داستان «عشق جاودانه» نویسنده «صدف محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sadaf mohamadii

روی تخت می‌نشیند. دسته گل رزش را گوشه‌ای پرت می‌کند. به تصویرخود در آینه خیره می‌شود. اتفاقات مانند فیلمی از جلو چشم‌هایش می‌گذرند. با قدم‌های لرزان وارد جنگل می‌شوند. دختر دستش را بین دو سینه‌اش می‌گذارد و چند نفس عمیق می‌کشد.

پسر دست دختر را می‌گیرد. اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید:

_ حالت خوبه عزیزم؟! نگران نباش ما الان خیلی ازشون دور شدیم دیگه هیچ کس نمی‌تونه پیدامون کنه.

دختر آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی که انگاراز ته چاه می‌آید می‌گوید:

_ اگه بیان دنبال‌مون و پیدامون کنن چی؟ اگه بابام پیدامون کنه هر دومون رو می‌کشه.

پسر نگاهش را از دختر می‌گیرد. دستی بین موهای‌بور چسپ ناکش می‌کشد و زیر لب می‌گوید:

_ نه نه، هیچ اتفاق بدی نمی‌افته. به من اعتماد کن. امشب رو توی جنگل می‌مونیم و فردا صبح می‌ریم خونه‌ی یکی‌ازفامیلامون توی‌ ساری؛ اونجا هیچکس نمی‌تونه پیدامون کنه.

با شنیدن صدای افتادن چیزی دستش را بین دو سینه‌اش می‌گذارد. عقب گرد می‌کند و با صدایی لرزان بریده بریده می‌گوید

_ مُ‌…_ محمد مَ…_ من خیلی می‌ترسم. نکنه یکی ما رو تعقیب کرده باشه یا اینکه پیدامون کرده باشن؟

محمد سمت دختر می‌رود. دست‌های لرزانش را می‌گیرد و می‌بوسد. لبخند کم جانی می‌زند. در چشم‌های زمردی‌اش خیره می‌شود و زمزمه می‌کند

_ نگران نباش‌هیچکس نمی‌تونه پیدامون کنه. شاید صدای باد بوده یا یه گربه‌ای چیزی رد شده. نترس عزیزم! من کنارتم و اجازه نمی‌دم کسی بهت آسیبی بزنه. تازه ما یه روز قبل از عقد تو و کامبیز فرار کردیم. باور کن تا فردا هیچکس متوجه نبودت نمی‌شه.

دستش را دور بازوی دختر حلقه می‌کند. هر دو سمت درخت‌های بلند جنگل می‌روند، زیر درختی می‌نشینند. دختر سرش را به شانه پسر تکیه می‌دهد و با صدایی لرزان می‌گوید:

_ من خیلی احساس بدی دارم من با این کار به خونوادم خیانت کردم.

پسر دندان‌هایش را روی هم می‌سابد و می‌گوید

_ مگه راه دیگه‌ای هم داشتیم؟

من سه بار با خونواده‌‌م اومدم خواستگاریت، ولی بابا و داداشت هر بار به من بی‌احترامی کردن و گفتن ما دخترمون رو به یه کارمند ساده با حقوق بخور و نمیر نمی‌دیم، تو لیاقت دختر ما رو نداری گفتن ما دخترمون رو با هزارسختی و خون‌ دل بزرگ کردیم و اون رو به کسی می‌دیم که لیاقتش رو داشته باشه و بتونه ببردش خارج و دوا درمونش کنه و سلامتی کاملش رو بهش برگردونه. من خیلی تلاش کردم تا بابات رو راضی کنم، ولی نشد. بعد از بی‌احترامی‌های مامان و بابات بابام دیگه قبول نکرد با من بیاد خواستگاری، ولی من بازم تسلیم نشدم خودم تنها اومدم و به بابات قول دادم که سخت کار کنم تا بتونم ببرمت خارج، ولی بابات تحقیرم کرد و از خونه تون انداختم بیرون. اگه خونوادت با این وصلت موافقت می‌کردن، ما هم مجبور نمی‌شدیم فرار کنیم.

