• خانه
  • داستان
  • داستان «سایه زمان» نویسنده «نازنین سلیمانی»

داستان «سایه زمان» نویسنده «نازنین سلیمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nazanin soleimani

باد تندی می وزید برگ‌های خشک شده نارنجی رنگ پاییز دانه دانه از درخت به آغوش زمین میرفتند . بوی زمستان را می توانست شنید.

 روی تخت ولو شده بود، دهانش باز بود ، آب دهانش می ریخت ، پتو را روی سرش کشید. مادر که دیگر از تنبلی هایش خسته شده بود جاروبرقی را برداشت و وارد اتاقش شد. جاروبرقی را روشن کرد و با خودش غرغر میکرد. دختر ۱۵ ساله با موهای ژولیده فرفری مشکی و چشمانی عسلی پتو را سفت چسبید. مادر گفت:« به به !!!وقت خواب با این قد ۲ متریت نصف اتاق گرفتیا!! نکوزاد مامان بلند شو بلند شو که امروز کلی کار داریم، البته تا الان من بیشتر کارارو انجام دادم ولی خوب یه دستی برسونی بد نیست ». نکوزاد کمی چشمانش را مالید و گفت:« مگه ساعت چنده ؟»مادر همانطور که زیر تخت را جارو می زد گفت:« ۱۲ دختر ۱۲». نکوزاد بدو از اتاق خارج شد و دست و صورتش را شست و به ساعت رومیزی قدیمی نگاه کرد و بلند داد کشید:« ای خدا الان که ساعت ۹!!! پس نکیسام باید بیدار بشه، نکیسا نکیسا پاشو خرس خوشخواب پاشو دیگه بزرگ شدییا ۹ سالته!!!» تلفن خانه به صدا در آمد نکوزاد تنها کسی بود که همیشه تلفن خانه را جواب می داد:«

— الو

— سلام نکوزادجان

— سلام خانم صومعه خوب هستید ؟

— مرسی عزیزم باید یه خبری رو بهت بدم

— اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

— عزیزم نگران نباش فقط باید بگم از الان به بعد سخت به خودت تمرین بده تنبلی نکنییا!!!

—در مورد چی حرف میزنین؟ من متوجه نمیشم ؟

—عزیزم تو تنها منتخب رقاص تو شهرمونی بعد از نیلوفر و به مسابقات استانی راه پیدا کردی نیلوفر پاش شکسته و دیگه نمیتونه شرکت کنه به خاطر همین ما تو رو انتخاب کردیم .خیلی تمرین کن، چون یه هفته دیگه بیشتر وقت نداریم.

— واقعا خانم صومعه خوش خبر باشید ،خیلی ممنون، امیدوارم نیلوفر هم زودتر خوب بشه.

 تلفن را روی زمین انداخت و رفت داخل اتاق با هیجان به مادرش نگاه کرد طوری که مادرش ترسیده بود و گفت :«چی شده نکیسا خورده زمین چرا هول می کنی آدمو ؟بگو دیگه ؟»

—نه مامان من انتخاب شدم.

—خدایا شکرت!

 درتمام هفته نیکوزاد خودش را علاف کرد و فقط وقت بسیار کمی برای تمرین های انعطاف پذیری بدنش میگذاشت. رقص باله چندان هم راحت نبود ، باله نوعی رقص صحنه‌ای است این رقص پر جنب و جوش است و نیازی به اندازه بالایی از ورزیدگی بدن رقصنده دارد.

 ساعت پنج بعد از ظهر روز دوشنبه بود. یعنی آخرین روز تمرین دقیق فردا ساعت یازده مسابقه شروع می شد . نکوزاد بعد از خواب عصرونه کمی با گوشیش ور رفت و کمی هم اهنگ گوش داد و رقصید ، اما این رقص برای مسابقه فردا کافی نبود .چون رقص باله ی نکوزاد از نوع کلاسیک بود و اون نمی تونست نسبت به چهارچوبه سنتی این رقص بی‌تفاوت باشد.

