• خانه
  • داستان
  • داستان «سمفونی مرگ یک مرد لر» نیسنده «زویا قلی‌پور»

داستان «سمفونی مرگ یک مرد لر» نیسنده «زویا قلی‌پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zoya gholipoorr

پری دختر شادی بود. چون هم‌زمان در چند خانواده سرپرستی می‌شد. چند پدر و مادر و تعداد زیادی خواهر و برادر داشت.البته خانوادهٔ اصلی او که در جامعه به عنوان خانوادهٔ رسمی و واقعی‌اش شناخته می‌شد، شامل یک پدر، یک مادر و یک فرزند دختر بود. خانوادهٔ خوبی بودند. مادر پری، پرستار بود و پدرش هم معمولا سر کار بود. برای همین پری یا مهدکودک بود یا در خانهٔ اقوام به خوش‌گذرانی و کسب تجربه و هیولا سازی مشغول بود.

پری دختری پرهیجان و پرانرژی با موهای کاملا مشکی، پوستِ گندمی، چشمانی بادامی و گونه‌هایی برجسته بود.  معمولا موهایش را مصری کوتاه می‌کردند. البته اوایل کودکی‌اش موهای بلندی داشت چون هنوز مادر و پدرش در شوق دخترانگی‌های فرزندشان بودند و از موهای بلند او لذت می‌بردند و به آنهایی که دختر نداشتند فخر می‌فروختند. 

تا پنج‌سالگی موهایش را کوتاه نکرده‌بودند. بعد‌ها که کمی هیجانشان عادی‌سازی شد و خستگی روزانه و غرغر‌ها و ورجه‌وورجه‌های پری لذت شانه‌کردن موهای او را به مصائب مسیح تبدیل کرد، موهایش را کوتاه کردند و دیگر بلند نشد. اولین بار که موهایش را کوتاه کردند دقیقا پنج ساله و آخرین باری که موهایش تا زیر باسنش بلند بود هم پنج‌ساله بود.

آن‌روز آرایشگر با لبخند و مزه‌پرانی و خنده‌های بی‌دلیل و شلوغ‌کاری و قربان صدقه رفتن‌های دروغین و پر از ریا موهایش را گیس کرد و گیس بلندش را از ته برید و به جایش یک آبنبات ارزان کوچک و نه چندان خوش‌مزه به او داد.

خدا رو شکر دور و بَرش آنقدر شلوغ بود که وقت نداشت به این چیزها فکر کند.

داشتن چند پدر و مادر چیزهای زیادی به او آموخته بود و سروکله زدن با چندین خواهر و برادر او را حواس جمع و باتجربه و سرزبان‌دار و حاضرجواب کرده بود.

همه دوستش داشتند چون  سمِ  انرژی و وزه‌بازی و سوال‌های بی‌پایان او بین چندین نفر تقسیم می‌شد و کسی از دستش خسته نمی‌شد.

پری هم مثل بیشتر دختر بچه‌ها سر زبان دار و گاهی وراج، پشت چشم نازک‌‌کن، مهربان، دلسوز، اهل دامن و قر و قرتی بازی، عروسک دوست، عاشق رنگ صورتی و بنفش، عاشق چیزهای ریزه‌میزه و گلسر و پولک و اکلیل بود.

 تروتمیز و با دقت و مودب در عین حال اهل اهمال‌کاری خودخواسته و کاملا ارادی بود. خلاصه که به قول ترک‌ها  بسیار چوخ بیلمیش بود.

اما هر چه بود لوس و حسود و بی‌ادب نبود. یا لااقل کنترلش می‌کرد و قبل از انجام هر کار بدی اجازه می‌گرفت. همین اخلاق باعث محبوبیتش در کل خانواده شده بود. همه دوستش داشتند و پری هم همه را دوست داشت و هرکس اسمی برایش گذاشته بود. مادر بزرگش «جیرانم» و گاهی «مارالم» صدایش می‌کرد. یکی «آلبالو» صدایش می‌کرد، یکی «دختره» یا «فندق»  یا «خاله‌قزی» یا «ورپریده» یا «چشم ژاپنی» دیگری «فسقلی» یا «مو‌مشکی»  خلاصه هر کس هر اسمی می‌خواست روی او می‌گذاشت اما احمد پری صدایش می‌کرد. در واقع اسم اصلی‌اش پری نبود اما اسمی که احمد برای او انتخاب کرده بود، پری بود.