دختر سرش را بالا می‌آورد. اشک‌هایش بی‌اختیار روی گونه‌هایش می‌چکند. گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید

_آره تو درست می‌گی ما برای اینکه راضی‌شون کنیم خیلی تلاش کردیم، ولی قبول نکردن. راستش اون‌ها هیچ وقت نخواستن بفهمن که یه انسان با یه قلب مریض هم می‌تونه زندگی کنه. اون‌ها داشتن یه قلب مریض رو عیب بزرگی می‌دونن. من هزاربار سعی کردم بهشون بفهمونم که من با این شرایط کنار اومدم و می‌تونم همین‌طور زندگی کنم. من بهشون گفتم که تو رو دوست دارم و می‌خوام با تو ازدواج کنم با توخوشبختم و حاضرم تا وقتی زنده‌م با این قلب مریض زندگی کنم، ولی اون‌ها می‌خواستن من با کامبیز ازدواج کنم چون بعد از فوت مامان و باباش ارث زیادی بهش رسیده و به لطف همون ارث به کشور‌های اروپایی رفت و آمد داره. می‌دونی بدتر از همه اینه که من همیشه کامبیز رو مثل داداشم دونستم و هیچ حس دیگه‌ای بهش ندارم. وقتی بچه بودیم دلم خیلی براش می‌سوخت شوهرعمه‌م هر روز کتکش می‌زد. همیشه کبودی کمربند روی دست و پاش بود. وقتی چهارده سالش بود، عمه‌م و شوهرش توی یه تصادف فوت کردن. بعد ازفوتشون کامبیز خیلی‌تنها شد و مدام با خودش‌حرف می‌زد. بعضی وقت‌ها از سر دل‌سوزی کنارش می‌نشستم و باهاش حرف می‌زدم چون‌هیچ دوستی نداشت که باهاش حرف بزنه.

چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و ادامه می‌دهد

_دلم خیلی براش می‌سوخت من‌همیشه به‌چشم برادری می‌دیدمش، ولی خونوادم می‌خوان من با اون ازدواج کنم حتی قرار عقد هم گذاشتن با این‌که می‌دونستن من تو رو می‌خوام. اون‌ها هیچ وقت نتونستن درکم کنن و همیشه مجبورم کردن تا کاری رو بکنم که اون‌ها می‌خوان. حتی مامانم هم درکم نکرد. اون فقط داداشم رو دوست داشت همیشه بهش پروبال می‌داد. تشویقش می‌کرد. اشتباهاتش رو نادیده می‌گرفت. ازش دفاع می‌کرد و یه دلیل برای توجیه فرق‌گذاشتن بین من و پسرش پیدا می‌کرد تا بیشتر بهش محبت کنه، ولی نمی‌دونه پسرش قاطیه باند خلافکار‌ها و قاچاقچی‌ها شده. البته بدونه هم باز هم اشتباهش رو نادیده می‌گیره و یه دلیل برای توجیه‌کردن کار پسرش میاره.

سرش را بالا می‌آورد و به روبه‌رو خیره می‌شود.

صدای عوعو سگ‌ها از دور به گوش می‌رسد‌. رنگش می‌پرد. دست‌های پسر را می‌گیرد و می‌گوید

_ مُ…_مُ…_ محمد

مَ…_من خیلی‌ می‌ترسم. لُ…لُ…لطفاً بیا از اینجا بریم.

پسر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:

_ نترس عزیزم. قوی باش. من کنارتم و نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد. به من اعتماد داشته باش.

بعد از کمی گفتگو دختر دست‌های سرخ‌شده‌اش را جلو صورتش می‌گیرد،《ها》می‌کند و زیر لب می‌گوید:

_ هوا خیلی سرده. حتماً تا صبح از سرما یخ می‌زنیم.

پسر به‌محض شنیدن این حرف از جایش بلند می‌شود، لباس‌هایش را می‌تکاند و رو به دختر می‌گوید:

_شقابق جان تو همین جا بشین من می‌رم چوب جمع کنم تا آتیش درست کنیم تا کمی گرم بشیم.

