داستان «قسم» نویسنده «ساناز یحیایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

گوشۀ پرده را بالا داد دوباره همان سایه را دیدکه از روی دیوار به داخل حیاط پرید و به سمت اتاق پسر و تازه عروسش رفت؛چند شبی بود که متوجۀ این سایه شده بود . صدای گریۀ کودک او را به خود آورد، به سمتش رفت، شیشه شیر را به دهانش داد ،کودک سیر که شد دوباره به خواب رفت.

پیرزن نگاهی به چهرۀ معصوم نوه اش انداخت،هشت ماه پیش عروسش یک شب بعد از زایمان از دنیا رفت ؛صحرا کم سن و سال بود اما نجابت و زنانگیش بر سر زبانها بود در عمر کوتاهش درسهایی به پیرزن داده بود که حسرت نبودنش لحظه به لحظه چنگ به دل او می انداخت .صحرا قبل از مرگش وصیت کرده بود که نگذراند عباس تنها بماند .

عباس برای کار به شهری دیگر میرفت و فقط یک هفته در ماه پیش خانواده اش بود،بعد از مرگ صحرا، حاضر به ازدواج با هیچ کس دیگری نبود اما فرزندش هم نمیتوانست بی مادر، بزرگ شود ،برای همین مادرش ،لیلا را برای او انتخاب کرده بود ،لیلا کور اجاق بود و همسرش برای همین نقصش او را طلاق داده بود ،به نظرش لیلا انتخاب مناسبی بود و میتوانست برای ستاره مادر خوبی باشد هم او طعم مادری را می چشید و هم ستاره طعم مادر داشتن را ،پیرزن خوب میدانست که خودش آفتاب لب بام است و باید به فکر آیندۀ پسر و نوه اش  باشد ،اما چه گمان اشتباهی .

  آن شب باید میفهمید جریان سایه چیست ؛در را آهسته باز کرد با پای برهنه به سمت اتاق پسرش در آن سوی حیاط رفت ،کفشی جلوی در نبود اماااا، سایه هایشان از پشت پنجره گواهه همه چیز بود .

با پاهایی سست و لرزان و چشمهایی اشک بار به سمت خانه اش بازگشت به سختی پله ها را بالا رفت احساس میکرد در همین دقایق کوتاه کمرش بیشتر از قبل خم شده بود ،دلش میخواست بمیرد و این ننگ را با خود به گور ببرد ،پا به درون اتاق رنگ و رو رفته اش گذاشت، روی قالی کهنه و قدیمی اش خوابید و همچون جنینی در رحم مادرش خود را جمع کرده بود،گویی از بی کسی خود را در آغوش کشیده بود آنقدر گریه کرد تا خوابش برد .

صبح با دستان کوچک ستاره که بر صورتش میزد بیدار شد ،به سختی سر جایش نشست ،ستاره را در آغوش کشید و دوباره اشک از چشمانش جاری شد.

به سمت صندوقچۀگوشۀ اتاقش رفت، قلم و کاغذی از میان آن برداشت، یاد صحرا افتاد که با اصرار به او خواندن و نوشتن آموخته بود شروع به نوشتن کرد؛

« سلام نور چشمم ،عباس جان ستاره چند روزیست ناخوش احوال است هر چه زودتر برگرد، روی ماهت را از دور میبوسم  بی بی خدیجه.»

چادر رنگی اش را بر سر کرد ،ستاره را در آغوش گرفت ،از خانه بیرون زد خود را به قهوه خانۀ  کل حیدر رساند، منتظر ماند تا مینی بوسی که به شهر میرود بیاید ، نامه را به دست مینی بوس چی بدهد تا برایش پست کند .جوانی از پشت سر به او سلام داد وقتی برگشت، پسر ماه بیگم را دید که با عباس همکار بود، ظاهرا برای مرخصی آمده بود و حالا بر میگشت ،بی بی خدیجه خوشحال شد و نامه را به دست او سپرد اینگونه خیالش راحت بود دوروزه نامه به دست عباس میرسد .

