به صفحه گوشی ام خیره شدم...
عکس هایی که لحظات شیرینی را برایم تداعی میکردند.
به صفحه گوشی ام خیره شدم...
عکس هایی که لحظات شیرینی را برایم تداعی میکردند.
سخت ترین کار دنیا فکر کردن به این است که ن:«ناهار و شام چی درست کنم؟»ساعت نزدیک یازده بود.از شدت گرسنگی احساس ضعف می کردم. رو کردم به سمیرا گفتم:«ناهارچی درست کنم؟»نگاهش را به میز جلو مبلی خیره کرده بود و سیگار می کشید.
صدای ساز و دهل که از رادیو آبی رنگ پدر به گوشمان خورد، همه ما از شدت شادی و نو شدن سال به هوا پریدیم. گوینده رادیو با صدایی زمخت و بی انرژی اعلام کرد« سال 1348 مبارک. مردم تربت جام[1] سال نو مبارک. سالی پرخیر و برکت برای شما عزیزان آرزومندم. ایام به کام» مادر پیچ رادیو را چرخاند و صدای گوینده را تقریبا به صفر رساند.
چشم که بازکردم از دیدن آن همه گل در فضای نیمه تاریک باغ، هم به شوق آمدم و هم حیرتزده شدم. وقتی چند روز پیش سر از پیله در آوردم، هنوز قادر به پرواز نبودم، اما بعد از چند ساعت آرام آرام بالهای نرم و مرطوبم، خشک شدند و حالا میتوانم بر فَراز گلهای این باغِ تاریک پروازکنم.
قصد کرده بود بعد از آن همه سال قلم زدن، داستان جنایی جذّابی بنویسد. همه چیز را کنار هم چیده بود و اگر جنایت را خوب طرّاحی می کرد، سناریوی پرفروشی هم از تویش در می آمد. پلن هایی که برای شیوه جنایت به ذهنش می رسید با وسواس کنار می زد. چند صفحه را تند تند سیاه کرد
تکتکهای زنانه و مردانهی در، تِرِقی به ستارهی زنگ زدهی زیرشان خوردند و مثل گوشوارههای بیبی صفیه شروع به رقصیدن کردند، درب چوبی خانه با صدای بلند باز شد، بیبی که داشت سر تنور گِرده[1] میپخت ماتومتحیر به عادل نگاه کرد، بعد خندهاش گرفت، با پرمقنار[2] عرق پیشانیاش را پاک کرد و با نوک انگشت آن را جا داد بالای سرش زیر سنجاق طلایی که از شب عروسیش تا حالا به سر داشت.