تن به جان آمده اش را پرت کرد توی وانت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و گریه ی بی اختیارش را به شیشه های دودی تیره پاشید. موبایلش زنگ می خورد. می دانست بهناز را خیلی نگران کرده که از صبح هیچ خبری از خودش نداده بود. موبایل ساکت شد و لحظه ای بعد دوباره زنگ خورد. نفس عمیقی کشید. چند بار گلویش را صاف کرد تا رد گریه را از صدایش پاک کند