چهار روز گذشته بود اما عباس هنوز نیامده بود ،ستاره روی پایش به خواب رفته بود او را سر جایش خواباند، چا ی قند پهلویی برای خودش ریخت روی صندلی کنار پنجره نشست به بیرون نگاه میکرد ،انگار دوباره منتظر آن سایۀ  شوم بود ،سرش را به عقب تکیه داد ،نگاهش به عکس سیاه و سفید همسرش روی دیوار افتاد،اگر همین عکس نبود شاید او به سختی چهرۀ همسرش را به یاد می آورد ،او هم در جوانی بیوه شده بود و با کار کردن بر سر تنور نانوایی پسرش را بزرگ کرده بود ،اشک پهنۀ صورتش را خیس کرد ،ناگهان درخانه باز شد، مرد جوان وارد شد پیرزن صورتش را پاک کرد ،عباس را در قاب در دید،به سمتش رفت و اورا در آغوش کشید ، عباس نگاهی به صورت خیس مادرش کرد و نگاهی به ستاره که گوشه ی خانه خوابیده بود ،

به مادرش گفت :« بی بی ستاره خوبه ؟خودت خوبی؟لیلا کجاست؟»بی بی اشک هایش جاری شد ،مرد جوان به سمت دخترش دوید،او خواب بود ولی در آغوشش گرفت ،مطمئن شد که حالش خوب است

«بی بی چرا نامه دادی ستاره حالش خوب نیست ؟!چی شده حرف بزن ،میدونی تا برسم ده مردم و زنده شدم ؟بی بی لیلاکجاست؟»  

بی بی کمی خود را جمع و جور کرد ،اشک هایش را با گوشه آستینش پاک کرد و من من کنان و دست و پا شکسته موضوع را برای عباس تعریف کرد .

عباس زل زده بود و به مادرش نگاه میکرد،ناباورانه فقط سرش را تکان میداد و میگفت: «چی میگی بی بی این امکان نداره» چشمهایش کاسه  خون شده بود

_الان لیلا کجاست بی بی ؟

_تو اتاق خودتونه مادر

_یعنی اون اصلا برای ستاره مادری نمیکرد ؟یعنی در خونه ی من به روی هر کس و ناکسی باز بود ؟ یعنی لیلا از این نقصش سو استفاده میکرد ؟بی بی یه چیزی بگو دارم دیوونه میشم.

_دیر اومدی عباسم وگرنه همه چی رو به چشم خودت میدیدی.

عباس سرش را بلند کرد، نگاهی به دورو بر اتاق انداخت ،به سمت آشپزخانه رفت کاردی را برداشت و به سمت در رفت،پیرزن بلند شد جلوی راهش را سد کردو گفت :«چکار میکنی عباس ، اگر به خون و خونریزی بود که تو رو نمیخواستم ،میرفتم به پدر و برادراش میگفتم بیان سرش رو گوش تا گوش ببرن ، به تو گفتم بیای تکلیفش رو یه سره کنی و بفرستیش خونه باباش، دیگه خودشون میدونن و دخترشون»

_چی میگی بی بی ؟یعنی انقدر بی غیرت شدم که هر شب زنم با یکی ت ت تو خونه ی من؟...برو کنار بی بی

پیرزن را از سر راهش کنار زد ،بی بی نمیدانست چگونه این آتش فشان را خاموش کند، فقط گفت:«عباس تو رو به خاک صحرا قسمت میدم نرو ،که اگر بری شیرم حلال خوش غیرتیت ولی دیگه رنگ من و ستاره رو نمبینی.

عباس سر جایش ایستاد ،چاقو از دستش افتاد ،روی دو زانویش نشست و هق هق گریه را سر داد.

_آخه بی بی کی این بی غیرتی رو تحمل میکنه که من بکنم ، بی بی حقمه، وقتی هنوز کفن مادر بچم خشک نشده بود زن گرفتم آهش گریبونم رو گرفت.

پیر زن به سمت پسرش رفت او را در آغوش کشید؛

_عباس اون خودش  خواست برات زن بگیرم به ولله وصیت خودش بود،مقصر من بودم که این آتیش رو به دامنت انداختم .

صدای اذان صبح بلند شد بی بی دستانش را به سمت بالا برد و گفت :«خدایا مرگم رو بده تا بچه هام رو تو این حال و روز نبینم، پاشو پسرم پاشو نمازتو بخون تا صبح ببینیم چطوری میتونیم این لکه ننگ رو از زندگیمون پاک کنیم.»       

صبح بی بی چادرش را سر کرد،رو به عباس کرد و گفت :«در رو قفل میکنم تا مبادا شیطون به جلدت بره و بلایی سر اون زن بیاری و خودت رو گرفتار کنی ،میرم با آقاش بر میگردم.»

عباس همانند پرنده ای که بال و پرش را چیده باشند گوشه ی خانه افتاده بود تمام روزهای زندگیش را مرور میکرد تا بفهمد عقوبت کدام گناهش ،گریبان گیرش شده؛به یاد صحرا دخترش ستاره را در آغوش گرفت و اشک میریخت به ستاره نگاه میکرد اما چهره صحرا را در صورتش میدید

- صحرا چرا انقدر زود رفتی ؟یعنی انقدر بدم که تو تاب زندگی کردن با من رو نیاوردی؟انقدر بدم که لیلا با من همچین کاری کرد؟

  هنوز عباس با صحرای خیالش درد دل میکرد که در خانه باز شد و بی بی و پدر و مادر لیلا وارد خانه شدند.

