بعد از اون اتفاق تنها رفیق من شده ماشینم واسه زدن به دل جاده و گوش دادن به موسیقی. حتی صرف غذا و قهوه و نگاه انداختن به پروژهی دانشجوهام و حتی گاهی وسط ظهر خوابیدن توی ماشین، تا شروع کلاسهای بعد از ظهر.
دو سه ماهی از ۳۶ سالگیم میگذره و البته از روزی که تنها عشق زندگیم، همسرم، نگار رو توی اون تصادف از دست دادم. از اون روز زندگیم شده فقط و فقط از این کلاس به اون کلاس رفتن، دانشجو ، درس ، پروژه و امتحان ...
سر یکی از اولین کلاسهای ترم پاییز بودم که یکی از دانشجوها شروع کرد به بحث درمورد فلسفه ی زندگی از دیدگاه شرق و غرب و افکار نیچه و نهیلیسم و پوچ انگاری و ...
یکی اون میگفت، یکی من تا اینکه وقت کلاس تموم شد خیلی کنجکاو بود بعد کلاس باز توی راهرو اومد دنبالم تا جواب آخرین سوالی که پرسیده بود رو هم بگیره و من در جواب گفتم بزار واسه جلسه بعد ، واقعا پیش اون وروجک کم اورده بودم. خیلی انرژی داشت با اون همه اطلاعات و ذهن درهم برهمش من از بحث کردن و سوال جواب باهاش خسته میشدم، مخصوصا ترم های بعد وقتی دروس عملی رو باهام داشت و میخواست لحظه لحظه پروژه اش رو توضیح بده مجبور میشدم خیلی جدی بگم خانوم فلانی پروژه شما رو فقط جلسه تحویل ملاحظه میکنم یا وقتی موقع امتحانات میانترم بود چون دیگه میدونستم بالاترین نمره رو میاره مجبور بودم با لبخند زودتر از همه برگه امتحانو ازش بگیرم تا زودتر جلسه رو ترک کنه چون هرلحظه ممکن بود توی ذهنش یه سوالی یا موضوعی جرقه بزنه و ازم بخواد واسش توضیح بدم.
چندماهی گذشت تا شروع ترم بعدی و فصل زمستون ...
روز اول وارد کلاس که شدم متوجه غیبتش شدم چون قبل هر جلسه تعداد و اسامی دانشجوهایی که درس من رو گرفته بودن چک میکردم و از اون گذشته همیشه یه جای مشخصی توی کلاس می نشست، ردیف اول کنار دیوار انگار که میخواست رو کل کلاس احاطه داشته باشه.
حضور و غیاب کردم. به اسمش که رسیدم از بقیه پرسیدم کسی ازش خبر داره؟ ولی کسی خبر نداشت
میتونستم حدس بزنم که هیچ دوست و رفیقی توی دانشگاه نداره چون ساعات بیکاریش توی کلاس هرچند کوتاه هرچی میدیدم کتاب میخوند از دیوار و مسخ کافکا و گذشت زمانه ی بزرگ علوی گرفته تا داستان های کاشتانکا و اتاق شماره شش آنتوان چخوف و گهگاهی ترانه های خیام و اشعار فروغ و البته از همون اول ِ ترم جزوههای دانشگاه.
دو هفته گذشت و سه جلسه توی کلاسهام حضور نداشت تا اینکه بعد یک ماه زمانیکه تقریبا نیمی از کتاب رو آموزش داده بودم سر کلاسم حاضر شد اما خیلی عوض شده بود یه دختر آروم بدون حرف و بحث که فقط به صحبت های من گوش میداد و سرشو از روی کتاب بالا نمی آورد. دو سه جلسه بعد هم اینجوری گذشت تااینکه نزدیک آخر ترم صداش زدم و بابت بخشش غیبت هاش ازش یه مقاله خواستم و اون بدون هیچ حرفی گفت: «چشم متشکرم» و هفته ی بعد اونو حاضر کرد.
نمیتونستم دلیل اون همه تغییر ناگهانیش رو بفهمم یه دختر شاد و سرحال و باانگیزه حالا تبدیل شده بود به یه دانشجوی آروم معمولی اما همچنان درسخون.
