اولین بار بود که صورت او را برمیداشتم. همان دختر سادهدل عینکی، که اکثرا بخاطر قیافهاش از او متنفر بودند. اینبار او را انتخاب کردم. چرایش را نمیدانم. شاید برای تحقق بخشیدن به رویای همیشگیام باشد. اینکه بتوانم راهی پیدا کنم تا احساس و افکار دیگران را زندگی کنم، با گوش آنها بشنوم و احساس قلبی شان را درک کنم. البته با این کار فقط میتوانم زندگی با صورت دیگری را تجربه کنم نه بیشتر.
صورت دخترک روی اسکلت صورت من سنگینی میکرد. کمی برایم کوچک بود، چون صورت لاغری داشت. چشمهای من سالم بود و مجبور نبودم مثل او عینک بزنم. این از دو لحاظ بد بود. یکی اینکه کاملا او نبودم و چهرهی او با عینک کمی متفاوت بود. بدون آن، دخترک لاغر سبزهرو هیچ جذابیتی نداشت با عینک کمی زیباتر بهنظر میرسید. عینکش را بر چشمانم گذاشتم. دنیا محو شد. جوری سرگیجه گرفتم که فقط میتوانم بگویم نور را از در و دیوار میتوانستم تشخیص دهم. صورت هیچکس مشخص نبود. انگار همه نقاب یک شکل زده باشند. فقط آدم میدیدم، همه را یکجور. گویی جسمشان را روح میدیدم. هالهای از آدم. برخی که تپلتر بودند هالهی بزرگتری داشتند. دخترک عینکی با آن طرز حرف زدن عجیبش، همیشه نگاههای اطرافیان را به خودش جلب میکرد. شبیه به روحی نحیف و ریز بنظر میرسید. اولین صورت عینکیای بود که انتخاب کرده بودم. معمولا به آدمهایی که میخواهم صورتمان را عوض کنیم قضیه را میگویم، که اگر مایل باشد میتواند او هم این را تجربه کند. بعد تجربه هایمان را از زندگی با صورت دیگری با هم به اشتراک میگذاریم. گاهی بعد از پس دادن صورت، ساعتها دربارهی تجربهی جدیدمان حرف میزنیم اینکه دیگران چه احساسی از دیدن صورتمان بما انتقال داده اند و از این جور حرفها. اما این بستگی به طرف مقابل دارد. به دخترک نگفتم چون بهنظرم مهم نمیآمد. سطح فکریاش را نمیدانم اما از نظر ظاهری سطح خیلی پایینتری نسبت به من دارد. با خودم فکر کردم حتما از داشتن چنین صورتی که به او داده بودم به خود میبالید. شاید نمیداند که صورتم را بی توجه به اینکه چقدر به آن صورت وابسته شده باشد، از او پس خواهم گرفت. اینها حرفهایی بود که با خودم میزدم.
خسته شدم، عینک را از چشمانم برداشتم.
دخترک عینکی حالا بدون عینک داشت با صورت من راه میرفت. بنظر میآمد این را نمیدانست. کسی هم نمیدانست او من نیست. چون کمتر کسی من را با آن صورت میشناخت. نقاب تنگ صورتش آزارم میداد. اما نمیخواستم تجربهی حرف زدن با آن دهان گشاد و دندانهای ناموزون را از دست بدهم. با کسی راجع به گرمای هوا شروع کردم به حرف زدن، اما جذاب نبود به آن فک عادت نداشتم. تصمیم گرفتم با دخترک عینکی بدون عینک، که حالا صورت مرا داشت، حرف بزنم. نزدیکش شدم با اینکه او من شده بود چهرهاش برایم غریب بود. انگار نمیشناختمش. با عجله از کنارم رد شد در همین حین تنهای محکم به من زد انگار منرا ندیده بود. عینک را به او دادم وقتی به چشمانش زد با حالت تعجب صورت مرا نگاه کرد. اما او صورت خودش را نشناخت. شاید خودش را هرگز بدون عینک ندیده بود. لبخند گرمی به صورتم زد، ناگهان چه جذاب شد. بعضی از آدمهایی که صورتشان را با خودم عوض میکردم بعد ملاقات سریع خودشان را میشناختند. برخی فکر میکردند شبیه خودشان هستم، اما دخترک انگار همیشه به خودش بی توجه بود. او صورت خودش را نشناخت. شاید ظاهر برای او اهمیتی ندارد، همین است که با آن صورت در جامعه ظاهر میشود و اصلا سرخورده به نظر نمیرسد. همیشه شاد و پر مشغله است.
