• خانه
  • داستان
  • داستان «مرگ موش برای شرلوک هولمز» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

داستان «مرگ موش برای شرلوک هولمز» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoor

قصد کرده بود بعد از آن همه سال قلم زدن، داستان جنایی جذّابی بنویسد. همه چیز را کنار هم چیده بود و اگر جنایت را خوب طرّاحی می کرد، سناریوی پرفروشی هم از تویش در می آمد. پلن هایی که برای شیوه جنایت به ذهنش می رسید با وسواس کنار می زد. چند صفحه را تند تند سیاه کرد

امّا همه را مچاله کرد و در سطل کنار میز انداخت. تنه را به پشتی صندلی کوبید. هوا را از بالای سبیل های جوگندمی بیرون داد و استیصال نگاهش را انداخت به کلاه گرد دولبه و دستگیره خمیده پیپ طرف راست میز تحریر. باید قتلی طراحی می کرد که شرلوک هولمز هم  نتواند سر از رازش دربیاورد. سکوت توی گوشهایش جیغ کشید و سنگینی عصر کلافه اش کرد. بلند شد ، شلوارش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. گردی پاچه های جمع شده شلوار درست شبیه عینک ایمنی پشت کش دار صنعتگرها روی زمین جا ماند. ذهنش آنقدر درگیر بود که «آشغالها رو با خودت ببر» زنش را شنیده نشنیده، با «باشه»ی خشک و خالی جواب داد. کیسه زباله گره خورده را برداشت. کلید را در جیب شلوار انداخت و بیرون رفت. دکمه آسانسور را چند بار پشت سر هم فشرد و به ساعتش نگاه کرد. چیزی به غروب نمانده بود. دوباره دکمه آسانسور را زد و تازه متوجّه شد که برق ساختمان قطع است. در دل فحش آبداری نثار هرچه برق و آسانسور بود کرد و به طرف پلّه ها پیچید. راه پلّه را پایین رفت و فکر کرد خوبست قاتل حرفه ای ، قربانی را روی پاگرد تاریک گیر بیندازد و خیلی خونسرد، مثل آلن دلون در فیلم سامورایی با صدا خفه کن کار را تمام کند. هنوز فکرش را مزّه نکرده بود که ریش انبوهی روی سینه تی شرت نارنجی چسبان ، با بوی تند عرق و لایت موتیف خرناس مانند از کنارش گذشت. چینی به ابرو و بینی انداخت و پیش خود گفت که عجب شباهتی! و تازه، اسانسش را هم نمی شود تحمّل کرد!

از مجتمع مسکونی که خارج شد، نور چشمش را زد.چند بار پلک زد و زن و مرد پیری را دید که از پیاده روی مقابل می گذشتند. زیرچشمی نگاهی به پالتوی گرانقیمت پیرمرد انداخت و فکر کرد که پیرمرد پیزری است و قاتل راحت میتواند خفتش کند. اوّل بعنوان پیشکار خوش خدمتی اش را بکند و بعد در شبی بارانی، بالشی روی صورتش بگذارد و با سماجتی درست مثل واکین فینیکس در فیلم جوکر ، آنقدر فشار دهد تا پیرمرد از تک و تا بیفتد. شاید حتّی اموالش را هم بالا بکشد! امّا عصای چوبی خوش تراش را در دست پیرزن که نیرومند و حواس جمع به نظر می رسید دید و با احساس انگشتان گوشتالویش که در سکوت و از پشت سر روی گردن قاتل فشار می آورد، از خیر این یکی هم گذشت.

از محوطه پارکینگ ها تا خیابان اصلی، اراذل به خانه هایشان رفته بودند و شهر خالی از جنایت بود. خیابان که به چهارراه وصل شد دلش می خواست قاتل، دختر مورد علاقه اش که بارها خواستگاری او را رد کرده و حالا قرار است با رقیب دیرینش ازدواج کند، در مسیر دانشگاه بدزدد. درهای ماشین را قفل کند و به شیوه ی خفّاش شب او را به قتل برساند. این بار کیف دختر پر بود از کاتر و اسپری فلفل و پنجه بوکس! بی اختیار دستش را روی گونه گذاشت و سرش کمی عقب رفت.

