داستان «صورت‌باز» نویسنده «سمانه منصوری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samaneh mansoori

اولین بار بود که صورت او را برمی­داشتم. همان دختر ساده­دل عینکی، که اکثرا بخاطر قیافه­اش از او متنفر بودند. این­بار او را انتخاب کردم. چرایش را نمی­دانم. شاید برای تحقق بخشیدن به رویای همیشگی­ام باشد. اینکه بتوانم راهی پیدا کنم تا احساس و افکار دیگران را زندگی کنم، با گوش آنها بشنوم و احساس قلبی شان را درک کنم. البته با این کار فقط میتوانم زندگی با صورت دیگری را تجربه کنم نه بیشتر.

صورت دخترک روی اسکلت صورت من سنگینی می­کرد. کمی برایم کوچک بود، چون صورت لاغری داشت. چشم­های من سالم بود و مجبور نبودم مثل او عینک بزنم. این از دو لحاظ بد بود. یکی اینکه کاملا او نبودم و چهره­ی او با عینک کمی متفاوت بود. بدون آن، دخترک لاغر سبزه­رو هیچ جذابیتی نداشت با عینک کمی زیباتر به­نظر می­رسید. عینکش را بر چشمانم گذاشتم. دنیا محو شد. جوری سرگیجه گرفتم که فقط می­توانم بگویم نور را از در و دیوار می­توانستم تشخیص دهم. صورت هیچکس مشخص نبود. انگار همه نقاب یک شکل زده باشند. فقط آدم می­دیدم، همه را یک­جور. گویی جسمشان را روح می­دیدم. هاله­ای از آدم. برخی که تپل­تر بودند هاله­ی بزرگ­تری داشتند. دخترک عینکی با آن طرز حرف زدن عجیبش، همیشه نگاه­های اطرافیان را به خودش جلب می­کرد. شبیه به روحی نحیف و ریز بنظر میرسید. اولین صورت عینکی­ای بود که انتخاب کرده بودم. معمولا به آدم­هایی که میخواهم صورتمان را عوض کنیم قضیه را میگویم، که اگر مایل باشد می­تواند او هم این را تجربه کند. بعد تجربه هایمان را از زندگی با صورت دیگری با هم به اشتراک میگذاریم. گاهی بعد از پس دادن صورت، ساعتها درباره­ی تجربه­ی جدیدمان حرف میزنیم اینکه دیگران چه احساسی از دیدن صورتمان بما انتقال داده اند و از این جور حرفها. اما این بستگی به طرف مقابل دارد. به دخترک نگفتم چون به­نظرم مهم نمی­آمد. سطح فکری­اش را نمی­دانم اما از نظر ظاهری سطح خیلی پایین­تری نسبت به من دارد. با خودم فکر کردم حتما از داشتن چنین صورتی که به او داده بودم به خود می­بالید. شاید نمیداند که صورتم را بی توجه به اینکه چقدر به آن صورت وابسته شده باشد، از او پس خواهم گرفت. اینها حرف­هایی بود که با خودم میزدم.  

خسته شدم، عینک را از چشمانم برداشتم.

دخترک عینکی حالا بدون عینک داشت با صورت من راه میرفت. بنظر می­آمد این را نمی­دانست. کسی هم نمی­دانست او من نیست. چون کمتر کسی من را با آن صورت میشناخت. نقاب تنگ صورتش آزارم میداد. اما نمیخواستم تجربه­ی حرف زدن با آن دهان گشاد و دندان­های ناموزون را از دست بدهم. با کسی راجع به گرمای هوا شروع کردم به حرف زدن، اما جذاب نبود به آن فک عادت نداشتم. تصمیم گرفتم با دخترک عینکی بدون عینک، که حالا صورت مرا داشت، حرف بزنم. نزدیکش شدم با اینکه او من شده بود چهره­اش برایم غریب بود. انگار نمی­شناختمش. با عجله از کنارم رد شد در همین حین تنه­ای محکم به من زد انگار من­را ندیده بود. عینک را به او دادم وقتی به چشمانش زد با حالت تعجب صورت مرا نگاه کرد. اما او صورت خودش را نشناخت. شاید خودش را هرگز بدون عینک ندیده بود. لبخند گرمی به صورتم زد، ناگهان چه جذاب شد. بعضی از آدم­هایی که صورتشان را با خودم عوض میکردم بعد ملاقات سریع خودشان را می­شناختند. برخی فکر می­کردند شبیه خودشان هستم، اما دخترک انگار همیشه به خودش بی توجه بود. او صورت خودش را نشناخت. شاید ظاهر برای او اهمیتی ندارد، همین است که با آن صورت در جامعه ظاهر می­شود و اصلا سرخورده به نظر نمی­رسد. همیشه شاد و پر مشغله است.

