داستان «گناهکار» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoor

تن به جان آمده اش را پرت کرد توی وانت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و گریه ی بی اختیارش را به شیشه های دودی تیره پاشید. موبایلش زنگ می خورد. می دانست بهناز را خیلی نگران کرده که از صبح هیچ خبری از خودش نداده بود. موبایل ساکت شد و لحظه ای بعد دوباره زنگ خورد. نفس عمیقی کشید. چند بار گلویش را صاف کرد تا رد گریه را از صدایش پاک کند

_ جانم بهناز جان؟ . . . شرمنده تم . . . حق داری،حق داری . . . یه سریا تفاق افتاده اینجا، نتونستم بهت خبر بدم . . . کارم گیر کرده، بذارش برای یه شب دیگه . . . حالا میام خونه بهت میگم . . . آره من خوبم . . .

بغضی در گلویش گره خورد. قورتش داد و به بهناز گفت:

_ باید برم بیمارستان سوانح و سوختگی . . . نه نه گفتم که، من حالم خوبه . . . دو تا از کارگرهام امروز آسیب دیدن . . . واقعاً نمی دونم خانمم، تو دعا کن زنده مونده باشن، هر چی تو بگی همون کار رو می کنم . . . نه، تو بیای چکار آخه؟  . . . باشه باشه، باهات تماس می گیرم . . . قربانت.

تلفن را قطع کرد. فشار قفسه سینه اش را با آه بزرگی بیرون داد و به سمت بیمارستان راند.

ظهرهای خرداد اهواز به خودی خود گرم وتفتیده هست و کارگاه های صنایع فولاد ، داغتر از خود خورشید! کارگرهای جوان از عقب وانت پیاده شدند. وسایل جوشکاری را یکی یکی پایین می گذاشتند. حسینی در سمت راننده را به هم زد. پوشه و گوشی موبالیش را روی کاپوت وانت گذاشت. کمربندش را از دو طرف گرفت و بالا کشید. کفش های ایمنی اش را چندبار به شن ها کوبید و عینک آفتابی قاب طلایی اش را به چشم زد. اسماعیل پرسید: «مهندس دستکش هایی که گفتی خریدی، لطف می کنی؟»

حسینی موبایل و پوشه را برداشت و گفت:«از رو صندلی شاگرد خودت بردار، به مجتبی هم یه جفت بده.»

موبایل را در جیب شلوار کتان خاکی رنگش گذاشت که از زیر جیب و پشت زانوها کیس شده بود. مجتبی و اسماعیل دستکش های تازه را امتحان می کردند و سر به سر هم می گذاشتند.

کانکس بخش HSE  پروژه روبروی کارگاه بود و صدای کولر گازی اش از بیرون آنقدر گوشخراش بود که حسینی ترجیح داد از بغلش عبور نکند. در زد و وارد کانکس شد. کارشناس ایمنی روی صندلی گردان پشت میز سیاهی لمیده و موبایلش را با دو دست جلوی صورتش گرفته بود. با ورود حسینی سرش را بلند کرد و صاف نشست. از سلام و احوالپرسی مختصر حسینی کمی جا خورد. به نظر می آمد انتظار خوش و بش بیشتری داشت. حسینی برگه پرمیت روزانه را جلوی کارشناس گذاشت و گفت:« جناب ، فامیلی شریفتونو نمی دونم . لطفاً این مجوز جوشکاری بچه های منو امضا کنید.»

کارشناس موبایلش را روی میز گذاشت و گفت:« داوودی هستم، مگه پرمیت هفتگی ندارید؟»

حسینی که پای راستش را تند تند تکان می داد، با عجله ی مشهود در لحنش گفت:« خوشوقتم مهندس داوودی، هفتگی دارم امّا روزانه رو هم لطف کنید یه مهر و امضا کنید که ما زودتر کارو شروع کنیم.»

داوودی گفت:« همون هفتگی کافیه. روزانه ضرورتی نداره.»

حسینی اصرار کرد:« من تا حالا بدون پرمیت روزانه و دستور کار، کار نکردم. مهر و امضا رو مرحمت کنید ، کارگرهای بنده خدا توی گرما معطل شدن.»

داوودی دستش را به نشانه ی « هرطور راحتید!» تکانی داد و چند تیک روی برگه پرمیت زد و امضا کرد. مهرش را از کشوی جلوی پایش بیرون آورد و پایین برگه فشار داد و گفت:« بفرمایید، اینم مهر و امضا»

حسینی پرمیت را با وسواس نگاه کرد و تیک هایش را شمرد و با تشکّر تند و سرسری از کانکس بیرون آمد.