همچنان می رفت و در هر چه می دید دنبال سوژه و ماجرا می گشت. در امتداد فروشگاه های رنگ و وارنگ ، زن جوانی هیجان زده، مخاطب سارا نامی را به دیدن قفسه های شیک عطّاری تازه تأسیس دعوت می کرد. سر چرخاند و به عطّاری نگاه کرد و به نظرش رسید که تابلوی نئون بالای ویترین سنخیتی با بوی آویشن و کاری ندارد.

مرگ موش گزینه بعدی اش بود که می شد در چای بعد از شام کسی حل شود. مثل لیوان چایی که زنش هر شب کنار شرلوک هولمز برایش می گذاشت. از تصوّر این یکی، زیر لب ناسزایی گفت و پره های بینی اش لرزید.بهتر بود زودتر از آنجا برود.

کلاه کاسکت سیاه موتور سواری که در پیاده رو می راند، چنان برقی زد که شک کرد شاید برای زیر گرفتن او این طور بی محابا از بین عابران به طرفش می آید! خودش را به خیابان انداخت و درست در همین فاصله، سواری لوکس پر زرق و برقی با صدای کشیده شدن لاستیک هایش روی آسفالت، مثل باد از توی شکمش رد شد! آدرنالین هُلش داد وسط چهارراه و صدای بوق ها و اعتراض راننده های دور و بر وادارش کرد از عرض خیابان بگذرد.

پایش را پیش از به هم ریختن بساط دستفروش روی پیاده روی مقابل پس کشید و کمی سُر خورد. دست فروش سیاه سوخته، انواع سلاح سرد را مثل اسباب بازی ردیف کرده بود روی گونی پلاستیکی سرخ و متلک «تیزی بدم عمو جون؟» را طوری به او انداخت که زردی دندانهای شکسته و جا به جا افتاده اش را نشان داده باشد. با قدم های تند از آنجا دور شد. قلبش مثل طبل می کوبید روی شقیقه هایش و دهانش خشک شده بود. گوشه ای ایستاد و چند نفس عمیق کشید. بهتر بود به خانه برگردد. اصلاً یادش نمی آمد برای چه بیرون آمده بود!

مسیر آمده را برگشت. خیابان خلوت و سوت و کور بود و تیرهای چراغ برق همه خاموش بودند. انگار قطعی برق هنوز ادامه داشت. به محوطه پارکینگ ها که پیچید، تق و تق پاشنه های کفش زنانه ای را از پشت سر شنید که هر لحظه سریعتر می شد و زیر سقف کوتاه پارکینگ پژواک می کرد. ناخودآگاه آهنگی را به یاد آورد که چند سال پیش توی تاکسی شنیده بود که با صدای کفش پاشنه بلند زنانه و شلیک گلوله شروع می شد. به راننده اعتراض کرده بود که «پسر جان این خزعبلات چیه که مغزتو باهاش پر می کنی؟» و راننده به لحن تمسخر آمیزی دمدگی اش را بولد کرده بود که «الان دور دورِ چاووشی و هاکانه!»

چراغ های جلوی ماشینی در عمق تاریک پارکینگ، درست شبیه سریال مستند «قتل در پارکینگ» ، نور بالایش را انداخت روی چشمان هراسانش.

همه شهر قاتل شده بودند!

سراسیمه به دنبال کلید دست در جیب شلوارش کرد. نبود! صدای نفس هایش را توی سرش می شنید. همین که خواست جیب دیگرش را بگردد، تازه دستگیرش شد که کیسه زباله را تا چهارراه با خود برده و برگردانده! همان جا رهایش کرد. در را باز کرد. تاریکی راه پله را با قدم های کور بالا رفت و وارد خانه شد. یکراست سر میز تحریرش رفت. شرلوک هولمز را برداشت و برد با کیسه زباله انداخت توی سطل بزرگ سر خیابان.

تیرهای چراغ برق روشن شد و پارکینگ خلوت و آشنا بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مرگ موش برای شرلوک هولمز» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692