کمر و کف کفش سمت راستش را به دیوار چسبانده. آخرین کام را از سیگارش میگیرد، میاندازتش زمین و بعد کفشش را روی آن فشار میدهد و همزمان پاهایش را مانند پرگار میچرخاند تا له بشود. بعد از ثانیهای تماشای سیگار، زنگ گوشیاش متوجهاش میکند و جواب میدهد:
«الو…»
«رفتی تو خونه؟»
«نوچ…عجول نباش!»
«ببین چی میگم، تو این خونه، یه پیرمرد زندگی میکنه با یه پرستار که از پیرمرد مراقبت میکنه؛ بچه هاش زیاد بهش سر نمیزنن؛ حواست باشه دیگه.»
«حله…»
بعد از تماس، ساعت را چک میکند که دو و نیم شده. تمام چراغهای خانهها خاموش است و صدای جیرجیرک، سکوت نصف شب را برهم میزند. بعد از وارسی اطرافش، سمت دیوار خانه قدم برمی دارد؛ به محض رسیدن به آن، دیوار را بالا میرود…در انجامش ماهر است. وارد حیاط میشود. حیاط را درختان کوتاه و بلندی پر کرده است که خوب او را استتار میکند. روی خاک نرم باغچه قدم برمی دار؛ ناگهان شلوار شش جیبش به خاری گیر میکند و کمی پاره میشود. تنها قطب نما، دو لامپ زرد و کم نور حیاط است که او را به در ورودی میرساند. چاقواش را از پشت کمربندش بیرون میکشد و بعد زیپ کاپشنش را پایین میدهد تا کلیدهایی را که همیشه در باز کردن در خانهها به او کمک میکند، دربیاورد. سرما دستان او را جوری سر کرده است که گرفتن چاقو و کلید را برایش مشکل میکند. شروع به باز کردن در میکند. بعد از دقیقهای تلاش، در باز میشود؛ صدای «قیژ قیژ» در، اعصاب غلام را بهم میزند و میگوید: «لعنت بهتون که یه روغن به این در نمیمالید.»
وارد خانه میشود؛ همه جا تاریک است و همین موضوع او را مجبور به روشن کردن چراغ قوه گوشیاش میکند.
قدمهای رو به عقب بر میدارد، ناگهان به تابلوی آویزان شده به دیوار میخورد و همین باعث کوفته شدن تابلو به زمین میشود. ثانیهای بعد، مردی با عجله پلهها را پایین میآید، چراغ را روشن میکند و غلام را میبیند. تا میخواهد سمت غلامخیز بر دارد، غلام چاقو را سمت او میگیرد و با جدیت میگوید: «بشین روی
مبل…همین الان! تو باید اون پرستاری باشی که از پیرمرد مراقبت میکنه.»
پرستار با سر تائید میکند و تا میخواهد حرفی بگوید، غلام میگوید: «هیس! بشین روی مبل و نطق نکش! فهمیدی؟!»
پرستار، سر تأیید تکان میدهد و مینشیند روی مبل. غلام سرش را سمت چپ میچرخاند و در این هنگام پرستار پاهایش را بالا میدهد و زیر دست غلام میکوبد و چاقو به گوشهای پرتاب میشود. حالا خیال پرستار راحت میشود و این آغاز درگیریست با غلام. ماسک سیاه رنگ غلام را میکشد و حالا به راحتی چهره داغ و سرخ شده او را میبیند. در این هنگام، پیرمردی کوتاه قد و لباس خواب براق جگری رنگ به تن، به سختی از پلهها پایین میآید و تا چهره غلام را میبیند، شوکه میشود. بعد از چندبار پلک زدن، انگار از چیزی مطمئن شده باشد، میگوید: «پسرم! بالاخره اومدی؟»
پرستار میگوید: «آقا مختار…این…» مشت غلام حرف پرستار را میبرد. پیرمرد چاقو را از روی زمین برمی دارد و سمت پرستار میگیرد و میگوید: «اگه به پسرم دست بزنی، چاقو رو فرو میکنم تو شکمت!»
پرستار با ترس میگوید «آقامختار این دزده، پسرت نیست.»
آقامختار پس گردنیای به پرستار میزند و میگوید: «بابات دزده؛ یه بار دیگه راجع به پسرم اینطوری حرف بزنی، دهنت رو جر میدما!»
پرستار میگوید این دزده؛ تو آلزایمر داری، نمیدونی داری چی میگی. »
غلام که جریان را متوجه میشود با آرنج به سر پرستار میکوبد و او را زمین میزند و چند مشت به صورتش میکوبد. غلام رو به آقامختار میگوید: «بابا من پسرتم، اره پسرتم» غلام با بست، دست و پای پرستار را میبندد. آقامختار میگوید: «اینها خیلی من رو اذیت میکنن، میان میگن میخوایم خونه رو بفروشیم؛ منتظرت بودم که بیای و من رو نجات بدی.»