دختر سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:

_ باشه برو، ولی لطفاً زود برگرد. مواظب خودت هم باش.

پسر چند قدمی جلو می‌رود و می‌گوید

_مگه از تنهایی می‌ترسی می‌تونی با من بیای.

دختر سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید

_نه نه، لازم نیست. من همین‌جا بمونم بهتره.

چراغ قوه‌اش را روشن می‌کند و از دختر دور می‌شود

با رفتن پسر به درخت تکیه می‌دهد. دستش را روی قلبش می‌گذارد. چشم‌هایش را می‌بندد و زیر لب صلوات می‌فرستد.

چند ساعتی می‌گذرد، اما پسر بر نمی‌گردد.

دخترفکر می‌کند که چرا محمد نیامده زیر لب می‌گوید

 _نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟!

مثل فنر از جایش می‌پرد عرق پیشانی‌اش را با گوشه‌ی شالش خشک می‌کند. چراغ قوه موبایلش را روشن می‌کند.

                                 ***

گرمای دستی را روی شانه‌هایش احساس می‌کند. برمی‌گردد و در چشم‌های مادرش خیره می‌شود. مادر سر تا پای دختر را ورانداز می‌کند و می‌گوید

_ ماشاء‌الله چقدر خوشگل شدی عزیزم! زود باش مهمون‌ها منتظرن.

و بعد به لباس صورتی رنگش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد؛

_ لباسم قشنگه؟ این لباس رو دوماد گلم کامبیز برام از لندن آورده. تو خیلی خوش شانسی! همه آرزوشونه همچین شوهری گیرشون بیاد. ماشاء‌االله هزار ماشاء‌الله دومادم یه میلیاردره. تازه پسر عمه جونته و از همه مهم‌تر می‌تونه ببردت خارج و دوا درمونت کنه. اون وقت دیگه مجبور نیستی توی قلبت باتری بذاری دخترم، ولی اون محمد احمق

دختر بین حرفش می‌پرد. انگشت اشاره‌اش را روی لبش می‌گذارد و می‌گوید

_هیس بسه مامان نمی‌خوام حتی یه کلمه‌ی دیگه هم درمورد محمد بشنوم و یه‌چیز دیگه، محمد من، هر چی داشت با زحمت خودش وحقوق کارمندیش به دست آورده بود ارث باباش نبود که. یادت باشه دیگه درمورد محمد حتی یه کلمه‌ی دیگه هم حرف نمی‌زنی فهمیدی؟!

بعد به خروجی اتاق اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد

_ حالا هم برو من قرصم رو می‌خورم و تا ده دقیقه دیگه میام.

بعد از رفتن مادرگوشی‌اش را برمی‌دارد. پیام‌ها را باز می‌کند و پیام نسیم دختر خاله‌اش را با صدای بلند می‌خواند

_شقایق همه دنبال شمان بابات و داداشت رفتن سمت فرودگاه ترمینال و کامبیز هم اومد سمت جنگل خیلی مراقب باش عزیزم. راستی کامبیز مدام با خودش می‌گفت این‌ غیر ممکنه. شقایق فرار نکرده شقایق فقط من رو دوست داره. حتماً محمد دزدیدش. فکرکنم دیونه میوونه‌ست. لطفاً خیلی مواظب خودتون باشین.

گوشی را روی تخت پرت می‌کند و می‌گوید

_ لعنتی اگه اون شب آنتن گوشیم نپریده بود و این پیام رو می‌دیدم اینجوری نمی‌شد.

سمت آینه می‌رود. دستی به مو‌های فر شده‌اش می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد

                                 ***

از بین بوته‌ها می‌گذرد و با صدای بلند می‌گوید

_محمد، محمد، محمد جان کجایی عزیزم کجایی؟!