 همه خانواده دور میز ناهار خوری در حال خوردن عصرانه بودند ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد.نکیسا از پشت میز بلند شد و آیفون را برداشت و در را باز کرد بله فاطمه بود .رفیق فاب نکوزاد مثل اینکه امروز قراری بینشون نبوده و فاطمه سر زده خودش آمده بود ، نکوزاد هم برای اینکه جلوی او خجالت زده نشود، دستش را پس نمیزند و با خودش می‌گوید :«عب نداره زودتر برمی‌گردم و تمرین می کنم »۰ساعت هشت و نیم بود پارک پر از هیاهو. نکوزاد ترسان می‌خواست از فاطمه برای اینکه می‌خواهد برگردد خانه خداحافظی کند که دوستان جدید فاطمه آمدند . بعد از کلی احوالپرسی فاطمه نظر داد که همه برویم ترامپولین نکوزاد هم گفت:« برای چی من نرم تفریح ؟؟؟صبح زودتر بیدار میشم و تمرین میکنم مگه کسی بهتر از من هم میرقصه ؟؟؟؟»‌‌‌

دید دید دید دید . با صدای زنگ گوشی همه از خواب بیدارمیشوند . نکوزاد  دوباره ساعت رومیزی قدیمی اش را نگاه کرد ، ساعت راس ۱۱ بود با خودش گفت:« مگه من ساعت روی ۶ کوک نکردم ؟؟؟الان چه اتفاقی افتاده؟؟؟ منکه تمرین نکردم! آمادگی ندارم؟ بدنم گرم نشده!؟ چیکار کنم؟» پدر با عصبانیت به دختر چشم عسلی نگاه کرد. نکیسا هم که مثل همیشه مزه می ریخت گفت:« تو با این قد دیلاقت باید میرفتی بسکتبال تو رو چه به رقص کلاسیک؟» و دوباره قد بلند نکوزاد را زیر سوال برد . اما مادر چپ چپ نگاهش کرد پدر پراهن و شلوارش را پوشید عینکش را زد و گفت:« من پایین تو ماشین منتظرم ».

از ماشین پیاده شد. در سالن را باز کرد و وارد سالن شد. بچه‌ها را دید که یکی پشت دیگری تمرین می کردند. صدایی را شنید صدای مربی بود. که داد میزد نکوزاد نکوزاد چقدر دیرکردی! آفرین حتما تا الان داشتی تمرین می‌کردی؟ نکوزاد هم برای اینکه جلوی مربی خجالت زده نشود، با سر تایید کرد . مربی حریف اش را نشان داد ، حریف از دور کامل بود ، کامل از تمام تمرین ها مثل دختری که شبانه‌روز رقصیده و تمام بدنش حال انعطاف دارد و موقع انجام حرکات کمرش نمیگیرد.

با سوت داور رقص آغاز می‌شود. هر دو با کفش و لباس های مخصوص روی زمین می روند. دو داور در زمین بود. یکی سمت راست که خطاهای نیکوزاد را بگیرد و دیگری در سمت چپ که خطاهای حریف را به شمارد . ۴۵ دقیقه رقص بود بعد از ۱۵ دقیقه نکوزاد کمرش گرفت و روی زمین افتاد. مربی سمتش رفت و او را در آغوش خودش گرفت. بطری آب را به دستش داد. نکوزاد دوباره بلند شد و وقتی می‌خواست روی پاهایش به چرخه درست ۱۰ ثانیه بعد مچ پایش گرفت و دوباره افتاد.باربعدی هم خطا برای حریف گرفته شد وقتی که به نکوزاد بی احترامی کرد. نکوزاد وقتی میخواست از چالش سخت پیچش پا رد شود پاهایش به یکدیگر گره خوردند. و با صورت پخش زمین شد. معلوم بود نکوزاد قبل رقص بدنش را گرم نکرده .حریف روبه نکوزاد دوباره با نیشخندی او را مسخره کرد . نکوزاد بلند شد و به سمتش رفت و مشتی محکم روی صورتش کوبید و در همان لحظه به سرعت داور با علامتی نکوزاد را نه از مسابقه بلکه گرفتن مدال منع کرد. آنجا را ترک کردو با پای پیاده تا خانه رفت.

