درد، در تمام بدنم پیچیده بود. تنها با یک پتو، شب زمستانی را به صبح رساندم. به سختی از جایم بلند شدم. پاهایم، سست و بیجان و دستانم، خشک و خشن شده بود.
با همان حال،آرام آرام به طرف میز گرد وکوچکی رفتم که در گوشهی خانه کز کرده بود. هنوز یک تکه نان از شب گذشته باقی ماندهبود. با خوشحالی آن را برداشتم و در دهان گذاشتم؛ ولی مثل سنگ، سفت شدهبود. قهوهی باقیماندهی شب قبل را سرکشیدم تا آن تکه نان، به راحتی از گلویم پایین رود و بعد مثل هر روز، مقداری خرده نان هم در مسیر راه مورچهها قرار دادم تا مانند من، دغدغهی یک لقمه غذا نداشته باشند.
وقتی سرم را بلند کردم، چهرهی همسرم ماریا را دیدم که با آبی چشمانش، به من خیره شده بود. نزدیکتر رفتم و بر موهای طلایی رنگ و سرخی صورتش، دست کشیدم و من هم به چشمانش زل زدم. همیشه در این لحظات، آرام اسمم را زبان میآورد و میگفت:
- مارتین، عزیزم.
و بعد مرا چون طفلی به آغوش میکشید. شنیدن صدایش، آرزویی بیش نبود. صبر و طاقت از کف دادم وبه یکباره چانهام لرزید و اشک مانند پردهای سفید، چشمانم را پوشاند. تابلو را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
تمام تابلوهایم را فروختم تا شاید بتوانم او را درمان کنم و به زندگی برگردانم؛ ولی پنج سال بدون ماریا گذشت. چهرهاش را کشیدم تا همیشه کنارم باشد. در سختترین شرایط، حتی وقتی غذایی برای خوردن نداشتم، آن تابلو را حفظ کردم. تنها دلخوشیام برای ادامهی زندگی همین بود.
***
سرما امانم را بریدهبود. دیگر قابل تحمل نبود. به دیوار روبرو نگاهی انداختم. جز یک کت رنگورورفته، چیز دیگری به چشم نمیخورد. آن را برداشتم و به تن کردم؛ ولی هنوز سرمای استخوان سوز، دستبردار نبود. پتو را هم دور خودم پیچیدم تا کمی گرم شوم.
به یکباره نگاهم به نقاشی جدید گره خورد. ناخودآگاه روبروی آن نشستم و با حرص و ولع زیاد به آن نگاه کردم. شعله های زرد رنگ آتش بر روی هیزمهای یک دست وکوچک ، زبانه میکشید و تمام فضای اطرافش را روشن کردهبود. تا حالا اینقدر محو تماشای آتش نشدهبودم. برایم جذابیت خاصی داشت. نمیدانم چرا؛ ولی ناخودآگاه چشمانم را بستم و دستانم را به آن نزدیک کردم. لحظاتی، شعلههای واقعی آتش را تجسم کردم تا سوزش سرما را کمتر احساس کنم. حس و حال خوبی بود. انگار آتش هم دوست داشت از تابلو بیرون بیاید و در جلوی پای من، شعلههایش را به رقص درآورد.
با اینکه دوست نداشتم این لحظات تمام شود؛ ولی چارهای جز رفتن نبود. باید کمی خوراکی تهیه میکردم و برای تابلوی بعدی، مقداری رنگ میخریدم و همه این ها جز با فروش این تابلو میسر نبود. مثل همیشه قبل از بیرون رفتن، در آینهای نصفه و نیمه، نگاهی به خود انداختم تا از آراسته بودن خود مطمئن شوم؛ اما باز با دیدن خطوط روی پیشانی و سفیدی موها، آه کشیدم و بعد با شانهای که در جیبم بود، موهایم را مرتب کردم. با وجود پنجاه و پنج سال سن، این همه چین و چروک باور کردنی نبود. انگار ده سال زودتر پیر شدهبودم.