اون دوسه هفته چه اتفاقی واسش افتاده بود؟!
یه شب تصمیم گرفتم فردا بعد کلاس صداش بزنم و دلیلش رو ازش بپرسم چون فردا اخرین جلسه بود اما درست خودش همون روز بعد از کلاس اومد سر میزم:
«استاد ببخشید میتونم چندلحظه وقتتون رو بگیرم؟»
و من در اون لحظه از لرزش صداش فهمیدم که میخواد حرف مهمی بزنه...
درحالیکه همه دانشجوها از کلاس خارج شده بودن هنوز ایستاده بود و حرفی نمیزد
گفتم: «بله بگو جانم».
صداشو صاف کرد و دستهاشو به همدیگه فشار داد و درست نمیدونست چی میخواد یا چی باید بگه ، در همون حال وسایلمو جمع کردم که به کلاس بعدی برسم و گفتم: «بگو سوالی داشتی» و رفتم سمت در و راهرو و رسیدم به محوطه ... دنبالم میومد تااینکه گفت: «استاد میخواستم موضوع مهمی رو باهاتون درمیون بگذارم»
و من عینکم رو روی صورتم به نشانه اینکه منتظر شنیدنم، بالا پایین کردم. لبخند زدم و گفتم: «خب گفتم که میشنوم» و متوجه شدم که از گفتنش منصرف شده سریع کیفش رو روی دوشش انداخت ؛ گفت عذر میخوام، تندتند رفت و در یک لحظه غیب شد،
رفتارش فکر من رو خیلی مشغول کرد با خودم فکر کردم حتما به مشکلی برخورده و از من تقاضای کمک داره اما چرا حرفی نزد!
از بین همه استادهاش همیشه با من راحت بود.. از بحث و مشاجره درسی گرفته تا فعالیت های دانشجویی و... اما الان چرا نتونست حرف بزنه ...؟!
نزدیک ماشین رسیدم تا از توش چندتا برگه برای کلاس بعد بردارم یک دفعه چشمم خورد رو شیشه جلو ماشین ...
یه شاخ گل رز با یه کارت که روش یه حرف انگلیسی نوشته شده بود
و یک جمله از فروغ
" در حال دوست داشتن توام
مثل پیچک بى دیوار "
از حرف انگلیسی و فروغ فهمیدم که کار اونه
و برای دقایقی متعجب بودم، مطمئن بودم که گوشه ای از محوطه ایستاده و به من نگاه میکنه و من با گذاشتن گل و کارت توی ماشین فقط به لبخندی اکتفا کردم ...
ترم دانشگاه تموم شده بود از اون روز دو هفته ای گذشت و من ناخودآگاه به اون فکر میکردم..
میدونستم بهش علاقمندم چون از بقیه متفاوت بود و این تفاوت باعث میشد تمام طول سال پیگیرش باشم. وقتی نبود انگار یه چیزی گم کرده بودم و از وقتی اون گل و شعر رو دیدم اون واسم جدیتر شد. اره انگار منم عاشق شده بودم...
در فاصله اتمام ترم تا عید نوروز یکی دوبار موفق شدم ببینمش چون بعدازظهرها به بچه های بهزیستی زبان درس میداد و من میتونستم قبل از کلاس به ملاقاتش برم و اون هربار از دیدن من خیلی شگفتزده می شد
دیگه راحت میتونست حرفهاش رو بزنه حرفهام رو بشنوه ، میگفت که تمام این مدت خیلی منتظرم بوده...
و الان بزرگترین آرزوش رسیدن به منه.
رسیدن
رسیدن
رسیدن
حالا حدودا شش ماه از اون روزها میگذره و من الان باز توی ماشینم هستم
تنها محل آرامشم
به دست خط اون روی اون کارت پستال نگاه میکنم و بوی عطر رز که هنوز روی اون جا مونده...
ترم جدید شروع شده
و من باید برم سرکلاس
میدونم امروزم ناخوداگاه
جلوی اسمش تیک میزنم
نگار مشرف ؛ غایب