 خودش را در اتاق حبس کرده بود ،در را قفل کرد، تا کسی وارد اتاق نشود، آن غرورش بود که در قلبش را به روی همه قفل کرده بود . تمام وسایلش را به این طرف و آن طرف پرت می کرد. ناگهان پایش زیر توپ نکیسا

آمد و پرت شد روی زمین و محکم به ساعت رومیزی قدیمی برخورد .ساعت چند هزار تکه شد، مثل قلبش خورد خورد چند تکه ای داخل دستش فرو رفت، اشک در چشمان نکوزاد تمامی نداشت ، اشک نه اشک نبود یک اقیانوس باری پشیمانی بود. ساعت را در دستش گرفت . ساعت 13:00 بود .با خودش تصور کرد کاش الان دیروز ساعت ۱۷ بود. عقربه‌های ساعت را در حین خیالاتش تنظیم کرد.

 ناگهان ساعت نور عجیبی از خودش بیرون داد و نکوزاد آن را پرت کرد .

از اتاق خارج شد، شالش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت، خانواده اش را دور میز ناهار خوری برای خوردن عصرانه دید. زنگ خانه به صدا در آمد. مثل دیروز دوباره نکیسا در را باز کرد و دوباره همان رفیق فاب نکوزاد فاطمه را دید. به سمت اتاقش رفت بدون احوالپرسی با فاطمه ، ساعت را برداشت و از معجزه اش با خبر شد . رفت و از فاطمه عذرخواهی کرد و او را برای یک وقت دیگر به خانه شان دعوت کرد.سمت اتاقش دوید و تمام تکنیک های کتاب رقاصی را مو به مو انجام داد . این بار ساعت را روی راس( ۱۰ )کوک کرد تا بتواند برای فردا سرحال باشد و قبل مسابقه بدن آماده اش را گرم کند.:-)

 دید دید دید دید از خواب بیدار شد. لباسهایش را پوشید و جلوتر از پدرش وارد ماشین شد. به درب سالن رسید. اره همه را یکی پشت دیگری می دید. که تمرین می‌کردند ،صدایی را شنید، صدای خانم مربی بود، نکوزاد چقدر دیرکردی، آفرین حتما تا الان داشتی تمرین می‌کردیٔ؟؟

 تمام حرفهای روز پیشه مربی در گوشش پیچید. با عزت نفس سرش را به نشانهٕ تایید تکان داد. حریفش را دید، او هم مثل دیروز کامل بود. مسابقه آغاز شد، حرکات نکوزاد نظر دو داور را به سمت خودش جلب کرد و توانست پیروز مسابقه شود. داور زمانی که می‌خواست، مدال را بر گردن نکوزاد بیندازد، ناگهان آسمان آبی رنگ به تیره در آمد، تمام اتفاقات تا روز بعد ساعت ۱۳  از جلوی چشمانش گذشت .

در آن شب تاریکی تمام شهر را فرا گرفته بود. نکوزاد به آرزوی خودش نرسید .خیلی عصبانی آنجا را ترک کردو به اتاقش در پی ساعت قدیمی رفت . اما ساعت نبود که نبود . علاوه بر ساعت نکیسا پسر بچه شیطون هم غیبش زده بود، اما با تمام شیطنت هایش که مایه دردسرش میشد  خیلی دوستش داشت. وارد پذیرایی شد  و به چهره مادرش نگاه کرد و گفت:« مامان مگه نکیسا با شما نبود ؟»

شمع در دست پدر تمام شد، ناگهان دستش سوخت و از دستش افتاد. خانه را تاریکی مخوفی فرا گرفت .

مادر حرف هایش را با گریه وزاری گفت:« نمی دونم بعد از اومدن این تاریکی کوفتی دیگه صداشو نشنیدم !!!»

نکوزاد تمام ماجرا برایش روشن شده بود ، می دانست همه چیز زیر سر آن ساعت است. تاریکی و نور های سیاه دنبالش بودند. برای همین تمام ماجرای ساعت را به پدر و مادرش گفت.پدر ماشین را روشن کرد و نیکوزاد و مادرش را به سمت یک خانه خرابه که در پشت شهر بود رساند. آنها از ماشین پیاده شدند، مادر به پدر نکوزاد نگاه کرد و گفت:« اینجا کجاست؟ چرا ما اومدیم اینجا ؟پدر با خونسردی تمام رو به مادر کرد .مادر دوباره سوالش را تکرار کرد و این بار پدر سرش را تکان داد و گفت:« من میدونم نکیسا اینجاست .»