برای اینکه از این افکار بیرون بیایم، تصمیم گرفتم زودتر از خانه بیرون بروم. بنابراین، تابلو را برداشتم و راهی شدم. به محض باز کردن در، سرما بند بند وجودم را لرزاند؛ ولی اهمیتی ندادم و به راه خود ادامه دادم و مثل همیشه به قسمت شلوغ شهر رفتم و در گوشهای نشستم و آن را در معرض دید عابران گذاشتم. یک خانم، با کفش پاشنه بلند که دستکش چرمی و پالتویی از پوست بر تن داشت جلو آمد و نگاهی به تابلو کرد و گفت:
- چه تصویر زیبایی! چه آتیش فوق العادهای!
لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:
- از اینکه این تابلو نظر شما رو جلب کرده خوشحالم خانم.
- قیمت این تابلو چنده؟
- نگاه شما به این تابلو، چقدر ارزش داره؟
- صد دلار. فکر نمی کنم بیشتر از اینها باشه.
با چشمان گرد شده، اول نگاهی به تابلو و بعد نگاهی به او انداختم و گفتم:
- فقط صد دلار؟! این قیمت با تحسین شما جور درنمیآد.
- مگه چقدر قیمت داره؟
- دویست و پنجاه دلار.
- چی؟! دویست و پنجاه دلار؟
- بله منصفانه هست. اگه خیلی خوب و هنرمندانه نگاه کنید متوجه ارزشش خواهید شد.
- من قیمت نگاهم رو گفتم. در ضمن، اگه برای شما اینقدر ارزش داشت حاضر به فروشش نبودید. یک نمایشگاه باز میکردید و در اونجا ارزشهاش رو به نمایش میذاشتید. وقتی گوشهی خیابون نشستی و با این مبلغ بالا یک اثر هنری رو میفروشی، پس یا مشتری رو مسخره کردی یا خودت رو. خدانگهدار آقا.
وقتی به حرفهایش خوب فکر کردم، متوجه شدم که حق با او بود؛ اما از وضعیت زندگیام خبر نداشت و اینکه تمام تابلوهایم را فروختم تا همسرم را به زندگی برگردانم. شاید اگر میدانست، دیگر این حرف را نمیزد. من یکی از عشقهایم را فدای عشقی دیگر کردم.
سعی کردم حرفش را فراموش کنم و به کار خودم ادامه دهم. چند دقیقه بعد، پسربچهای از آنجا گذشت. صورتش از سرما خشک شده و شلوار گشاد و بلندی پوشیده بود و مدام با پشت دست خود، بینیاش را پاک میکرد. با دیدن تابلو نزدیکتر آمد و گفت:
- آقا، این تابلو رو خودت کشیدی؟
- برو پسر جون. هوا سرده. برو خونتون.
- چه آتیش قشنگی!
و بعد تا چند لحظه به آن خیره شد. این بار، دیگر با همان آستین، چشمان اشکبارش را پاک کرد و با بغض گفت:
- آقا، شما چقدر قشنگ نقاشی میکشید. کاش این آتیش واقعی بود و من و مامانم میتونستیم خودمون رو گرم کنیم. میشه یه کم نزدیکتر بیام و بهش دست بزنم؟
حال خراب او، مرا به یاد خودم انداخت. واقعی بودن این آتش، آرزوی من هم بود. به همین خاطر اجازه دادم که نزدیک بیاید و آن را آرام لمس کند. پسر بچه، نزدیک آمد و کف دستانش را به شعلههای آتش چسباند. برقی از شادی در چشمانش نمایان شد. آنقدر خوشحال بود و میخندید که انگار دنیا را به او دادهبودند.
یک دفعه، از آن ذوق و اشتیاق کم شد و دستانش را برداشت و باز با همان بغض گفت:
- آقا، میتونی یه تابلو از میوهها و غذاهای خوشمزه بکشی؟ دوچرخه چی؟ دوچرخه هم میتونی بکشی که هر روز بیام نگاه کنم؟آره، میتونی؟
و بعد به گریه افتاد و بدون اینکه منتظر جواب شود، با همان حال خراب و بغضآلود، آن جا را ترک کرد. آن بچه، حال مرا هم دگرگون کرد. اگر پول داشتم، مقداری هم به او میدادم تا بتواند برای خودش و مادرش غذایی تهیه کند؛ ولی افسوس که تابلویم به فروش نرفته بود.