پرستار با صورت فشرده از درد میگوید: «اونها پسراتن آقامختار، این دزده ولی اونها که میان پیشت پسراتن» غلام پارچهای آغشته به مواد بیهوشی از جیب کاپشنش بیرون میکشد و پرستار را بیهوش میکند و بعد گوشیای از جیب پرستار بیرون میکشد
و به چند ضربه پا، خوردش میکند.
«اشکال نداره بابا، فقط به من گوش کن!»
«بگو پسرم، چکار کنیم؟»
«الان باید تمام چیزهای باارزش خونه رو با خودم ببرم چون ممکنه اونها بیان و همه رو بدزدند.»
مختار میگوید: «همه وسایل توی خونست، توی کمدمه، نه توی بالشته، نه زیر تخته، وای یادم نیست کجاست! یادم نیست!»
غلام، آقامختار را روی مبل مینشناند و میگوید «باشه؛ تو اینجا بشین تا برم پیدا کنم؛ حواست به این یارو باشه. البته این تا دوساعت بیهوشه.»
آقامختار با بغض میگوید: «پسرم این چندسال کجا بودی؟ همه جا دنبالت گشتم؛ مامانت کجاست؟ چرا نمیاد؟»
غلام میگوید: «بهت توضیح میدم همش رو، فعلاً بذار کارم رو انحام بدم.» غلام، سیم تلفن را قطع میکند و بعد به طبقه بالا میرود. آقامختار پرگویی میکند. «مادرت رو ندیدی؟ اینا میگن دیگه نمیاد، میگن مرده اما دروغ میگن.»
غلام که مشغول گشتن در هر سوارخ سنبهای هست، جوابی نمیدهد. آقا مختار ادامه میدهد: «شنیدی چی گفتم؟ گفتم مادرت رو ندیدی؟»
غلام اعصابش بهم میریزد و میگوید: «نه، نه، نه! ندیدم. صدا نده! بذار چیزام رو پیدا کنم.»
آقامختار ناراحت میشود، بغض میکند و میگوید: «خدایا! این همه زحمت بکش و بچه بزرگ کن، اون وقت محل سگ بهت نمیده.»
غلام با خودش چیزهایی میگوید: «هی حرف میزنه. خاک توسر بچههات که ولت کردن با یه پرستار قاق.»
کشوها را بیرون میریزد و اتاق، مثل اتاقی زلزله زده میشود. روی برگهای نوشته: «مختارقنبری انباردار گمرک» روی برگهای دیگر درمورد فوت همسرش نوشته، پیرمرد با بغض ادامه میدهد: «یادته از سرکار برمی گشتم و کلی خوراکی برات میاوردم؟ با ذوق میپریدی بغلم، بعد مامانت میگفت بابات خستس آروم. یادت میاد؟!»
غلام از گشتن زیاد به نفس نفس میافتد و میگوید: «تو…بابای خیلی… خوبی بودی!»
آقامختار از خوشحالی اشک میریزد و میخندد. غلام با خودش میگوید: «ای کاش تو بابای من بودی، نه اون معتاد مفنگی؛ اگه تو بابای من بودی، مجبور نبودم از بچگی دزدی کنم، از سوپرمارکت گرفته تا خونه باغهای مردم؛ اگه تو بابام بودی، مرگ یابام رو تو روزنامه با تیتر «امروز معتادی مرده، در جوب پیدا شد.» رو نمیخوندم و زجر نمیکشیدم؛ اگه تو بابام بودی بچه طلاق نمیشدم اگه تو بابام بودی الان سروسامون گرفته بودم و به جای قیافه بیست و هفت ساله، قیافه چهلساله نداشتم و خواهرم مجبور نمیشد چون پول نداشتیم تا دبیرستان بخونه.»
غلام بالشتی را میبیند، سمت آن میرود و با چاقو پارهاش میکند و مقداری پول و طلا در آن میابد؛ چند مجسمه عتیقه و چند قلک قدیمی را هم در ساکی ورزشی که در کمد پیداکرده میگذارد. از هر اتاقی چیزهایی باارزش بر میدارد. میخواهد از اتاق خارح شود که پالتوی کرم رنگ و آویزان شدهای نظرش را جلب میکد و سمتان میرود و براندازش میکند و بعد تنش میکنذ، جلوی اینه ژست میگیرد و چند «پیس» ادکلن به خود میپاشد. از اتاق خارج میشود و همزمان میگوید: «من دارم میرم.»
پیرمرد از جای خود بلند میشود و میگوید: «کجا میری؟ من تنهام! اینا فردا میان و دوباره میگن میخوایم خونه رو بفروشیم؛ من میخوام برم پیش مامانت، دل تنگشم.» آقامختار این را میگوید و بعد دست غلام را سفت میچسبد و میگوید: «من میمیخوام با تو بیام، بریم پسرم.»