تا به حال هیچکس را مثل خودم ندیدم که هیچ تعلقی به صورتش نداشته باشد. نه از آن بیزار بودم و نه به آن مشتاق. فقط معتاد عوض کردنش شده بودم. معمولا انسانهای جذاب و خوش چهره را برای بازی انتخاب میکردم. اما اینبار فرق داشت. دخترک جذابیتی داشت که در چهره اش نبود همه از قیافهی او تنفر داشتند و تنها یک لبخند و تبسم چهرهاش را جذاب میکرد، اما زیبا نه. این را فقط با نزدیک شدن و معاشرت با او میتوان فهمید.زمانی در دانشکده برای طرح موضوعی با او هم گروه شده بودم. تجربهی هم صحبتی با او بود که مرا به بازی ترغیب کرد.
لبخندش انگار به صورت من که حالا روی سر او قرار داشت، جان بخشیده بود. من بارها با آن صورت لبخند زده بودم. تبسم کرده بودم. اما با لبخندهای او خیلی فرق داشت. دوست داشتم دوباره با او همصحبت شوم.
از او پرسیدم مرا میشناسی؟
گفت:" چهرهی آشنایی دارید."
پرسیدم دوستش داری؟
گفت:" از نظر من همه زیبا و دوست داشتنی هستند."
حرفش را دوست نداشتم به دلم ننشست. من صورت زیبای خودم را به او داده بودم ولی او فرق زشت و زیبا را نمیداند و همه را در یک سطح میخواند.
پرسیدم خودت را در آینه دیدهای؟
گفت:" چیزی شده صورتم تمیز هست؟ چیزی روی صورتم ریخته؟"
گفتم نه فقط امروز خیلی جذاب شدید.
گفت:" ممنون من به این چیزها اهمیت نمیدهم. صورتم را دوست دارم و وقت اضافی برایش صرف نمیکنم. کارهای مهمتری دارم. شما هم بنظر میآید مثل من باشید."
چیزی نگفتم.
گفت:" ببخشید من کمی عجله دارم باید به برنامههای امروزم برسم. خدا را شکر مثل همیشه سر موقع بیدار شدم. روز خوبی داشته باشید. شما آدم مهربان و خوش مشربی هستید موفق باشید."
حرفی برای گفتن نماند. بدون اینکه متوجه شود صورت او را پس دادم.
شاید دخترک عینکی لاغر و سبزهروی با دندانهای ناموزون آخرین تجربهی صورتک بازی من باشد. دیگر حس خوبی به این کار ندارم.
با دقت صورتم را در آینه دیدم. سعی کردم لبخند بزنم. جوری که دخترک عینکی لبخند زد. همانقدر دلنشین، همانقدر جذاب. نمیدانم چرا لبخندهایم به دلم نمینشیند. با هر صورتی که میخندم باز هم انگار خندههایم دلی نیست. در پیادهرو صورتی زیبا را میبینم. خیالم هنوز بازی را میخواهد اما قلبم نه.
صورتها دیگر جذبم نمیکنند. شاید خیالم از روی عادت هنوز صورتبازی را میخواهد. اما دلم لبخند را میخواهد فقط لبخند.
باید لبخندهایشان را تجربه کنم.