از آنجایی که این داستان در واقع داستان احمد است ما هم او را پری صدا می‌کنیم چون در داستان احمد پری، پری است.

احمد شوهر عمهٔ پری و عاشق پدر شدن بود و بچه‌دار نمی‌شدند؛ به همین دلیل پری را به جای دختر نداشته‌اش و به اندازهٔ فرزندی که هرگز زاده نشد دوست داشت. پری هم انصافا خوب بلد بود دختری کند.

 مدت کوتاهی بعد از این‌که احمد و عمهٔ پری نامزد کردند احمد زندانی شد. جرمش سیاسی بود. حدود ده سال در زندان ماند. هم پیش از انقلاب هم پس از انقلاب. پیش از انقلاب زیر شکنجهٔ شدید ساواک بود و پس از انقلاب تحت بازجویی‌های طولانی و سنگین اما هیچ کس را لو نداد.

جرم پنج نفر را گردن گرفت و هیچ فشاری دهان او را باز نکرد. آدم عجیبی بود، مثل بقیهٔ لرهای دیگر!

قد بلند و چهارشانه، با چشمان عسلی مایل سبز، بدنی عضلانی و ورزیده، در مجموع خوش قیافه بود و احتمالا با همین شکل و شمایل دل عمهٔ پری را چنان برده برده بود که ده سال منتظرش ماند و زیر فشار خانواده و دوست و آشنا که می‌گفتند احمد را فراموش کن و ازدواج کن مقاومت کرد و همچنان منتظر احمد ماند. عمهٔ پری هم زنی با کمالات و بسیار زیبا بود. یک آشپز و خیاط فوق حرفه‌ای.

در این مدت که احمد در زندان بود عمهٔ پری با تدریس خیاطی و آشپزی پس‌اندازی اندوخت و احمد که آزاد شد خانه‌ای خریدند و زندگی را شروع کردند. چند وقت از این ماجرا می‌گذشت که پری به دنیا آمد.

احمد پس از آزادی، آدم قبل نبود اما عمهٔ پری هنوز دوستش داشت و برایش هم مادر بود، هم همسر، هم پرستار، هم رفیق، هم  وکیل مدافع.

احمد که موهایش کم‌کم سفید می‌شد  آرام آرام دائم‌الخمر شد، سیگار پشت سیگار، بداخلاق و بددهن و پرخاشگر شده بود. اما هنوز عاشق عمهٔ پری بود و نمی‌گذاشت کسی چپ به او نگاه کند. در مجموع آدم زمختی بود، مثل صخره نفوذ ناپذیر، اما پای مرام و عاشقی که به میان می‌آمد مثل بقیه لرها، موم می‌شد.

نمی‌توانست جایی برای مدت طولانی کار کند. بعد از مدت کوتاهی با دعوا و درگیری شغلش را ترک می‌‌کرد.

چون سالهای جوانی را در زندان گذرانده بود سرمایهٔ چندانی نداشت که شغل خودش را راه‌اندازی کند و به خاطر سوء سابقه نمی‌توانست در هیچ ارگان دولتی‌ای کار کند. درآمد عمهٔ پری هم  به سختی فقط به امرار معاش و قسط خانه‌ای که خریده بودند می‌رسید.

احمد آدمی نبود که بتواند با پول زنش زندگی کند و این موضوع مثل خوره او را می‌خورد؛ برای همین به هر کاری دست می‌زد. آدم بی‌دست و پایی نبود، باهوش و با سواد و قوی بود. اما شمایل مردانه‌، اندام درشت، چشمان بُراق و زبان تند و تیزش همیشه برایش دشمن‌تراشی می‌کرد.

خلاصه که خوش نمی‌گذشت اما می‌گذشت؛ تا این‌که پری به دنیا آمد و کمی بزرگ‌تر شد و زبان ریختن‌هایش شروع شد.

هیچ‌کس جز پری جرئت نمی‌کرد آنقدر صاف و پوست‌کنده با احمد حرف بزند. پری هم از سر کودکی و خامی هرچه به دهانش می‌آمد می‌گفت و نمی‌فهمید حرف‌هایش چه تاثیری روی احمد دارد.