اما صدایی جز عوعو سگ‌ها نمی‌شنود‌. پاهایش می‌لرزند. چند قدمی عقب می‌رود. دست‌هایش را روی قلبش می‌گذارد و زیر لب زمزمه می‌کند

_نه نه، شقایق حالا وقت ترسیدن نیست. تو باید عشقت رو پیدا کنی. شاید اتفاقی براش افتاده.

نور کم رنگ چراغ قوه‌ی گوشی را سمت دیگرمی‌چرخاند، چشم‌هایش را ریز می‌کند و اطرافش را با دقت نگاه می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید

_ محمد کجایی تو؟!  باز شوخیت گرفته؟ کجایی؟!

چند قدمی جلو می‌رود. صدای ضعیفی را از پشت سرش می‌شنود که می‌گوید

_من اینجام من اینجام شقایق.

عقب گرد می‌کند. نور ضعیف چراغ قوه را به اطراف می‌چرخاند. چشمش به جسمی بین چوب‌های خشکیده می‌افتد. به زحمت چوب‌ها را کنار می‌زند. چشم‌هایش گرد می‌شود و با صدایی لرزان می‌گوید

_ مُ…_ مُ…_ محمد حا…_ حا…_ حالت خوبه؟ ک…_ کی ای…_ این بلا رو سرت آورده عزیزدلم؟!

پسر با صدای ضعیفی زمزمه می‌کند

_ کام…کامبیز.

دست‌هایش را می‌گیرد و ادامه می‌دهد

_ شقایق‌جان اون بهم گفت من از بچگی شقایق رو دوست دارم و شقایق هم من رو دوست داره. حرف های‌عجیبی می‌زد. می‌گفت تو ازش خواستی که من رو بکشه.

دختر با شنیدن این حرف چشم‌هایش گرد می‌شود و می‌گوید

_ چ…چ…چی؟ یعنی‌چی؟! من چرا همچین چیزی ازش بخوام؟! اون داره مثل سگ دروغ می‌گه. ما چهار سال دانشگاه کنارهم بودیم تو خودت می‌دونی که من تو رو چقدر دوست دارم من جزتو هیچ پسری رو دوست نداشتم. من اگه کامبیز رو دوست داشتم با تو فرار نمی‌کردم. دست‌هایش را نوازش می‌کند و می‌گوید

_ باشه عزیزم! می‌دونم اون دروغ می‌گه من بهت اعتماد دارم و تو رو خوب می‌شناسم عزیزم. به خاطر همین‌، عجیب بود برام. شقایق جان شاید این آخرین لحظاتی باشه که باهم هستیم، ولی این رو یادت نره که من خیلی دوستت داشتم و تنها آرزوی‌ پن خوشبختی تو بوده و هست من ازت نمی‌خوام که بعد از مرگ من با کسی ازدواج نکنی، ولی اگه یه روزی خواستی ازدواج کنی اول مطمعن شو که اون فرد می‌تونه خوشبختت کنه. من تموم تلاشم رو کردم که به هم برسیم وَ…وَ…ولی اجازه ندادند.

دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و با صدایی لرزان می‌گوید

_ نه نه، من نمی‌ذارم هیچ اتفاقی برات بیفته عزیزم.

و بعد از جایش بلند می‌شود و ادامه می‌دهد:

_ مَ…من می‌رم کمک بیارم طاقت بیار عزیزم.

صدای پسر را می‌شنود که می‌گوید

_ نه شقایقم مَ‌…من وقت زیادی نَ…ندارم.  توی این جنگل هم کسی نیست که کمک‌مون کنه. لطفاً بشین لطفاً تنهام نذار.

دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌نشیند

دستش را روی صورت پسر می‌گذارد و می‌گوید

_ نه نه، بهترینم من نمی‌تونم اجازه بدم جلو چشمام پرپر بشی. من می‌رم کمک بیارم زود برمی‌گردم. خوب می‌شی و با هم از اینجا می‌ریم. تحمل کن.

پسر دست دختر را بین دست‌هایش قفل می‌کند و زمزمه می‌کند

_ خوا…_ خواهش می‌کنم نرو. دیگه کار از کار گذشته فقط بذار لحظات آخر عمرم رو کنار تو باشم.