پدرش سرش را به زیر انداخته بود، پیر مرد بیچاره کمرش تا شده بود اما مادرش با تکبر و غرور کنار شوهرش نشست،ناگهان صدای جیغ های لیلا از حیاط به گوش رسید،برادرش موهای لیلا را در دستانش گرفته بود و روی زمین میکشید، روی پله ها سرش به زمین خورد و خون جاری شد ؛از سر و صدای خانه ستاره بیدار شد و سر به گریه گذاشت ،بی بی او را بغل کرد و سعی داشت آرامش کند اما بی فایده بود ،کودک بیچاره از همهمه و سر و صدا ترسیده بود .

مادر لیلا شال دور کمرش را باز کرد و سر غرق در خون لیلا را بست ،پدرش که تا آن لحظه آرام بود ، بلند شدو با مشت و لگد به سر و پهلوی لیلا میزد ،لیلا چشمش به عباس افتاد وبا التماس ازاو می خواست تا نجاتش دهد ،عباس به سمت آنها رفت ،لیلا را بلند کرد و روی صندلی نشاند رو به پدرزنش گفت:«آقا خلیل لطفا تو خونه ی مادرم سر و صدا نکنید،امشب دخترت رو میدم دستت ببر خونه خودت هربلایی دوست داشتی سرش بیار ولی اینجا نه ، مادرم عمری بی سر و صدا و با آبرو زندگی کرده، لطفأ حرمت خونش رو نگه دارید ، گرچه این زن حرمتی باقی نذاشته.»  

لیلا سر بلند کردو گفت :«چی میگی عباس مگه من چی کار کردم ؟چرا اول صبح همتون ریختید سرم ؟

برادرش دوباره بلند شد و به سمتش حمله ور شد عباس جلویش را گرفت و

گفت :«اینجا نه.»  

مادر لیلا که تا آن موقع ساکت بود رو به بی بی کرد وگفت  :«از کجا معلوم لیلا این کار رو کرده ؟کی دیده؟شاید پسرت فیلش یاد هندستون کرده و میخواد از دست دخترم خلاص بشه؟وقتی هفته به هفته خونه نیست ،پیش زن جوونش نیست ،هر اتفاقی ممکنه بیفته.

عباس که کورۀ خشم بود گفت:«حاشا به مادری کردنت،حاشا به دختر تربیت کردنت،نصف جوونهای این ده مثل منن، زن هاشون در به رو هر کس و ناکس باز میکنن؟بی عفتی پیشه میکنن؟از افعیی مثل تو باید همچین مار خوش خط و خالی هم بیاد .

خلیل رو به زنش کرد و گفت:«افسوس که این جوون گفت حرمت خونه ی مادرشو نگه دارم و گرنه هر دوتون رو اینجا سر میبریدم ،تو همین باغچه خاکتون میکردم تا خبر به خبر رسون هم نرسه.مادرش که از حرفش کوتاه نمی آمد و میخواست دخترش را تبرئه کند گفت:«اینا همش تهمته خلیل،آقا دلش هوای بچۀ دوم کرده به دخترم تهمت میزنه

اکبر برادر لیلا با غضب به مادرش خیره شد و از لای دندانهای چفت شده اش غرید و گفت :«ننه ساکت شو انقدر پشتش دست نکش .»

- تو ساکت شو عوض اینکه پشت خواهرت باشی و برادری کنی شدی شمرذی الجوشن و به جونش افتادی؟،کدوم مردی پیدا میشه دلش پسر نخواد ؟فقط آقا اون موقع زن مرده بود  دنبال دایه برای بچش بود حالا که حواسش رو جمع کرده پشیمون شده.

 چشمانش را ریز کرد، نگاهی به عباس کرد و گفت :«کور خوندی که بذارم آبروی دخترمو ببری.»

لیلا شصتش آگاه شده بود همه چیز برملا شده، اما از حرفهای مادرش دلگرم شد و دیوار حاشا را بلند دید، رو به بی بی خدیجه کرد و گفت :«پیر زن چه فکری پیش خودت کردی که اینجوری منو پیش شوهرم خراب کنی ،کم برای ستاره مادری کردم تا عباس میرفت، میومدی بچمو ازم میگرفتی،اینجوری میخواستی لذت مادرشدن رو بهم بدی ؟پیرزن تو ،پات لب گوره، باید فکرکفنت باشی، از فردای قیامتت بترس .»   

