من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید.
چت از طریق واتساپ
من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید.
تن به جان آمده اش را پرت کرد توی وانت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و گریه ی بی اختیارش را به شیشه های دودی تیره پاشید. موبایلش زنگ می خورد. می دانست بهناز را خیلی نگران کرده که از صبح هیچ خبری از خودش نداده بود. موبایل ساکت شد و لحظه ای بعد دوباره زنگ خورد. نفس عمیقی کشید. چند بار گلویش را صاف کرد تا رد گریه را از صدایش پاک کند
گوشۀ پرده را بالا داد دوباره همان سایه را دیدکه از روی دیوار به داخل حیاط پرید و به سمت اتاق پسر و تازه عروسش رفت؛چند شبی بود که متوجۀ این سایه شده بود . صدای گریۀ کودک او را به خود آورد، به سمتش رفت، شیشه شیر را به دهانش داد ،کودک سیر که شد دوباره به خواب رفت.
درد، در تمام بدنم پیچیده بود. تنها با یک پتو، شب زمستانی را به صبح رساندم. به سختی از جایم بلند شدم. پاهایم، سست و بیجان و دستانم، خشک و خشن شده بود.
گوشه ی شی فلزی از خاک بیرون زده بود.در آن فضای نیمه تاریک میان خاک قرمزرنگ ، زردی خیره کننده ایی داشت. کمی سرش را کج کرد و انگشتش را به سمت شی فلزی گرفت وپرسید:«اون چیه؟» با نگاهش رد سمتی را که او نشان می داد دنبال کرد و جواب داد:« کدوم ؟»
باد تندی می وزید برگهای خشک شده نارنجی رنگ پاییز دانه دانه از درخت به آغوش زمین میرفتند . بوی زمستان را می توانست شنید.