اشک‌های دختر بی‌وقفه روی گونه‌های سرخ شده‌اش می‌چکند با صدایی لرزان زمزمه می‌کند

_ با…باشه

باد سردی می‌وزد که تن دختر را می‌لرزاند. دست‌های پسر سرد می‌شوند، دختر با تردید به رنگ زرد شدهٔ پسر نگاه می‌کند. نبضش را چک می‌کند. جیغ خفیفی می‌کشد. دست‌های سردش را روی صورت پسر می‌گذارد و تکان می‌دهد و می‌گوید

_ نه نه، محمدم تو تو نمی‌تونی من رو تنها بذاری نه، خواهش می‌کنم چشمای‌قشگت رو باز کن محمد.

                                    ***

با کشیده شدن دستش به خودش می‌آید. برمی‌گردد و در چشم‌های مادرش خیره می‌شود و می‌گوید

_ چی شده مامان.

مادر به چشم‌های اشکی دختر زل می‌زند و می‌گوید

_ چی شده؟

این رو تو باید بگی که چی شده که داری‌ گریه می‌کنی.

دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و زمزمه می‌کند

_ نه، من گریه نمی‌کنم. پنجره باز بود و خاک رفته توی چشمام.

و بعد تور را روی صورت‌ش می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ بهتره بریم مهمون‌ها منتظرمونن.

خم می‌شود. دسته گلش را از روی زمین برمی‌دارد. از اتاق خارج می. شود. با پاهای‌لرزان سمت جایگاه عروس می‌رود، اما با شنیدن صدای کامبیز می‌ایستد، صدایش را می‌شنود که می‌گوید

_ کامبیز دوماد شدی پسر…بعد از کلی اتفاق به عشق بچگیت رسیدی. از امشب به بعد دیگه عشقت مال تو می‌شه.

دختر پوزخندی‌ می‌زند و بعد با سرعت از او دور می‌شود

اشک‌هایش را پاک می‌کند. از بین جمعیت می‌گذرد و خود را به صندلی مخصوص عروس و داماد می‌رساند و کنار کامبیز می‌نشیند. سرش را پایین می‌اندازد و چشم‌هایش را می‌بنندد

اشک‌هایش را پاک می‌کند، چشمش به دسته چاقویی می‌افتد. چشم‌هایش سرخ می‌شوند

چاقوی فرو رفته در شکم محمد را بیرون می‌کشد. با چشم‌های سرخ شده به حرف《 K》حک شده روی دسته‌ی آن زل می‌زند. دندان‌هایش را روی هم می‌سابد و می‌گوید

_ خودم با دستای خودم می‌کشمت کامبیز، دروغگویِ روانی ازت متنفرم متنفر پست فطرت عوضی انتقام این کارت رو ازت می‌گیرم لعنتی.

                               ***

با شنیدن صدای عاقد به خودش می‌آید. صدای عاقد را می‌شنود که می‌گوید

_برای بار سوم و بار آخر عرض می‌کنم که بنده وکیلم؟

با صدایی لرزان می‌گوید

_ با اجازه‌ی بزرگترها بله.

صدای دست، سوت، جیغ و کل فضا را پر می‌کند

کامبیز دست‌های لرزانش را می‌گیرد و می‌گوید

_دیدی آخرش بهم رسیدیم عزیزدلم تو واقعا راست می‌گفتی‌، عشق بین من و تو جاودانه‌ست انگشتر الماسی را در انگشتش می‌اندازد.

بعد از اتمام مراسم و رفتن مهمان‌ها به اتاق خواب می‌روند، کامبیز دست‌هایش را روی شانه‌های دختر می‌گذارد لبخندی می‌زند و می‌گوید

_ خیلی خوشحالم که به هم رسیدیم عشقم. راستی لباس عروست رو دوست داشتی؟ خودم انتخابش کردم.

سمت آینه هدایتش می‌کند و ادامه می‌دهد

_ قشنگه نه؟ البته باید قشنگ باشه چون من یعنی عشقت انتخابش کردم.