مثل طوطی هرچه را از این‌ور و آن‌ور می‌شنید در ذهن کودکانهٔ خودش با احساساتی که نسبت به احمد داشت ترکیب می‌کرد و یک جملهٔ قلمبه‌سلمبه جفت و جور می‌کرد و مثل یک والد سرزنش‌گر حوالهٔ احمد می‌کرد.

پری احمد را دوست داشت چون احمد خیلی با او مهربان بود اما از دستش عصبانی بود چون احمد سیگار می‌کشید و دائم‌الخمر شده بود و اثنی‌عشرش هم زخم شده بود و پری نمی‌فهمید اینها چه معنایی دارد؛ فقط می‌دانست بد است. 

از آنجایی که احمد را خیلی دوست داشت،  نمی‌خواست بلایی سرش بیاید پس احمد را دعوا می‌کرد تا بلایی سرش نیاید.

 احمد ساعت‌ها با صبوری و مهربانی با او بازی می‌کرد، کتاب می‌خواندند، نقاشی می‌‌کشیدند، پارک می‌رفتند و از این کارها که باعث می‌شد پری نگران از دست دادن دوست و حامی و هم‌بازی غول‌پیکرش باشد.

 مرد گنده دراز به دراز کف زمین با دخترک پهن می‌شد و نوار قصه گوش می‌کردند و کتا‌بهای رنگ‌آمیزی رنگ می‌کردند و دعوای زرگری راه می‌انداختند سر مداد رنگی‌ها و آخرسر همیشه پری برنده بود و احمد می‌گفت: «شیر بچه باخت بلد نیست!»

علاقهٔ پری به احمد دلیل دیگری هم داشت، چون احمد نردبان خوبی بود. پری دست‌های احمد را می‌گرفت و از او بالا می‌رفت و روی گردنش می‌نشست گاهی هم می‌ایستاد و فاز یک بندباز حرفه‌ای به خودش می‌گرفت و می‌گفت: «اَمَد راه برو، یواش راه برو نیفتم‌ها!» احمد هم با دستهایش او را نگه می‌داشت و راه می‌رفت و برایش ترانه‌های لری می‌خواند.

گاهی هم شرارتش دو چندان می‌‌شد و می‌گفت: «اَمَد به سقف دست بزنم زری جیغ بزنه؟»

احمد هم می‌گفت: «هر‌‌ کاری عشقت می‌کشه بکن، اصلا اگه دوس‌ داری رو سقف نقاشی بکش؛ خیالت نباشه، زری با من!»

تمام سقف خانهٔ آن‌ها جای انگشتان پری بود، حتی یک خورشید‌خانم کج و کوله هم کشیده بود و آن‌طرف‌تر یک آدمک بدون بدن با دست و پای خطی و موهای بلند هم کشیده بود.

وقتی احمد مجوز را صادر می‌کرد پری می‌گفت: «آخه اون سری قول دادم دیگه کار بد نکنم.»

احمد هم می‌گفت: «خیالت نباشه، هر کاری عشقت می‌کشه بکن، تا من رو داری از هفت دولت آزادی! هرکی، هرچی بهت گفت بفرستش سراغ من یا به من بگو برم سراغش.»

زری اسم عمه‌ٔ پری بود. زنی زیبا و قد بلند و لاغر اندام و کمر باریک، وسواسی و مبادی آداب، شق و رق و عصا قورت داده اما بسیار مهربان و وفادار که همیشه تلاش می‌کرد احساساتش را پنهان کند و آدم خشک و جدی‌ای به نظر بیاید ولی نمی‌توانست یا لااقل جلوی احمد و پری سپرش پایین بود.

 از آن‌جایی‌ که میزان شُرب‌ خمر احمد بیشتر شده بود و حرف زدنهایش در عالم مستی ماجرای او را لو می‌داد، زری بیشتر به ماجرای زندان رفتن او پی می‌برد، مست که می‌شد فقط از زندان و شکنجه حرف می‌زد.

معمولا پیش از مستیِ احمد، پری را از او دور می‌کردند اما گاهی از دستشان در می‌رفت و آنچه را نباید می‌شنید، می‌شنید. پری هم که کنجکاو و حواس جمع و پیگیر!