 ناگهان صدای فریاد نکیسا به گوش رسید. خانه ویرانه بود با در و پنجره هایی شکسته و سقفی پر از سوراخ و افتاده . لرد روی صندلی نشسته بود. ارباب سایه ها ، کسی که نامش بر زبان همه مردم بود ،کسی که نامش در افسانه ها تمامی نداشت . نورهای سیاهم در اطرافش پرسه می زدند . دست نکیسا را محکم در دستش فشار میداد.  به پدر نگاه می‌کرد.بعد از چند دقیقه نگاه که به نظر آن دو هم را جایی دیده بودند، نکیسا را ول کرد و نکیسا در آغوش مادرش غرق شد. پدر آب دهانش را قورت داد و رو به لورد گفت:« چرا ترکشون کردی؟؟؟ چرا می خواستی نابودشون کنی ؟؟؟؟الان نوبت پسرمه؟؟؟ ما برای هم دوستای خوبی بودیم.» لورد وسط حرفش پرید و گفت :« نه وقتی اون ساعت رو با جادوی پدربزرگامون ساختیم تو منو پس زدی و گفتی اون ساعت خرابه!!!!!!!!» پدر گفت :«الانم میگم خرابه! » لورد با خنده اب ریز گفت :«من مثل تونبودم ، تو زود خودتو کنار کشیدی ولی من دوباره مواد و با هم مخلوط کردم، سحر و دوباره داخل ساعت ریختم ،که اون ساعت درست بشه. ولی مثل اینکه اگر بیشتر از ۳ بار هر نفری تو عمرش از اون استفاده می کرد اتفاقای بدی براش می‌افتاد . پدر، متوجه اتفاقی شده بود ،گفت:« پس اون زلزله ی چند ریشتری که باعث شد خیلی از عزیزامونو از دست بدیم تو باعث و بانیش بودی؟ آره؟ توی قاتلی؟؟؟ تو حتی به زن و بچه هم رحم نکردی !!.»

لورد داد زد:« تقصیر من نبود اونا زیر آوار مردن !.»

--دخترت چی ؟

--اون دست و پاش سوخته و خونی بود دیگه جونی براش نمونده بود . نمیشد نجاتش بدم

-- میتونستی میتونستی همونطور که من تونستم.

--چی میگی تو؟

 پدر دست نکوزاد را محکم گرفت و گفت:« میبینی نکوزاد دخترت که من و همسرم با قلبمون نجاتش دادیم ولی تو رهاش کردی.» نکوزاد متوجه تمام ماجرا شد. چشمانش خیس شده بودند. خیره مانده بود . دندان هایش را فشار می داد .نکوزاد در تعجب مانده بود و تندتند نفس میکشید. لورد در یک چشم به هم زدن، او را بغل کرد.

 در همان لحظه سایه ها دست نکوزاد را گرفته و او را به سمت تاریکی و سیاهی کشیدند. لورد هم دست چپش را گرفته بود و به سمت خودش می کشید. مثل اینکه سایه ها دست از انتقام نمی کشیدند و چاله مرگ را باز کردند تا نکوزاد را درون آن بیندازند. نکوزاد گریه‌کنان پلک هایش را باز و بسته می کرد و در یک لحظه دسته نکوزاد را به سمت عقب کشید و خودش در چاله مرگ پرت شد .چاله بسته شد. خرابه بی سر و صدا شد .پرتوهای نور که از شیشه شکسته خانه بازتاب میشدند کل صورت نکوزاد را گرفته بود. باد شدیدی می‌وزید، برگهای خشک شده نارنجی رنگ پاییز دانه دانه از درخت به آغوش زمین می‌رفتند. بوی زمستان را می‌توانست شنید.^_^

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سایه زمان» نویسنده «نازنین سلیمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692