مجتبی و اسماعیل به وانت تکیه داده بودند. سرهایشان را نزدیک هم برده و به کلیپ پرسروصدایی در گوشی مجتبی می خندیدند. با صدای کشیده شدن کفش های حسینی روی شن ها، صدای کلیپ هم قطع شد. مجتبی و اسماعیل نگاه رودربایستی داری به حسینی انداختند. حسینی گفت:« بچه ها شما شروع کنید. من باید برم دفتر مدیریت چند تا امضا بگیرم. دیگه سفارش نکنم ها! طبق نقشه، طبق استاندارد!»

حسینی وانت را روشن کرد و به سمت ساختمان مدیریت راند. دست چپش به فرمان بود و با دست راست پیشانی گردش را که از بغل دو نیم دایره ی بزرگ آن خالی شده بود ، می مالید. چند روزی بود که شرح درد دل های نظافتچی سالن آرایش بهناز نقل محفل دو نفره شان بود. حسینی قول داده بود امشب همراه بهناز به دیدن خانم شفیعی و شوهرش بروند تا اگر آقای شفیعی دل بدهد و همکاری کند، حسینی هزینه بستری شدنش در مرکز ترک اعتیاد را بپردازد.

از محوطه بزرگ و درب های 2 و 3 صنایع فولاد گذشت و ساختمان های آجری را دور زد. به دفتر مدیریت که رسید، رشته افکارش پاره شد. وانت را منظم پارک کرد. پوشه اش را برداشت و پیاده شد. موبایلش زنگ خورد. شماره را نمی شناخت.

_ آقای حسینی؟

_ خودمم، بفرمایید؟

_ هرچه سریعتر خودتونو برسونید به کارگاه احیا، متأسفانه کارگرهاتون دچار حادثه شدن.

مغز و فکرش متوقف شد. پاها و زبانش هم همینطور. صدای پشت خط گفت:« الو؟ صدامو دارید آقای حسینی؟»

_ بله بله، دارم میام.

برای لحظاتی مات و مبهوت به دیوارهای سبز و درختهای گرد فلز خورده زل زد. یکباره از جا پرید و خودش را توی وانت انداخت. اصلاً نفهمید چطور مسیر آمده اش را برگشت. محوطه شن ریزی شده جلوی کارگاه که پیش از این خالی بود، حالا مملو از جمعیّت کارگران و مهندسان و بوی سوختگی بود. خودروی ویژه بازرسی و صدای آژیر همزمان آتش نشانی و آمبولانس توی دلش را خالی کرد.

صادقی با خیسی بزرگ عرق جلوی پیراهنش به طرفش دوید و گفت:« کارشناس ایمنی میگه مجوز نداشتین!» ایستاد، دستهایش را به زانو زد و خم شد. نفس نفس زنان گفت:« دارم دیوونه میشم! مجتبی و اسماعیل جلوی چشمام سرتا پا آتیش می دویدن. سوختن حسینی، می فهمی؟» و صدای زوزه مانندی از گلویش خارج شد.

تهوع از زیر معده اش مثل آسانسوری پرسرعت بالا آمد و به حلقش رسید. با فریاد صادقی که می گفت:« کو مجوزت؟» به خودش آمد. هرچه کاغذ داشت از پوشه بیرون کشید و روی کاپوت وانت ریخت. چندتا از کاغذها روی زمین افتاد. برگه A5 پرمیت روزانه را پیدا کرد و به سمت خودروی بازرسی دوید. مجوز را به بازرسی که از روی نشان جلوی لباسش شناخته بود تحویل داد و با سستی فزاینده ی زانوهایش منتظر ایستاد. بازرس برگه پرمیت روزانه را به دقّت خواند و رو به کارگاه فریاد کشید:« کارشناس بازرسی داوودی! بدون گازسنجی تأیید کردی، اونوقت میگی مجوز نگرفتند؟»

چشمهای گناهکار داوودی بین چهره های پرسشگر اطرافش در نوسان بود و آمبولانس بزرگ آژیرکشان دور می شد.»

دیدگاه‌ها   

#1 قباد اذرایین 1400-08-17 15:41
داستان موقعیت جالبی است. نویسنده خیلی خوب از پپی روایت سوژه برآمده است

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گناهکار» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692