مشکل بزرگی که وجود داشت استعداد پری در تصویرسازی ذهنی بود که موجب می‌شد تمام آن صحنه‌هایی را که احمد می‌گفت در ذهن به وضوح ببیند و وحشت کند. جدا از این‌که تصاویر ذهنیِ ترسناک و تاریکی بود، سوژهٔ تصاویر، احمدی بود که پری دوستش داشت. انگار جلوی چشم پری احمد را شکنجه می‌‌کردند و همین پری را عصبی می‌کرد و می‌ترساند.

وقتی احمد حالش خوب بود، برای پری ترانه‌های کوچه‌ بازاری می‌خواند پری هم با ادا اطوار می‌رقصید. دو ترانهٔ همیشگی داشتند: «نازی‌ نازی نازی، به خوشگلیت می‌نازی، یکی یه دونهٔ دل من…» و آن یکی ترانه‌ای بود که بیشتر وقت‌ها با همراهی هم به نمایش تبدیل می‌شد: «دیشب اومدم دم خونتون نبودی، راستش رو بگو با کی، کجا رفته بودی؟» بعد صدایش را نازک می‌کرد و در حالی که پری یک روسری را به عنوان چادر کاملا ناشیانه سر کرده بود، هر دو با همراهی هم می‌خواندند: «به خدا رفته بودم سقا‌خونه دعا کنم، شمعی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم.» به اینجای شعر که می‌رسیدند معمولا پری آنقدر اطوار در می‌آورد که خودش از خنده ریسه می‌رفت و روی زمین می‌افتاد و از اعماق وجود می‌خندید، احمد هم از خنده و ادا اطوار‌های او خنده‌اش می‌گرفت و این خندیدن از معدود زمانهایی بود که احمد واقعا می‌خندید.

احمد عادت داشت دست چپش را مشت کند و با دست راست روی دست چپ بشکن بزند و ضرب بگیرد و برای پری آواز بخواند. پری شرطی شده بود هر وقت احمد با دستانش ضرب می‌گرفت و آواز می‌خواند، هرجا و در هر حالی که بود، شروع می‌کرد به رقصیدن حتی وسط خیابان!

احمد زیاد آواز می‌خواند. کوه‌نورد بود و اهل آواز؛ دوستانش تعریف می‌کردند مثل بزکوهی، کوه را بالا می‌‌رفت، کولهٔ بقیه را هم حمل می‌کرد، در مسیر، زمانی که همه به نفس نفس افتاده‌‌بودند او آواز می‌خواند و انگار نه انگار مسیر سخت است و بسیار راحت و بدون خستگی راه می‌پیمود.

 یک بار هم یکی از دوستانش تعریف می‌کرد در راه قلهٔ دماوند احمد دوبار برگشته بود و جامانده‌ها را همراهی کرده‌ و به گروه رسانده‌بود، به قله که رسیدند، همه به خاطر گوگرد نفسشان بند آمده بود، اما احمد در حالی که سیگار می‌کشید ترانهٔ «تو ای پری کجایی» را  با صدای بلند و رها می‌خواند، بعد با هیجان و حسرت می‌خندید و به شوخی می‌گفت: «این کارها از آدمیزاد بر نمیاد فقط یه لر می‌تونه!»

هر وقت پری شبها خانهٔ احمد و زری می‌ماند، احمد صبح زود صدایش را سرش می‌انداخت و همین ترانه را می‌خواند تا پری را بیدار کند.

پری هم خواب‌آلود پتو را روی سرش می‌کشید، گاهی هم بالش را روی سرش می‌گذاشت و می‌گفت: «اَمَد، بس کن! آدم خوابیده‌ها…» احمد هم صدایش را بلند‌تر می‌کرد. پری می‌گفت: «زری، دهن اَمَد رو ببند. دییونه‌ام کرد.»

زری هم با ناز و ادای مخصوص خودش می‌گفت: «احمد بس کن بذار بچه بخوابه، عصبیش نکن.»

احمد هم به احترام زری آواز خواندن را پایان می‌داد و بلند می‌گفت: «من دارم می‌رم نونوایی هر کی سنگ می‌خواد جا نمونه! جا بمونه سنگ خبری نیست!»

پری از جا می‌پرید، بالش و پتو را پرت می‌کرد و می‌گفت: «اَمَد نرو! وایسا الان میام.»