غلام که نمیداند چکار کند، با کمی مکث میگوید: «بابا، من میرم ماشین رو بیارم، بیام دنبالت…تو که نمیتونی با این پاهای دردت این همه راه بیای.»
آقامختار با بغض میگوید: «خب باشه من منتظرت میمونم؛ مامانت هم میاری دیگه؟! یهو نری نیاریش، بگو بخدا میاریش!»
غلام عصبانی میگوید: «باشه؛ بخدا میارمش!»
آقامختار با نگاهی مظلومانه به غلام میگوید: «پس توروخدا یه کار برام بکن!»
غلام سرش را تکان میدهد. آقامختار امی گوید: «یه قلم و برگه برام بیار، من میگم، تو بنویس.» لبخندی میزند و سرش را به گوش غلام نزدیک میکند و ادامه میدهد: «می خوام نامه بنویسم برای مامانت.»
«ولمون کن پیری!» غلام این را میگوید و در را باز میکند که برود، ناگهان صدای گریه آقامختار نگهش میدارد، برمی گردد و میگوید: «باشه باشه! آرم باش!»
***
غلام روی مبل نشسته است، دفتری روی پایش است و مشغول نوشتن چیزهاییست که آقامختار میگوید
«خاتون من، امشب پسرم رو که سالها دنبالش میگشتم، پیدا کردم، یعنی خودش اومد پیشم؛ میدونستم معرفت داره، خاتون جانم، من پیش تو میام، پسرمون قول داده که من رو بیاره پیش تو…»
غلام «پوف…» میگوید و ادامه میدهد: «تموم نشد؟ خسته شدم؛ بسه دیگه.»
«یکم دیگه…توروخدا»
«سریع بگو!»
«خاتون من، تو چطوری؟ حالت خوبه؟»
غلام تند تند سر تکان میدهد و میگوید: «آره خوبه، آره…پوف…»
آقامختار سیلی محکمی به صورت غلام میکوبد و میگوید: «از بچگیت بهت میگفتم، وقتی دارم با مادرت حرف میزنم، نپر وسط حرفم! هنوز این عادت گندت رو ترک نکردی؟»
غلام سرخ میشود، حرصش میگیرد و دندانهایش را روی هم میسابد و اینطور خودش را آرام میکند. زنگ گوشی غلام، به صدا در میآید، دوستش است، برمی دارد و میگوید: «اومدم اومدم.»
آقامختار میگوید: «خب همین نامه خوبه فقط، آخرش بنویس دوست دارت، مختار.»
بعد نوشتن، به خواست آقامختار، برگه را از دفتر جدا میکند و تا میزند و به آقامختار میدهد، بعد ماسک مشکی رنگ و قاچاش را برمی دارد و در جیب میکند و میگوید:
«من رفتم. فعلاً.»
«من منتظرت هستما، یادت نره ها…من رو ببر پیش مادرت.»
غلام سر تأیید تکان میدهد و باسرعت از خانه خارج میشود. به در حیاط که میرسد، به دوستش زنگ میزند و میگوید که کار، تمام است. دوستش سرکوچه منتظراوست. از حیاط که بیرون میآید، ماشین او را میبیند و سمتش میرود، سوار ماشین میشود و بعد با سرعت دور میشوند. آقامختار با ذوق اینکه غلام میآید و او را باخود میبرد، سمت اتاقش میرود و پیراهنی با زمینه سفید رنگ و خطهای عمود آبی رنگ، به تن و شلوار پارچهای قهوه به پا میکند و بعد از روی چوب لباسی کلاه شاپوی مشکی رنگی بر میدارد و سر میکند.
چند پیس عطر به خودش میپاشد و عینکی ذره بینی میزند. حالا خود را خوشتیپترین عاشق جهان میداند که برای استقبال معشوقهاش آماده شده است. کیف کوچکی از کمد بر میدارد و وسایلی در آن میگذارد، زیپ آن را بالا میکشد و بعد اورکتی تن میکند و نامه را در جیب آن جای میدهد و بعد زیپان را بالا میدهد. آرام آرا پلهها را پایین میرود و بعد نگاهی به پرستاربیهوش شده میاندازد و میگوید: «بالاخره از دستتون راحت شدم!»
در را باز میکند و وارد حیاط میشود؛ چراغ قوهاش را روشن میکند و به زور خود را به در حیاط میرساند. در را باز میکند و از آن خارج میشود. حالا توی کوچه است و در انتظار آمدن غلام. دور و برش را نگاه میکند و شعری میخواند «اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من، دل من داند و من دانم و من»
بعد از چند دقیقه انتظار پاهایش خسته و سست میشود، به بلوک کنار خانهاش نگاه میکند و روی آن مینشیند. عصایش را به زمین اهرم میکند و دو دستش را بالای عصت و چانهاش را روی دستانش میگذارد و با صدای بغضآلود و لرزان میگوید: «پسرم بیا! بیا دنبالم پسرم، دلم برای مامانت تنگ شده!» ■