لبخندی‌می‌زند و ادامه می‌دهد

_وای ببین چقدر به هم میایم.

فردا می‌ریم لندن و درمانت شروع می‌شه و به زودی‌ سلامتی کاملت رو به‌دست میاری و کنار هم به خوبی زندگی می‌کنیم و جزو خوشبخت‌ترین زوج‌های دنیا می‌شیم.

دختر سمتش برمی‌گردد، هلش می‌دهد و با صدای بلندی می‌گوید

_ خفه شو بی‌شرف آشغال دروغگو. چرا محمد رو کشتی عوضی؟!

چشم‌های کامبیز گرد می‌شود و می‌گوید

_مَ…_ من محمد رو کشتم چون تو ازم خواستی تو گفتی بکشمش.

دختر دست‌هایش را مشت می‌کند و می‌گوید

_ خفه شو دروغگویِ روانی من چنین چیزی ازت نخواستم.

کامبیز دست‌هایش را دو طرف سرش می‌گذارد و با صدای بلندی می‌گوید

_من دروغ نمی‌گم تو خودت بهم گفتی بکشمش یادت نمیاد؟

دست چپش را جلو می‌برد. به رده‌های تیغ اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد

_این رو چی؟ این رو یادته؟ اون روز توی باغ گیلاس تیغ رو دادی دستم و گفتی اگه می‌خوای باور کنم عاشقمی باید رگت رو بزنی.

با اخم نگاهش می‌کند و می‌گوید

_ خفه شو خفه شو بسه دیگه چرت و پرت نگو. اصلاً چنین اتفاقی نیفتاده. نکنه توهم زدی؟

کامبیز مشتی به دیوار می‌کوبد و می‌گوید

_ من توهم نزدم، دروغ هم نمی‌گم. تو خودت گفتی این کارها رو انجام بدم.

دختر سمت تخت می‌رود. چاقو را از زیر آن بیرون می‌کشد و سمت کامبیز می‌دود، کامبیز با دیدن چاقو به سمت خروجی اتاق می‌دود و می‌گوید

_نه نه، من بی‌گناهم تو ازم خواستی.

دخترخفه شو‌ای می‌گوید و چاقو را پشت گردنش فرو می‌کند.

کامبیز 《آخ》می‌گوید و روی زمین می‌افتد.

چند ثانیه‌ای می‌گذرد. در باز می‌شود مادر، پدر و برادرش وارد اتاق می‌شوند.

مادرش با دیدن‌ آن صحنه، با دو دستش به صورتش می‌کوبد. جیغی خفیف می‌کشد و می‌گوید

_ خدا مرگت بده دختر بی‌حیا، تو با دستای خودت، خودت رو بیوه کردی.

با چشم‌های سرخ شده به مادرش نگاه می‌کند و با صدایی لرزان می‌گوید

_ او…_ او…اون محمد من رو کشت منم کشتمش.

مادرش با اخم‌های درهم‌کشیده سمتش می‌رود.

عقب‌گرد می‌کند چشمش به کشوی نیمه‌باز میز وسط اتاق برادرش می‌افتد. با پاهای لرزان سمت میز می‌دود و اسلحه را از داخل کشو برمی‌دارد.

صدای برادرش را می‌شنود که می‌گوید

_ اون رو بذار سرجاش. اون اسباب‌بازی نیست. امانت مردمه‌. اگه خراب بشه کارم زاره!

و بعد سمت دختر می‌رود.

اسلحه را سمت برادرش می‌گیرد و می‌گوید:

_ همون جا وایسا جلو نیا وگرنه یه گوله حرومت می‌کنم.

پدرش می‌گوید:

_ تو دیونه شدی؟ اون رو بده به من خطرناکه دخترم.