رفتن آن بچه را تماشا میکردم که متوجهی دختر و پسر جوانی شدم که در آن سرمای زمستانی، لباسی نه چندان گرم به تن داشتند و دستان همدیگر را محکم گرفتهبودند و با خنده های بی وقفه، به من نزدیک میشدند. دختر جوان، با دیدن تابلو بالا و پایین پرید و با هیجان زیادی که در صدایش نمایان بود، رو به پسر کرد وگفت:
- وای این تابلو رو ببین. چه جذابیتی داره.
- دوستش داری؟
- خیلی. خیلی زیاد.
- خب پس این کادوی من به تو به خاطر روز عشق.
بعد رو به من کرد و گفت:
- آقا قیمت این تابلو چقدره؟
- دویست و پنجاه دلار.
- کمی زیاد نیست؟
- نه آقا. برای کشیدن این تابلو زمان و هزینهی زیادی صرف شده.
- میشه قیمت رو کمتر بگید تا من بتونم به عشقم هدیه بدم؟
دختر رو به پسر کرد و گفت:
- اشکالی نداره. همین که کنارم هستی بهترین هدیه هست. بیا بریم.
وقتی خواستند از آنجا بروند به خاطر روز عشق که همیشه برای من بهترین روز بود و دوست داشتم همسرم را بیشتر از هر روز دیگر خوشحال کنم مبلغی را به او تخفیف دادم تا پسر جلوی دختر مورد علاقه اش سرافکنده نشود و او را به خواسته اش برساند.
دختر آنقدر ذوق زده بود که اشک شوق در چشمانش حلقه بسته بود و پسر هم مدام تشکر میکرد. از اینکه توانستهبودم هم تابلویم را بفروشم و هم دو جوان عاشق را شاد ببینم حسی غیر قابل توصیف بود.
من همیشه تابلوهایم را به ارزش واقعی شان میفروختم. ارزش کارهایم را به خاطر پول پایین نمیآوردم؛ حتی اگر برای فروشش زمان زیادی صرف میشد؛ ولی این بار استثناء بود.
بعد از فروش تابلو به سمت خانه راه افتادم؛ اما در بین راه، باید مقداری خوراکی برای خانه و چند عدد رنگ برای نقاشی، میخریدم. همین که پولها را درآوردم و مشغول شمارش شدم، یک نفر با سرعت از کنارم گذشت و در یک چشم بههمزدن همهی پول هایم را از دستم دزدید و رفت. آنقدر غافلگیرانه اتفاق افتاد که نتوانستم هیچ عکسالعملی نشان دهم. پاهایم سست شده بودند و ارادهی انجام هیچ کاری را نداشتم. حتی نتوانستم فریاد بزنم و کمک بخواهم. در کمال بهت و ناباوری، یک نگاه به دستان خالیام انداختم و یک نگاهی هم به آن دزد نامرد که تمام هستیام را ربود. خیلی سریع هم در آن تاریکی محو شد.
حال کسی را داشتم که گویی زیر پایش را خالی کرده باشند. دیگر، انگیزهای برای رفتن به خانه نداشتم. تمام داراییام همان مقدار پول بود. دیگر، چگونه میتوانستم نقاشی بکشم. ناگهان به یاد همان پسر بچهای افتادم که آروزهایش به حسرت بدل شده بود. من دیگر با آن پسربچه فرقی نداشتم. کاش بود و میدید که چقدر شبیه به خودش شدم. شاید کمی آرام میگرفت.
سرما در من تاثیری نداشت. خون در رگهایم حسابی به جوش آمده بود. هم چنان آشفته و پریشان احوال، به راهم ادامه دادم. در بین راه، زنی را دیدم که کنج یک مغازه نشسته، سرش را به زیر انداخته بود و مثل پرنده ای کوچک از سرما بر خود میلرزید. لباسی نازک بر تن داشت و پاهایش برهنه بودند. تمام آدمها با بیتفاوتی از کنارش میگذشتند. من هم از کنارش گذشتم؛ ولی نمیدانم چرا یک دفعه دلم به حالش سوخت و برگشتم و دوباره نگاهش کردم. او هم مثل من درمانده به نظر میرسید. او را تکان دادم و گفتم:
- خانم، چرا اینجا نشستید؟
سرش را بلند و به من نگاه کرد. در چشمانش، ماریا را دیدم. قلبم شروع به تپیدن کرد و تمام وجودم لرزید. زن تنها گفت:
- سر راهم؟
- نه. منظورم اینه که مگه جایی رو ندارید که اینجا نشستید؟
- نه. هیچ جایی رو ندارم.
