شوهرش تا از مغازه رسید، به زنش گفت، "حمید خان گفته حاضر بشید با ما میآیید شمال" زن هر چه فکر منفی از شوهرش در ذهن داشت، فراموش نکرد بلکه، همه را جمع و جور کرد و گذاشت گوشه ی پنهان ذهنش. یک دفعه چنان برگشت و از گردن شوهرش آویزان شد شوهرش فکر کرد کودک درونش بیرون زده و زود فرو خواهد نشست.
چت از طریق واتساپ