و در مسیر به سمت دستشویی یک سقلمه به احمد می‌زد. احمد هم  ابرویش را بالا می‌داد، چپ‌چپ نگاهش می‌کرد، می‌گفت: «گیس‌بریدهٔ پررو…»

پری معنی گیس‌بریده را نمی‌دانست فکر می‌کرد چون موهایش را کوتاه کرده‌اند احمد به او می‌گوید گیس‌بریده.

بعد از این که آداب صبح‌گاهی در دستشویی انجام می‌شد و پری صورتش را می‌شست خیسِ خیس، با عجله، بدون لحظه‌ای درنگ، آبچکان از دستشویی بیرون می‌پرید و به بهانهٔ سلام صبح‌گاهی خودش را بغل زری پرت می‌کرد و زری را با این کارش احساساتی می‌کرد و می‌گفت: «صبحت بخیر دختر قشنگم، سلامت کو؟»  پری هم موزیانه صورتش را با لباس زری خشک می‌کرد. از حوله خوشش نمی‌آمد. زری هم که می‌فهمید دوباره بازی خورده، جیغش در می‌آمد و غرغر می‌کرد. پری هم به روی خودش نمی‌آورد و می‌‌گفت: «اَمَد بریم!»

معمولا به سنگکی می‌رفتند، هنگام برگشت یک مشت سنگ جدا می‌کردند و تا عصر با همان‌ها یه‌قل دوقل بازی می‌کردند، عصر هم روی کاغذی، مقوایی، چوبی، چیزی می‌چسباندند و کاردستی درست می‌کردند.

همه‌چیز نسبتاً خوب و آرام پیش می‌رفت تا آن اتفاق افتاد.

یک روز که پری روی شانه‌های احمد بود و طبق معمول می‌خواست به کمک احمد با یک پشتک وارو روی زمین بیاید سیگاری که روی لب احمد بود به دست پری خورد و دستش سوخت.

یک اتفاق بود که احمد را خیلی بیشتر از پری ناراحت کرد اما دریچه‌ای شد برای این‌که پری خشمش را نسبت به دائم‌الخمر بودن و مست شدن و سیگار کشیدن و خاطره تعریف کردن‌های احمد خالی کند. در حالی که هر دو روی زمین نشسته بودند و احمد با شرمندگی داشت سعی می‌کرد با یخ، سوختگی دست او را  التیام ببخشد، پری با گریه گفت: «اَمَد! صد دفه گفتم از این غلطا نکن. آدم شو اَمَد، اونجات زخم شده، همش کوفت می‌کشی. دیگه باهات قهرم!»

 اسم اثنی‌عشر یادش نبود. واژهٔ کوفت را از زری شنیده بود، معنایش را نمی‌دانست اما می‌دانست بی‌ارتباط با سیگار و مشروب نیست، یک روز به مادرش گفته بود: «دیگه نمی‌دونم چی‌کار کنم که این کوفتی رو بذاره کنار!»

پری کاملا نامحسوس تمام مکالمه را ضبط کرده بود در واقع تمام حرف‌هایی که به احمد می‌گفت حرف‌هایی بود که جسته گریخته پشت سر احمد شنیده بود و ناراحت شده بود چون نمی‌توانست از او دفاع کند و دیدن حال و روز احمد باعث می‌شد نگرانش شود و نگرانی‌اش را به بهانه‌ٔ این اتفاق به شکل خشم بروز دهد و هر چه می‌خواهد بگوید.

دریچه باز شد و عقده گشایی آغاز شد.  آبرو برای احمد نگذاشته بود. هرجا می‌رسید، از راه نرسیده دستش را نشان می‌داد، می‌گفت: «اَمَد دست من رو با سیگار سوزوند.»

البته مادر و پدرش توضیح می‌دادند که یک اتفاق بوده و احمد قصد و منظوری نداشته و…

ولی پری خیلی جدی موضع قهر و انتقام‌جویی را حفظ کرده بود، به شکلی که هر بار احمد به او پیشنهاد نردبان بازی می‌داد می‌گفت: «برو بابا با اون کوفتات!»

احمد می‌گفت: «کینهٔ شتری داره گیس بریده! خب کوفت نمی‌کشم بیا بازی کنیم.»

پری  پشت چشم نازک می‌کرد، می‌گفت: «هنوز قهرم!»

