• خانه
  • داستان
  • داستان «جمجمه خوانی» نویسنده «زینب مهدی‌زاده»

داستان «جمجمه خوانی» نویسنده «زینب مهدی‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zeinab mehdizadeh

گوشه ی شی فلزی از خاک بیرون زده بود.در آن فضای نیمه تاریک میان خاک قرمزرنگ ، زردی خیره کننده ایی داشت. کمی سرش را کج کرد و انگشتش را به سمت شی فلزی گرفت وپرسید:«اون چیه؟» با نگاهش رد سمتی را که او نشان می داد دنبال کرد و جواب داد:« کدوم ؟»

«اوناهاش داره برق می زنه.»

سرش را جلوتر برد و گفت:«من که چیزی نمی بینم.»

«توهیچوقت چیزی ندیدی.»  

تکه چوبی را که جلویش بود برداشت ودستش را جلو برد.  نمی رسید.کمی جابجا شدوبالاخره با نوک چوب چند   ضربه ی نرم به شی فلزی زد و گفت:« اینه.» با دست گوشه ی بیرون زده ی شی فلزی را کمی لمس کرد و گفت:«عه آره زیرخاکیه !»

«یعنی طلاس؟»

«طلا چیه بابا؟ شما زنام فقط یه فلز تو دنیا می شناسید طلا.»

«نه که شما مردا جدول مندلیف رو حفظید.»

«حالا یه کم باهاش ور برو ببینم چیه فقط آروم آ اگه زیر خاکی باشه سالمش بهتره.اصن بده خودم بابا تو بلد نیستی.»چوب را جلویش انداخت.دست هایش را زیر بغل زد و سرش را برگرداند و گفت:«آره بیا بگیرمن بلد نیستم. همیشه هر کاری می خواستم بکنم می گفتی بده خودم تو بلد نیستی. هیچوقت آدم حسابم نکردی یادته؟»

چوب را محکم تر توی خاک فرو کرد و زیر شی  فلزی انداخت. دوباره چوب را آرام بیرون کشیدو خاک اطرا فش را کند و گفت:«آهاااا درش آوردم سالم سالم یه شونه اس.» شانه را ازمیان دستان استخوانی اش بیرون کشید. زیر و رویش کرد و جلوی سرش گرفت و گفت:«آره شونه ی  زنونه اس. حیف آینه ندارم.»سرش را بلند کرد و به اطراف جایی که شانه را از آنجا بیرون آورده بود نگاهی انداخت و گفت:«زنونه مردونه شو از کجا فهمیدی ؟» دستی روی شانه کشید وخاک را ازلای شانه درآورد وگفت:«خب خوشگله.»

«چه ربطی داره مگه مردا چیزای خوشگل ندارن؟»

«بجز زناشون نه.»  

«با این حساب من کلا نداشتم.»

دست از تمیز کردن شانه کشید.صدایش را بلند کرد وگفت:« چی گفتی ؟»

«عه ببین یه چیز سفیدم اونوره !»

«نه میخوام بدونم منظورت چی بود.»

«هیچی  به  گور بابام خندیدم.»

«همون.»

با همان چوبی که دستش بود چند باری به شی سفید ضربه زد.خاک این طرف و آن طرفش را جابجا کرد.تلاش          می کرد که آن را هم مثل شانه بیرون بیاورد، اما چوب را که زیرش انداخت شکست.نیمه ی  جامانده ی چوب را از میان خاک بیرون کشید و گفت:«اَه گندت بزنن.»

 «ای بابا ول کن نیستی آ.»

«باید درش بیارم.»

«شاید فقط یه سنگه.»

«نه. ببین!»

 بعد با چوب شکسته چند ضربه به شی سفید زد. صدای طبل می داد. صدایش رابم کرد و سینه اش را جلو دادوگفت:«این صدا یعنی سنگ نیست. یه چیزیه مثله...» آخرین تکه ی خاک را هم از شانه جدا کرد و گفت :«مثل خمره  یا شایدم کوزه.»

«خودشه.چه عجب یه بار یه چیزی رو درست گفتی.»

شانه را گوشه ایی انداخت. دستانش را به کمرش زد و گفت:«مثلا تا حالا چی رو اشتباه گفتم ؟»

 «ول کن بابا !»

«نه  ول نمی کنم.میخوام بدونم.»

دستش را روی چشمانش گذاشت. قهقهه ای زدوگفت:«مثلا فانتوم هواپیمای مسافربریه.»دندانهای درشت و نامرتبش بیشتر خودنمایی کردند.دستش را جلوی صورتش گرفت و سرش را برگرداندوگفت:«بگیر اونور بابا چندشم شد. تو خوبی. پایتخت تاجیکستان سه شنبه اس.»

«باشه بابا اصن تو انیشتین.»

 «ولی من اشتباهت رو تو گوشت زمزمه کردم یادته؟»

چوب شکسته را پرت کرد.هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کرد چیزی ندید.دستش را چند بار به پس کله اش کشید    و گفت:«بگرد یه چوبی چیزی پیدا کن!»