بی بی خدیجه که از آن همه وقاحت دهانش باز مانده بود رو به عباس کرد و گفت :«عباسم تو که این حرفها رو باور نمیکنی؟ میکنی؟.»

_چرا باور نکنه ،درسته عباس هیچ وقت عاشق من نبود و فکرش پیش صحرا بود ولی دلیل نمیشه دوست داشتن من رو نبینه ،مگه نه عباس؟ولی تو تا خواستی به کاری وادارش کنی، قسمش میدادی به خاک صحرا حتما این بار هم همین کار رو کردی .

بی بی کشیده ای حوالۀ صورت لیلا کرد و گفت :«اگر از موی سفیدم حیا نمیکنی حداقل از جدم، فاطمه ی زهرا خجالت بکش.»

عباس به سمت طاقچه رفت ،چشمش به قرآن افتاد،آن را از میان جلد پارچه ایش که با دستهای صحرا گلدوزی شده بود بیرون کشید ،بوسه ای به جلد قرآن زد ،به سمت لیلا رفت و گفت :«قسم بخور که دست از پا خطا نکردی، به جد بی بی قسم که اگه دست بذاری رو کلام الله و قسم بخوری که کاری نکردی همه چی رو فراموش میکنم،حتی دیگه اسم مادرم رو هم نمیارم ،آره من عاشق صحرا بودم ولی اونی که الان زنمه تویی، قسم بخور که بی آبرویی نکردی قسم بخور که دامنت پاکه.

لیلا نگاهی به جمع کرد ، نگاهی به مادرش که با اشارۀ چشم و ابرومیگفت :«قسم بخور»،نگاهی به چشمان خونی اکبر وپدرش ،میدانست که اگر برگردد خانۀ پدرش صبح فردا را نمیبیند.

چشم هایش را بست دستش را روی قرآن گذاشت سه بار تکرار کرد ،

-به کلام الله قسم من به عباس خیانت نکردم .

عباس قرآن را سرجایش گذاشت، نگاهی به آیینه زنگارگرفته روی طاقچه انداخت ،خوشحال بود که زنگار آیینه بدبختی هایش را نشان نمیدهد ،دلش گواهی میداد که مادرش دروغگو نیست ،اما لیلا هم قسم خورد که خیانت نکرده است ،از خانه بیرون زد به سمت امام زادۀ روستا رفت ،دو رکعت نماز خواند دست به ضریح انداخت و زیر لب گفت:«آقا محی الدین ،من بین دو راهیم شما رو به ضامن آهو قسم کمکم کنید، حق رو از باطل نشونم بدید.

 به سمت خانه بازگشت، مادرو برادر لیلا رفته بودند اما پدرش هنوز نشسته بود

- لیلا بابا مبادا قسم دروغ خورده باشی ؟مبادا دستت رو روی قرآن گذاشته باشی و دروغ گفته باشی ؟لیلا بابا ،نکنه به جنگ خدا رفته باشی و دروغ گفته باشی ؟به خدا قسم نمیذارم کسی بهت چپ نگاه کنه،اما اگر قسمت دروغ بوده همین جا بگو ، توبه کن و پاشو بریم خونه ،به خدا رو سرم میذارمت ولی با خدا در نیفت.

- دروغ چیه بابا هر چی گفتم راست گفتم .

عباس کنار آن دو نشست رو به آقا خلیل کرد و گفت :«آقا خلیل من میرم سر کارم ،برگشتم خونه ای جدا برای لیلا میگیرم ،زندگیشوجدا میکنم دیگه با این شرایط درست نیست با مادرم یه جا باشه.»

بی بی خدیجه در آشپزخانه بود ،حرف های پسرش را شنید ،دلش به دردآمد،یعنی پسرش حرفهای او را باور نکرده؟

در همین حین عباس وارد شد و پیش مادرش نشست ،دست های مادرش را بوسید،

-بی بی برام مثل روز روشنه حرفهای شما راسته ،من همه  چیز رو سپردم به امام رضا و آقا محی الدین تا حق رو از باطل بهم نشون بدن ،یه کم دیگه صبر کن، بی بی تو رو به جدت قسم برام دعا کن الانم باید برگردم ، مادری کن و ستاره رو زیر پر و بال خودت نگه دار،میرم استعفا  میدم و تسویه حساب میکنم وبر میگردم ،اینجوری بارم رو از رو دوشت برمیدارم.

-پس کارت چی عباس؟

- میام همین جا ، میرم تو صحرا و باغها کار میکنم ، فکر میکنم دنیا همین روستاست.