البته این قهربازی فقط در مورد نردبان‌بازی بود و در امور دیگر آشتی بودند. یک روز که با هم برای خریدِ مایحتاج خانه رفته بودند؛ پری یک عروسک دید. خوشش آمد، پای احمد را چسبید و با ذوق گفت: «این عروسکه رو ببین اَمَد! وای ببین چه خوشگله! می‌خوامش، برام بخر!» و بعد بدون این‌که منتظر پاسخ بماند بالا و پایین پرید و شروع کرد به ذوق کردن از این‌که احمد قرار است آن عروسک را بخرد.

احمد هم زبانش بسته شد. داخل مغازه رفتند، عروسک را خریدند، احمد تمام پولش را داد، کافی نبود. ساعتش را گرو گذاشت تا برگردد و باقی پول را بدهد.

بدون این‌که برای خانه خرید کنند، با یک عروسک و بدون ساعت به خانه برگشتند. همین موضوع باعث شد سر نردبان بازی‌هم آشتی کنند.

اما همچنان رنج خاطرات زندان و مستی و سیگار کشیدن احمد پری را آزرده می‌کرد.

چند سال گذشت، پری سال سوم ابتدایی بود. زمستان بود. برف سنگینی باریده بود. مدرسه‌ها تعطیل بود. پری هم کمی حالت سرماخوردگی داشت، اتاق نیمه‌تاریک بود و ذرات ریز و درخشان غبارِ هوا در پرتو نوری که از فاصلهٔ بین دو پرده وارد اتاق شده بود در رقص بودند، عطر مرغ آب‌پز و جعفری و پرتقال با بوی عرق سگی و سیگار مخلوط شده بود. پری در حالی‌که یک لیموی زرد پلاستیکی در دست داشت، بی‌حال روی مبل، دَمر خوابیده بود، سرش را از یک سمت روی مبل گذاشته بود، در امتداد نگاهش زری را که در آشپزخانه بود و مدام و بی‌وقفه غرغر می‌کرد و احمد را که پشت میز ناهارخوری، در انتهای مسیر نگاهش قبل از آشپزخانه نشسته بود و عرق‌سگی می‌خورد زیر نظر داشت و گاهی بینی‌اش را بالا می‌کشید. 

زری از حد گذرانده بود. آنقدر که اعصاب پری هم خرد شده بود و دلش می‌خواست بلند شود و  در دهان زری یک پارچه فرو کند تا ساکت شود.

احمد ساکت بود و پشت سر هم می‌نوشید و هر بار استکان را با ضرب بیشتری روی میز می‌کوبید. همیشه همین بود. در مقابل غر‌غر‌های زری ساکت می‌ماند و گوش می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.

اما این بار زری واقعا از حد گذرانده بود. احمد با صدایی خفه و آرام که گویی از اعماق سیاه‌چالهٔ وجودش می‌آمد گفت: «بس کن زری!»

زری با شور بیشتری ادامه داد و اوج گرفت. احمد استکان را به پیشانی خود کوبید. پیشانی و استکان باهم شکست.

خون روی چشمش ریخت. پری نیم‌خیز شد. ترسیده بود! جرئت نداشت تکان بخورد. زری ساکت شد؛ جرئت نداشت تکان بخورد یا حرفی بزند.

احمد بلند شد شیشهٔ عرق سگی را سمت دیوار پرت کرد. دور گرفت و دستانش را باز کرد و با حالت آدمهای مست، شل و ول و آویزان در عین حال به شکل غمگینی، سرخوشانه خواند: «دایه دایه وقت جنگه…»

 خون پیشانی‌اش  روی لباسش و چند قطره هم روی فرش تمیز و عزیز زری ریخت و برای اولین بار صدایش در نیامد.

احمد دور خودش می‌چرخید و می‌خواند به یکباره وسط اتاق یک زانو روی زمین نشست، در حالی که روی پیشانی‌اش می‌کوبید زد زیر گریه و گفت: «علی برارُم، کاکه کجایی؟ ار گر گنه منم کنین نمیلم لشش بوفته دس گورگا، کاکه وِری، سِتارِم نِمی‌رَ، قلوم سولا بی، علی برارم، کاکه وری!»* 🔴(*علی برادرم، کجایی دادشم؟ اگر تیکه‌تیکه‌م کنید نمی‌ذارم جنازه‌ش بیفته دست گرگا، داداش بلند شو، دلم آشوبه، قلبم سوراخ شده، علی برادرم، داداشم بلند شو!) 