با چشم‌های سرخ‌شده به پدرش زل می‌زند و می‌گوید:

_ به من نگو دخترم من دختر تو نیستم اگه دخترت بودم و خوشبختی من رو می‌خواستی اجازه می‌دادی با عشقم ازدواج کنم. یادته اون چند بار اومد خاستگاریم، ولی تو قبول نکردی تو اجازه ندادی با هم ازدواج کنیم. یادته چقدر تحقیرش کردی؟ بهش‌گفتی تو لیاقت دختر من رو نداری و از خونه انداختیش بیرون چرا؟ چون اون خونه‌ی ویلایی نداشت و یه کارمند ساده بود و حقوق کمی می‌گرفت؟ چرا با این‌که می‌دونستی چقدر دوستش دارم نذاشتی باهاش ازدواج کنم. بابا اون تنها تکیه گاهم بود. اون تنها کسی بود که وقتی گریه می‌کردم آرومم می‌کرد. اون تنها دل‌خوشی من توی این دنیا بود، ولی شماها اون رو از من گرفتین. یادته چقدر می‌گفتم می‌خوام برم سرکار، ولی اجازه ندادی و گفتی تو دختری و نیازی نیست بری سرکار. زندگی من همه‌ش با قوانین شما پیش رفت چادر بپوش، فقط هفته‌ای یه بار با دوستات برو بیرون، ساعت هفت شب خونه باش، با فلانی نگرد حتی برای رشته تحصیلیم هم شما تصمیم گرفتین. همیشه ضعف‌هام رو زدین توی‌سرم. من خواستم این جوری باشم؟ من خواستم؟! نه، من خواستم؟! شما زندگی من رو تبدیل به جهنم کردین. از همتون متنفرم.

و بعد ماشه را فشار می‌دهد رنگ مادر و برادرش می‌پرد.

صدای برادرش را می‌شنود که می‌گوید:

_احمق تو چی کار کردی؟! تو بابا رو زدی؟

سمتش برمی‌گردد و می‌گوید:

_تو یادته وقت‌‌هایی که محمد میومد خاستگاریم چقدر درِ گوش بابا می‌خوندی که قبول نکن. می‌گفتی محمد هیچی نداره. یادته اون روز دم سرد خونه چقدر التماس کردم که اجازه بدی برای آخرین بار صورت محمدم رو ببینم، ولی تو من رو کشون‌کشون از اونجا بردی. تو همیشه می‌خواستی من با کامبیز ازدواج کنم. همیشه هر خراب کاری‌ای که می‌کردی می‌انداختی گردن من و من به جای تو کتک می‌خوردم یه بار هم ازم حمایت نکردی. همیشه اذیتم کردی تو هیچ وقت در حقم برادری نکردی. تو داداش من نیستی لعنت بهت.

برادرش می‌گوید

_ یکی زنگ بزنه به پلیس وگرنه این دیونه همه‌مون رو می‌کشه.

قهقه‌ای می‌زند و می‌گوید

_ پلیس؟ تا وقتی که پلیس بیاد همه‌تون رفتید به جهنم.

و بعد ماشه را فشار می‌دهد.

اسلحه را سمت مادرش می‌گیرد و با صدایی لرزان می‌گوید

_ تو، تو با اینکه مادرمی درکم نکردی و باهام مخالفت کردی از بچگی مخالفم بودی هر روز با بهونه‌های مختلف کتکم می‌زدی خیلی وقت‌ها شک می‌کردم که تو مادر من باشی. همیشه بین من و شهریار فرق می‌ذاشتی تو خیلی پسرت رو دوست داشتی نه؟ هیچ‌وقت طاقت دوریش رو نداشتی نه؟! حالا برو پیش پسرت.

دست‌هایش می‌لرزند. نفس عمیقی می‌کشد و ماشه را فشار می‌دهد.

اشک هایش‌ را پاک می‌کند. اسلحه را روی زمین می‌اندازد. از خانه خارج می‌شود صدای آژیر ماشین پلیس را می‌شنود. به سرعت نور سمت خیابان می‌دود. صدای کشیده‌شدن لاستیک ماشینی روی زمین و صدای‌جیغ دختر در فضا می‌پیچد.

 

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «عشق جاودانه» نویسنده «صدف محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692