کوچیک داره . کارت هارو پخش می کنم . هرکس کارت هایی رو که شماره شون مثل همدیگه اس از دستش حذف می کنه و بعد شروع می کنیم به کشیدن کارت از دست همدیگه . اگه شماره کارتی که از دست نفر بغل دستی ات کشیدی با یکی از کارت های داخل دستت یکی بود باید هر دوتاشون رو از دستت حذف کنی و یه کارت دیگه از دست اون فرد برداری...»

سام که مثل همیشه برای پرچانگی های سعید اعصاب نداشت حرف او را قطع کرد :« اینا رو که قبلا هم گفتی . فرقش رو بگو.»

« آها. راست میگی . خب مثل دفعه قبل کارت شیطان هم بین ورق هاست. دفعه قبل اگه آخر بازی کارت شیطان تو دستت می موند بازنده بودی اما این بار اولین نفری که فقط کارت شیطان تو دستش باقی بمونه بازی رو برده.» و بعد با لبخندی ادامه داد : «وهمینطور پول رو.»

« کدوم پول ؟» سارا در حالی که ابروهایش را بالا داده بود ، این سوال را پرسید.

سعید که انگار تازه سر ذوق آمده بود جواب داد : « خب این بار قراره سر یه پول خوب بازی کنیم . مثلا نصف پول داخل صندوق.»

سارا که زیاد هم از این موضوع بدش نمی آمد گفت : « فکر بدی هم نیست . حداقل هیجان بازی بیشتر می شه .»

سام با انگشتان اش چند بار به روی میز زد و گفت:« یعنی واقعا شما میخواین نصف درآمد این هفته رو سر یه بازی ببازین؟ سمانه! بگو که حداقل تو موافق نیستی.»

سمانه که مثل همیشه کم حرف ترین عضو گروه بود لبخندی زد و شانه بالا انداخت. انگار که راه فراری برای سام باقی نمانده بود.

بعد از گذشت چند دور از شروع بازی ، سمانه فهمید که این بازی جای او نیست. هر سه نفر دیگر نمی خواستند بازنده این بازی باشند . حتی شده به قیمت این که دست دیگری را بخوانند و هر طور شده راهی برای تقلب پیدا کنند . شاید برایِ این بود که این بار پایِ پول در میان بود. پول آدم ها را عوض می کند . البته اگر آدم ها خودشان بخواهند.

نیم ساعت از بازی گذشت و سمانه از بازی کنار رفت . مثل همیشه وقتی آخرین کارت را از دستش کشیدند ، به آرامی پاکت سیگارش را از جیب لباس فرم اش بیرون آورد . یک نخ سیگار از آن خارج کرد و بعد به آرامی پاکت را در وسط میز گذاشت تا بقیه هم بردارند . بعد هم به پشت پیشخوان کافه رفت تا تمیز کردن دستگاه قهوه ساز را ادامه دهد. اگر سمانه را نمی شناختند ممکن بود فکر کنند که حتما فکری در سر دارد که انقدر آرام و خونسرد به کارش ادامه می دهد.

سام صندوقدار کافه بود . از همان ابتدا او پشت صندوق گذاشته بودند چون سعید از سر شوخی گفته بود : « بعیده با دیدن قد و هیکل سام کسی بخواد پول سفارشش را نده.»

از ابتدای شروع بازی سام میدانست که نمی تواند به اندازه سارا و سعید فکرش را برای تقلب به کار بیندازد. پس تصمیم گرفت از موقعیتی که برایش پیش آمده بود نهایت استفاده را ببرد . کارت شیطان از ابتدا در دست او افتاد و او هم این کارت را به صورت افقی پشت کار های دیگر دستش پنهان کرد تا کسی آن را نبیند . با این کار حداقل امیدوار بود تا مدت زمان بیشتری در بازی بماند و در این مدت حداقل دو نفر از بازی کنار بروند . اما سارا که چشمان تیزی داشت بعد از حذف سمانه شک کرده بود که چرا سام از اول بازی ترتیب کارت های درون دستش را عوض نکرده است . با این که همگی می دانستند احتمال دارد نفر بغل دستیِ شان دست آن ها را بخواند. به همین خاطر با پایش به آرامی به پای سعید ضربه ای زد و این طور به سعید علامتی داد. سعید این بار برای کشیدن کارت دستش را به پشتِ کارت های عمودی برد و نقشه سام را به هم زد.