گریه می‌کرد و تکرار می‌کرد و خودش را می‌زد. بلند می‌شد دستانش را باز می‌کرد سرش را به سمت سقف می‌گرفت، می‌چرخید، می‌خواند: «دایه دایه وقت جنگه…» دوباره می‌نشست خودش را می‌زد و به این‌طرف و آن‌طرف تاب می‌داد و با حسرت و سوز و گداز می‌گفت: «علی برارم، کاکه کجایی؟»

زری با دستمالی به سمتش دوید، گریه می‌کرد، می‌گفت: «احمد تو رو خدا با خودت اینجوری نکن!» 

کمی که آرام شد و مویه‌هایش به زمزمه تبدیل شد و دیگر خودش را نمی‌زد، پری در حالی که گریه می‌کرد سمتش دوید گردنش را بغل کرد، گفت: «اَمَد، به خدا اینجوری می‌‌میری. اون آدم بدا رو ولشون کن! تو رو خدا…؛ اَمَد!»

احمد پری را محکم بغل‌کرد و گفت: «نترس عمو، چیزی نیست. نمایشه، بازیه!» زری گوشه‌ای نشست و گریه کرد. هر سه نفر می‌گریستند.

چند هفته گذشت، یک روز که پری  همراه مادرش به خانهٔ آنها رفته بود و ذوق این را داشت که جایزه‌ای را که از مدرسه گرفته بود به احمد نشان دهد، دید احمد دوباره دمغ است و نشسته پای بساط مستی.

اهمیت نداد و با ذوق گفت: «اَمَد ببین چی گرفتم، ببین چه خوشگله، مداد رنگی کوچولوی شیش رنگ. تاحالا مداد رنگی کوچولو نداشتم همیشه مداد رنگی‌هام بزرگ بودن. ببین چه ناز و کوچولو موچولوئه!»

احمد بی‌حوصله و بدون این‌که نگاه کند گفت: «آره عمو خوشگله!» و اهمیت زیادی نداد. پری حالش گرفته شد و رفت سراغ زری، زری بیشتر واکنش نشان داد و از او تعریف و تشویقش کرد. اما چهره‌اش در هم بود و مشخص بود از ته دل شاد نشده. پری هم بچه‌ای نبود که بشود او را به راحتی از سر باز کرد. چیزی نگفت؛ رفت دنبال بازی اما در صدد انتقام بود. از احمد انتظار بیشتری داشت و به هیچ عنوان نمی‌توانست کم‌محلی او را تحمل کند.

زری و مادر پری و احمد پشت سر کسی حرف می‌زدند که پری نمی‌شناخت اما متوجه شد که او پشت سر احمد بدگویی کرده و به گوش احمد رسیده و احمد ناراحت شده.

 در حالی که پشتش به آنها بود و با مدادرنگی‌های جدیدش روی زمین خانه می‌ساخت، گوش‌هایش را بیشتر تیز کرد و فهمید مربوط به جریان زندان است و یکی از همان‌هایی است که احمد جرمش را گردن گرفته و حالا که احمد تازه سر کار جدیدی رفته بود، زیر آب او را پیش رئیس جدید زده بود.

پری نصفه نیمه ماجرا را فهمید. از قبل می‌دانست احمد جرم پنج‌نفر را گردن گرفته. البته دقیق نمی‌دانست گردن گرفتن و لو دادن یا لو ندادن یعنی چه؟ فقط همین‌قدر می‌فهمید که به خاطر آن پنج نفر و لو ندادنشان شکنجه شده و به جای آنها، سالهای بیشتری در زندان مانده.

بلند شد! رفت سمت میزی که مادرش، زری و احمد دور هم نشسته بودند. مادرش شربت آلبالویی را که زری آورده بود می‌خورد.