و بعد دوباره سرش را به زیر انداخت. با دیدن وضعیت اسفناک آن زن، کمی به خودم امیدوار شدم. با اینکه تمام داراییام را از دست دادهبودم؛ ولی لااقل سرپناهی داشتم که شب را در آنجا سرکنم. نتوانستم از آن چشمها بگذرم. تصمیم گرفتم او را به اتاق کوچک و محقر خودم ببرم. شب سردی بود و تحمل کردنش کار هر کسی نبود. از آنگذشته، احساس کردم که سالهاست آن زن را میشناسم. بعد از دزدیده شدن پولهایم، نیاز داشتم که در مورد آن با کسی صحبت کنم. او هم مانند من تنها بود. در حد یک شب تا صبح میتوانستم او را نگه دارم تا از این سرما در امان باشد.
زیر بغلش را گرفتم و با هم راهی شدیم. وقتی رسیدیم، چشمانش برقی زد. انگار که وارد بهشت شده باشد. پتویی را که روی زمین افتاده بود برداشت و دور خودش پیچید و بعد بدون اینکه صحبتی کند، به گوشهای خزید. نزدیکتر رفتم و سر صحبت را با او باز کردم و گفتم:
- متاسفم. میدونم که خیلی گرسنهای؛ ولی من چیزی برای خوردن ندارم. تو راه بازگشت به خونه، یه دزد نابکار، تمام پولم رو دزدید. پول فروش تابلوی نقاشیم بود.
- چه بد.
آن زن نگاهی به اطراف اتاق انداخت و چهره ی نقاشی شدهی همسرم را دید و گفت:
- این تابلوی کیه؟
- همسرم. آخرین تابلویی هست که برام مونده. تمام زندگیمه.
- الان کجاست؟
- توی بهشت.
- خوش به حالش. بهشت ما فقیر بیچارهها هم همین جاست و تحمل کردن این شرایطه.
- نه اینطور هم نیست. بهشت مال آدمهای شروری هست که حاصل دسترنج دیگران رو در یه چشم به هم زدن برمیدارن و میرن. از این حرفها بگذریم.از خودت بگو. ازدواج کردی؟
- زیاد.
- یعنی چی؟هر بار جدا میشدی؟
- آره.
- چرا؟
- من خیلی خستم. بذار کمی بخوابم. فردا هم از پیشت ...
هنوز صحبتش تمام نشده بود که چشمانش را بست. نمی دانم چرا؛ ولی دوست داشتم او را تماشا کنم. او مرا به یاد همسرم میانداخت. نزدیکتر رفتم تا پتو را کاملاً به رویش بکشم؛ ولی بیاختیار، دستم به بدن ظریف و لاغر اندامش خورد. لباس نازکی که بر تن داشت، احساسات مرا به جوش و خروش واداشتهبود. برای اینکه این افکار از ذهنم بیرون رود، تصمیم گرفتم روی همان زمین سفت و سرد بخوابم. برای خوابیدن تقلای زیادی کردم؛ ولی از فکر آن زن بیرون نمیآمدم.
به سراغش رفتم تا بتوانم بدنم را در آغوش آن زن گرم کنم. زن تنها، چشمانش را به سختی باز کرد و مرا در کنار خود دید. اول کمی عقب رفت؛ ولی بعد انگار که او هم دوست داشت گرمای تنم را تجربه کند، لبخندی زد و من هم دستم را دور گردنش انداختم و ... .
متوجه نشدم که کی خوابم برد. وقتی چشمانم را باز کردم، از روزنهی در متوجه روشنایی شدم؛ ولی آن زن را در کنار خود ندیدم. در را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم؛ اما او برای همیشه رفتهبود. وقتی به داخل خانه برگشتم صحنهای مرا میخکوب کرد. تابلوی همسرم روی دیوار نبود. قلبم دیگر قدرت تپیدن نداشت. به جای آن، تکه کاغذی قرار داشت که روی آن نوشته شدهبود:
(از اینکه دیشب به من پناه دادی و من رو از اون سرمای لعنتی نجات دادی از تو تشکر میکنم؛ ولی من چند روزه که چیزی نخوردم. تنی هم برای فروش نداشتم. امیدوارم من رو ببخشی.)