برعکس سمانه ، سام بعد از حذف شدن مشتش را به روی میز کوبید . این ضربه آن قدر محکم بودکه چند لحظه همه را متعجب کند. بعد هم چند نخ سیگار از پاکت روی میز برداشت و شروع به کشیدن اولین سیگار کرد.

بازی میان سعید و سمانه مدت زیادی ادامه یافت . دقت آن ها در تشخیص سلیقه مشتری ها باعث شده بود که کافه سین رونق بگیرد و حالا تمام آن دقت و تمرکز را برای برنده شدن در این بازی به کار گرفته بودند . ولی سعید یک برگ برنده داشت . او از ابتدای بازی حواسش به شماره کارت ها بود . دو تا از کارت های شماره پنج را در ابتدا حذف کرده بود و بعد در میانه بازی یکی دیگر از کارت های شماره پنج را از دست سمانه کشید . پس مطمئن شد که تنها یک کارت دیگر با شماره پنج در بازی باقی مانده است .تا وقتی این دو کارت به هم نمی رسیدند بازی به پایان نمی رسید.

وقتی سام به روی میز کوبید او از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دور از چشمان سمانه کارت شماره پنج را تا زد . بعد هم آن را پشتِ بند ساعت مچی اش به نحوی قرار داد تا در پشت مچ دستش مخفی شود. بعد از آن که آخرین کارت شماره پنج را از دست سمانه کشید منتظر ماند تا کارت های دیگر به جز کارت شیطان از دستش خارج شوند . با این که می دانست جرقه یک بحث طولانی را می زند آخرین کارت شماره پنج را با کارت پشت مچ دستش از بازی حذف کرد.حالا او برنده بازی بود.

« ها؟؟ الان چیکار کردی؟» این صدای جیغ سمانه بود که از دیدن کارتِ تا شده عصبانی شده بود.

سعید در حالی که تنها کارت باقی مانده در دستش را به سمانه نشان می داد ، با خنده گفت:« نگران نباش . با پول جایزه میتونم یه سری کارت نو هم بخرم .»

سام که دود سیگار هایش تمام فضای بالای میز را فراگرفته بود از این فرصت برای بهم زدن بازی استفاده کرد : «عمرا بذاریم تو جایزه رو ببری. تو قانون بازی رو به فنا دادی.»

« قانون؟ شوخی می کنی؟ از اول بازی همه تون قانونا رو زیر پا گذاشتین. ارزش قانون به اینه که کسی اونو قبول داشته باشه. وقتی کسی اونارو قبول نداشته باشه پس اصلا قانونی نداریم.»

سارا که از این بحث کلافه شده بود از جایش بلند شد و دو دستش را روی میز گذاشت. بعد هم رو به سعید کرد و گفت : « ولی اینطوری که نمیشه. لااقل باید یه قانون داشته باشیم تا نشه کارت های بازی رو قایم کرد.»

یک ضربه دیگر به روی میز آن رشته افکار آن سه نفر را پاره می کند و توجه آن را دوباره به زمان حال جلب می کند.حالا همگی به سمانه خیره شده اند.

« بی قانونی خودش بدترین قانونه.»  سمانه در حالی که لبخندی بر لب دارد این جمله را می گوید.

« هر سری کارت دو تا ورق شیطان داره. اینو موقعی که پاکت سیگار رو روی میز گذاشتم از داخل جعبه کارت ها برداشتم.پس از اونجایی که این بازی قانونی نداره من برنده ای بازی ام . » و بعد با لبخندی پاکت سیگارش را از وسط میز بر می دارد.

صدای خنده سام و سارا کافه را پر می کند. سعید هنوز در شوک پیروزی از دست رفته است.

سعید زیر لب تکرار می کند: « بی قانونی بدترین قانونه .»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بدترین قانون» نویسنده «امیررضا رضایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692