پری با دیدن شربت آلبالو یاد لواشک‌های آلبالوی زری افتاد و درخواست لواشک کرد. همین‌که زری بلند شد، خودش را در بغل احمد جا کرد و  برای این‌که دل احمد را بسوزاند چشم و ابرویی آمد و گفت: «اَمَد، نباید گردن می‌گرفتی، خودت مقصری! الانم اونا دوسِت ندارن، از اولم دوسِت نداشتن وگرنه نمی‌ذاشتن تو تنهایی اونجا بمونی.» از آوردن اسم زندان هم وحشت داشت. از حرف زدن یا شنیدن هر چیزی در موردش بیزار بود. اما باید حرصش را خالی می‌کرد و زهرش را به احمد می‌ریخت. احمد ساکت شد به فکر فرو رفت.

مادر پری خودش را جمع و جور کرد و نمی‌دانست چه طور ماجرا را رفع و رجوع کند با دست‌پاچگی گفت: «احمد قهرمانه! همه قدرش رو می‌دونن. بدو برو دنبال بازی‌ت تو حرف بزرگترا دخالت نکن!»

پری که هر وقت پیش احمد بود به پشتوانهٔ او پرو بازی‌اش شکوفا می‌شد، قر و قمبیلی به سر و گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد، گفت: «راست می‌گم خب، اگه من جای اَمَد بودم حسابشون رو می‌رسیدم.» اصطلاح «حسابشون رو می‌رسیدم» را در یک  نوار قصه شنیده بود درست نمی‌دانست چه مفهومی دارد اما می‌دانست بی‌ربط نیست، این را گفت و برای این‌که از چشم‌غره‌های مادرش در امان باشد خودش را بیشتر در بغل احمد فرو کرد تا محفوظ بماند.

احمد بلند شد او را روی صندلی خودش نشاند و بدون کاپشن از خانه بیرون رفت. زری دنبالش دوید که کاپشن و کلاهی را که خودش برایش بافته بود، به او بدهد؛ نرسید!

از پنجره سرش را بیرون برد و داد زد: «احمد سرما می‌خوری وایسا کاپشنت رو بیارم.» چند بار گفت اما احمد رفت.

زری برگشت و با مادر پری همراهی کرد و دوتایی شروع کردند به زیر سوال بردن و شماتت کردن پری که چرا فضولی می‌کند و گنده‌تر از دهانش حرف می‌زند و…

پری هم که بی‌پناه شده بود از هوش شرورانهٔ خود بهره برد و خودش را به نادانی زد و گفت: «مگه چی گفتم؟»

در حالی که خوب می‌دانست چه کرده اما نمی‌فهمید چه کرده.

چند ساعت بعد، حدود ساعت هشت شب احمد برگشته بود. پری و مادرش رفته بودند. و احمد دیگر آن احمدی که از خانه بیرون رفت نبود.

با تمام آن پنج نفر که بعد از آزاد شدنش روابطشان با احمد سرد شده بود، به زور صمیمی شد. آنها هم از ترسِ تهدید‌های احمد که در قالب شوخی‌های گزنده بیان می‌شد نمی‌توانستند او را پس بزنند.

تا این‌که احمد توانست با اتکا بر تحریکِ طمعِ سیری‌ناپذیر آنان از هر پنج‌نفرشان وکالت تام‌الاختیار بگیرد تا یک کار جدید و پر درآمد را شریکی راه بیندازند. وکالت همانا و تسخیر تمام دارایی آن پنج‌نفر که افراد موفق و سرمایه‌داری بودند، همان!

احمد ثروتمند شد. آن پنج‌نفر به خاک سیاه نشستند. هیچ کس راجع به این ماجرا حرفی نزد. حتی زری هم با تمام اخلاق‌گرایی وسواس‌گونه‌اش صدایش در نیامد.

سال‌ها گذشت، پری بزرگ شد. همچنان احمد را اَمَد صدا می‌کرد. احمد همچنان زیاد سیگار می‌کشید، دائم‌الخمر بود و حالا تریاک هم اضافه شده‌بود. از تهران به شمال رفته بودند و خانه‌ای شیک و بزرگ و زیبا کنار دریا خریده بودند.

یک روز که زری در حیاط پشت خانه به گلهای رز هلندی رسیدگی می‌کرد و عطر خوش غذا خانه را پر کرده بود و همه چیز آرام و زیبا به نظر می‌رسید. احمد تریاک و عرق سگی را ترکیب کرد و با این که هنوز شناگر خوبی بود و قدرت بدنی خوبی داشت، به دریا رفت و زنده برنگشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سمفونی مرگ یک مرد لر» نیسنده «زویا قلی‌پور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692