«به من چه خودت بگرد.»

«باشه، ولی یادت باشه هرچی پیدا کردم مال خودمه ها. اَی خدا! اگه خمره ی پر ازطلا باشه.»

دستش را به سمت تکه سنگی دراز کرد. خاک های اطرافش را کمی زیر و رو کرد وبعد دست مشت کرده اش را جلو آورد و گفت:«بیا!»

«این چیه؟»

«همون چاقوی جیبی که شب سالگرد ازدواجمون از دوستت کادو گرفتی. انداختی رو دسته کلیدت. همون که باهاش اون آبروریزی رو راه انداختی.»دهانش باز مانده بود.با نگاه خیره به چاقو ودسته کلید زنگ زده گفت:«این اینجا چیکار می کنه؟»

«جیبت که پوسید، من برش داشتم.»

دسته کلید را تکان داد. صدایش که درآمد گفت:«جلوی دوستم گرفتی و گفتی یه کادوی درست حسابی نه خرمهره ی جمعه بازار. اونم گذاشت از خونمون رفت یادته؟»

«دروغ که نگفتم.»

«نه نگفتی. ولی لازم هم نبود راستشوبگی.»

«یعنی خفه خون می گرفتم؟»

«قط چند دیقه طوری نمی شد.»

«آره دیدم خودت چطوری از خجالتم دراومدی اونم جلو اون همه آدم یادته؟»

کمی که گذشت سرش را جلوتر آورد. دستش را دراز کرد و با نگاهی ملتمسانه دسته کلید را گرفت. کار کردن باآن چاقوی زنگ زده بهتر بود. مقدار زیادی خاک را با سرعت بیشتری می کند. فضا پر از گرد وخاک شده بود. بخش بزرگی از شی سفید بیرون افتاده بود.چند سرفه کردو چاقو را زمین گذاشت. سعی کرد با کمی فشار  آن را از توده ی خاک اطرافش جدا کند، با اینکه خاک اطرافش نرم و مرطوب بود امااز توده ی خاک جدا نشد. چاقورا دوباره برداشت وروی گونه اش زد و گفت:«بنظرت عجیب نیست؟»

 «چی؟»

«این خاک مثل خاک  اینجا نیست.»

«بذا ببینم.»

دستش را جلو برد. کمی از خاک اطراف شی سفید را  توی مشتش گرفت. آن را بویید وچند لحظه به یک نقطه خیره شد.چاقورا از روی گونه اش برداشت و با صدای بلند خندید و گفت :«به خدا هر کی ندونه فکر می کنه مهندس خاک شناسیه.»خاک توی مشتش را زمین ریخت وگفت:« نخند! یه چیزی یادم اومد.»

«چی؟»

«چند روزپیش دوتا زن از اینجا رد می شدن. خودم شنیدم یکیشون گفت خدا رو شکرخونه ی ما تو سیل خراب نشد، ولی  خونه های زیادی اون طرف شهر خراب شده. میگن از قلعه ی روی تپه ی باستانی هم چیزی  نمونده. همشو آب برده.»دوباره شروع به کار کرد گرد نازکی از خاک بلند شد چند سرفه کرد و گفت:«خب حالا که چی زنها حرف زیاد می زنن.»

«ولی خوبم گوش می کنن.»

«حرف مفت که شنیدن نداره.»

«باشه ولی شنیدن چیزی از آدم کم نمی کنه، وگرنه اون همه وقت پشت تلفن به اراجیف دوستات گوش نمی دادی یادته؟»

 چاقورازمین گذاشت. پشت دستش را به پیشانی اش کشید و گفت:«به هر حال من چیزی دستگیرم نشد.»

«بعد به من میگه انیشتین. خنگ خدا! اینجا نزدیک تپه باستانیه. اون شونه و این چیز سفید رو سیل آورده. می بینی فقط خونه هامون نیست  که سرهم بندیه و با یه زلزله  آوار میشن رو زندگی آدم ،آثار باستانیمون هم  چفت و بست درست حسابی ندارن و با یه بارون کن فیکون میشن.»کمی خودش را عقب کشید و دستانش را جلو برد وگفت:« خب حالا تحلیل نکن. بیا اون طرفشو بگیرهمزمان با همو خیلی آروم درش بیاریم.»

«این خاک سست شده. اینقد گیر نده. یه کاری دستمون  میدی آ گرفتار میشیم آ. از من گفتن بود.»

کاملا محتاط و هماهنگ پایین شی سفید را گرفتند و آن رابیرون کشیدند.جایش حفره ایی درست شد. خاک های رویش را تکاند و سر تا پایش را برانداز کرد و گفت:«چه کوزه ی چاق وچله ایی!»هق هق گریه توی فضا پیچید. کوزه را زمین گذاشت. سرش را جلو آوردو دستش را توی هوا تکان دادو گفت:«چیه؟ چته؟ بازکاری کردم؟ چیزی گفتم؟ ای خدا!»دستانش را از روی صورتش برداشت و سرش را به دستش تکیه داد و گفت:«وقتی میگی چاق یاد اون دختره ایکبیری میفتم.»