ستاره را در آغوش کشید و بوسیدش ،ساکش هنوز گوشه ی اتاق بود ،برداشت و با همه خداحافظی کرد ،سر خاک صحرا رفت ،فاتحه ای خواند و از صحرا خداحافظی کرد ؛ازروستا که بیرون میرفت به سوی کوهی که امامزاده آنجا بود برگشت ،دردلش گفت :«آقا جان یا این موضوع رو روشن کن یا من دیگه به روستا برنگردم.»

عباس به محض رسیدن استعفا داد وسایلش را جمع کرد ،هنگام خداحافظی سرکارگر به شانه اش زد و گفت :«عباس هر وقت برگردی قدمت رو چشمامه و کارت سرجاشه.» ،عباس لبخندی به مهربانیش زد و خداحافظی کرد .

وقتی بر میگشت چهار روز از آن ماجرای غم انگیز میگذشت ،به روستا رسید پای رفتن به خانه را نداشت ،به سمت قهوه خانه رفت هر کس او را میدید به او تسلیت میگفت،گیج و مبهوت به دیگران نگاه میکرد ،سریع راهش را کج کرد به سمت خانه رفت ،قلبش میخواست از سینه اش بیرون بیاید، یعنی مادرش تاب نیاورده بود ؟؟

یک تکه پارچۀ سیاه به دیوار خانه زده بودند ،پاهایش توان حرکت نداشت ، نمیخواست باور کند که مادرش را هم از دست داده است ،در باتلاق افکارش دست و پا میزد که در خانه باز شد .

بی بی دست ستاره را گرفته بود و بیرون می آمد ،لحظه ای شادی بی پایانی به وجودش سرازیر شد ،مادرش را در آغوش کشید ،نگاهی به ستاره کرد که تاتی تاتی قدم بر میداشت اما تعادل نداشت ،همان گام های کوچک و لرزانش حال دل عباس را خوب میکرد،به یک باره یاد پارچه ی سیاه و تسلیت های مردم افتاد نگاهی پرسشگرانه به بی بی انداخت

-بی بی این پارچه مشکی برای  چیه؟یه لحظه فکر کردم، توام برای همیشه منو ترک کردی و تنهام گذاشتی ؛بی بی گفت:«بریم داخل نور چشمم.»

بی بی چایی برای پسرش ریخت و تعریف کرد

-اون روز که رفتی، لیلا با خیال راحت به اتاقتون برگشت،خوشحال بود از اینکه تونسته من رو پیش تو بی اعتبار کنه،صدای اذون که بلند شد خواستم به مسجد برم ،توی حیاط بودم که صدای ناله هاشو شنیدم ،به سمت اتاق رفتم، دیدم که یه سمت بدنش لمس شده،سریع پدر و مادرش رو صدا کردم بیان اینجا ،تا رسیدن ما به بالای سرش ،دیدیم که شکمش ورم کرده ،عباس ،لیلا مثل زائوی پا به ماه شده بود ،از درد، مثل ماری به خودش می پیچید ،زبونش تو دهنش مثل یه تیکه گوشت سیاه  شده بود ،به شب نکشید از درد ،ناله که نعره ای کشید و مرد ،مادرش هم ازهمون شب چشماشو از دست داد.نمیدونم بین تو و خدات چی گذشت اما هر چی گذشت خدا این لکۀ ننگ رو پاک کرد، بدون اینکه آبرومون بره.

عباس به همراه مادر و دخترش به سمت کوه امام زاده رفت ،زیارتی کردند و از اعماق وجودش خدا را شکر کرد و به عقوبت سنگین قسم دروغ فکر میکرد .

"امام زاده محی الدین نام آرایشگر امام رضاست که در بالای کوهی واقع در روستایی  به نام "جام" ،مابین شهر سمنان و دامغان است، که در جریان شهادت امام رضا (ع)ایشان هم به شهادت رسیدند.

دیدگاه‌ها   

#1 A 1400-08-17 17:45
با سلام و خسته نباشید به نویسنده محترم
علاوه بر خوبیهای موضوع و پیرنگ خطی و فلش بک های مناسب داستان، جملات کمی خام و بت سازی شخصیت کمی غیر واقعی بنظر می رسید ضمنا کودک هشت ماهه نمی تواند تاتی تاتی راه برود. که این هم کمی حقیقت مانندی داستان را زیر سوال می برد. همچنین دلیل مرگ لیلا و دلیل نابینایی مادرش خیلی دور از ذهن بود و طی فاصله چهار روز کمی غیر منطقی بنظر می رسید
با آرزوی موفقیت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قسم» نویسنده «ساناز یحیایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692