تا به حال هیچکس را مثل خودم ندیدم که هیچ تعلقی به صورتش نداشته باشد. نه از آن بیزار بودم و نه به آن مشتاق. فقط معتاد عوض کردنش شده بودم.  معمولا انسان­های جذاب و خوش چهره را برای بازی انتخاب می­کردم. اما این­بار فرق داشت. دخترک جذابیتی داشت که در چهره اش نبود همه از قیافه­ی او تنفر داشتند و تنها یک لبخند و تبسم چهره­اش را جذاب می­کرد، اما زیبا نه. این را فقط با نزدیک شدن و معاشرت با او می­توان فهمید.زمانی در دانشکده برای طرح موضوعی با او هم گروه شده بودم. تجربه­ی هم صحبتی با او بود که مرا به بازی ترغیب کرد.

 لبخندش انگار به صورت من که حالا روی سر او قرار داشت، جان بخشیده بود. من بارها با آن صورت لبخند زده بودم. تبسم کرده بودم. اما با لبخندهای او خیلی فرق داشت. دوست داشتم دوباره با او هم­صحبت شوم.

از او پرسیدم مرا میشناسی؟

گفت:" چهره­ی ­آشنایی دارید."

پرسیدم دوستش داری؟

گفت:" از نظر من همه زیبا و دوست داشتنی هستند."

حرفش را دوست نداشتم به دلم ننشست. من صورت زیبای خودم را به او داده بودم ولی او فرق زشت و زیبا را نمی­داند و همه را در یک سطح می­خواند.

پرسیدم خودت را در آینه دیده­ای؟

گفت:" چیزی شده صورتم تمیز هست؟ چیزی روی صورتم ریخته؟"

گفتم نه فقط امروز خیلی جذاب شدید.

گفت:" ممنون من به این چیزها اهمیت نمیدهم. صورتم را دوست دارم و وقت اضافی برایش صرف نمی­کنم. کارهای مهمتری دارم. شما هم بنظر می­آید مثل من باشید."

چیزی نگفتم.

گفت:" ببخشید من کمی عجله دارم باید به برنامه­های امروزم برسم. خدا را شکر مثل همیشه سر موقع بیدار شدم. روز خوبی داشته باشید. شما آدم مهربان و خوش مشربی هستید موفق باشید."

حرفی برای گفتن نماند. بدون اینکه متوجه شود صورت او را پس دادم.

شاید دخترک عینکی لاغر و سبزه­روی با دندان­های ناموزون آخرین تجربه­ی صورتک بازی من باشد. دیگر حس خوبی به این کار ندارم.

با دقت صورتم را در آینه دیدم. سعی کردم لبخند بزنم. جوری که دخترک عینکی لبخند زد. همانقدر دلنشین، همانقدر جذاب. نمیدانم چرا لبخندهایم به دلم نمی­نشیند. با هر صورتی که میخندم باز هم انگار خنده­هایم دلی نیست. در پیاده­رو صورتی زیبا را میبینم. خیالم هنوز بازی را می­خواهد اما قلبم نه.

صورت­ها دیگر جذبم نمی­کنند. شاید خیالم از روی عادت هنوز صورت­بازی را می­خواهد. اما دلم لبخند را میخواهد فقط لبخند.  

باید لبخندهایشان را تجربه کنم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «صورت‌باز» نویسنده «سمانه منصوری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692