«کدوم دختره؟»

«همون که تو محل کارت بود.لاغروترکه ایی بود.»

«خب؟»

«خب که خب. همش بهش حسودیم می شد. فکر می کردم از اینکه من چاقم ناراحتی و لابد اگه یه روز از شرم خلاص شی اون رو می گیری.»دوباره کوزه را برداشت.خاک گیر افتاده ی درون دسته اش را با چاقو کند به دهانه ی کوزه نگاهی کرد وگفت:«نشخوار ذهنی بوده.»

«خب من اینطوری فکرمی کردم، نه که قبلا خواستگاری دختر عمت رفته بودی. اونم لاغر بود.»

«ولی تو انتخاب خودم بودی.»

 دهانه ی کوزه پر از گل و لای بود.به این طرف و آن طرفش نگاهی انداخت . آن را کنار گوشش برد. بالا و پایینش کرد.هرچه تکان داد صدایی نشنید.چاقورابرداشت در حالیکه سعی می کردآن را توی دهانه ی کوزه فرو کند گفت:«شاید چیزای توشو گل گرفته.»خودش را جلوتر کشیدودستی را که چاقو در آن نبود توی دستش گرفت و گفت:«پس چرا هیچوقت بهم نگفتی؟»

«من چه بدونم تو ذهن تو چی می گذره. الانم اینقد نبش قبر نکن.»

دستش را پرت کرد و رویش را برگرداند وبا صدای بلند گفت:«نه که تو الان نبش قبر نمی کنی.»سرش را به دست مشت کرده اش تکیه داد.صدایش را آرام کرد وگفت:«همین دیگه وقتی دو دیقه وقت نمیذاریم به حرف همدیگه گوش کنیم خیالاتی میشیم. همین خیالات بود که رابطمون رو مثل خونه ی روی گسل کرد تو همون یک سال وچند ماهی که با هم زندگی کردیم یادته؟»

همچنان با کوزه کلنجار می رفت.با چاقو دهانه اش را تمیز کرد،اما درونش هم پر از گل و لای بود  چند بار آن را روی زمین غلتاندو گفت:«میذاری کارم رو بکنم؟ هی یادته یادته. من هم هزار بار بهت گفتم چیز زیادی ازت نمی خوام جز یه سیر روی خوش ویه مثقال آرامش یادته؟»

 با انگشت های استخوانیش سرش را خاراند و گفت:«چکار کنم؟ چه جوری خالیش کنم ؟»همان طور که به کوزه نگاه می کرد، انگشتش را  روی شقیقه اش گذاشت و گفت:«تو فکری به ذهنت نمی رسه؟»سرش را از روی دستش برداشت و با چاقوخاک های جلویش را شخم زد و گفت:«کی من؟ نه. من دارم رو قانون نسبیت کار میکنم.»

 «خب حالا بابا یه غلطی کردم.»

«نه. نفرمایید شما که غلط و اشتباه نمی کنید.»

«نمی خوای بس کنی.»

 اینجا بود که کوزه را رها کرد. به دیواره خورد و شکست. سرش را میان دستانش گرفت .

همین موقع باصدای مهیبی توده ی بزرگی از خاک از     حفره ی ایجاد شده ریخت. شانه و کوزه ی شکسته زیر خاک مدفون شدند و سکوت همه جا را فرا گرفت. طولی نکشید که این سکوت با جیغ بلندی شکسته شد.سرش را چند بار تکان داد. خاک ها که از سر و رویش ریخت،پرسید:«چیه؟ چت شد؟»در حالیکه سعی می کرد دستش را از زیر خاک بیرون بکشد گفت:«یه نیگا به خودم و خودت بنداز! همه جامون زیر خاکه. آخه این چه اقبال سیاهیه که من دارم. هر جا رفتم سقف بالای سرم آوار شد.»کمی خاک از دهانش به بیرون تفف کرد. شروع کرد به گریه کردن و گفت:«اصن من میخوام بدونم این آت آشغالا اینجا به چه کارت میاد.» خاک روی سرش را تکاند و سرش را رو به بالا گرفت و گفت:«ای خدا! به عقوبت کدوم گناه نکرده  بعد اون زلزله ی وامونده من رو هفتاد سال تو این گور دسته جمعی دوباره همخونه ی این مرد کردی؟»

«اینقد نک و ناله نکن زن سرم رفت.»

«نه نگران نباش عقل کل هنوزدوتا کله ازمون مونده. حالا خوب شد؟ هی پیله کردی. هی گفتم نکن گرفتار میشیم یادته؟»

                            ***

آفتاب بردو جمجمه ی بیرون افتاده ای می تابید که  رویشان را ازهم برگردانده بودند. دندان هایشان را روی هم گذاشته و به دور دستها خیره شده بودند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جمجمه خوانی» نویسنده «زینب مهدی‌زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692