داستان «پرواز» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mortezaa fazlii

دیگر آن موجود پاک چون آبی آسمان نبودم. رنگ قهوه ای روشن در من حلول کرده بود و می خواستم همه چیز را در زمین تجربه کنم. زمین صاف و هموار نبود. مثل همیشه دلم برای اویسه تنگ شده بود. اویسه نبود. برای همیشه رخت من را از تنش در آورده بود و رخت "دیگری" بر تن کرده بود. دیگری ای که من نبودم. من تنها بودم. دکتر به من گفته بود:

- دیگر فکرش را هم نکن ما به تو کمک می‌کنیم که دیگر فکر اویسه به سراغت نیاید.

 من گفته بودم:

- اویسه فکر نبود، با من بود؛ مثل همین الآن که شما هستید.

 - این‌ها همه از علائم شیزوفرنی است. موجودی در تو حلول می‌کند که واقعیت ندارد، وهم است.

 - مثل عروسک سخنگو که برخی از کودکان درخیال خود دارند؟

-  مثل عروسک سخنگو ولی کودک می‌داند که عروسک سخنگو نیست و با دنیای واقعی در ارتباط نیست ولی بیمار این را نمی‌داند و با آن خیال زندگی می‌کنند و اصرار دارند با دنیای واقعی قطع رابطه کنند.

-  یک زندگی ذهنی؟

 و خندیده بودم و همین خندۀ من او را بیشتر تحریک کرده بود، انگار کلمۀ خنده از ذهن در واقعیت جاری شده باشد. او را دچار تردید کرده بود. به من گفت:

- قرص‌هایت را دقیق و سر وقت مصرف می‌کنی؟

 - دقیق، سر وقت و به تعداد گفته شده.

 سکوت دکتر من را نیز دچار تردید کرده بود. انگار او راجع به چیزی با من صحبت کرده بود که برای خودش هم چندان آشنا نبود. جلسۀ بعد از من پرسید: منظورت از زندگی ذهنی چه بود؟

 - خیلی جالب است ما آدم‌ها واقعیت را ذهنی می‌کنیم و بعد قبولش می‌کنیم. تمام اشیا و حتی آدم‌ها و همۀ موجودات را در ذهن هویت می‌دهیم تا واقعی شوند و آن‌وقت اصرار می‌کنیم که ذهن را مستور کنیم و تصور کنیم هرچه که در ذهن به‌وجود آمده، غیر واقعی است. خیلی سخت است ذهنیتی را که واقعی باشد، خیالی‌اش کنیم درست مثل موقعی که واقعیت را ذهنی کنیم و بگوییم خیال است. دکتر به من خیره شده بود و چیزی نگفت و شروع کرد به برداشتن یادداشت. من از این سکوت لذت می‌بردم چون مجبور نبودم به چیزهایی فکر کنم که بر من تحمیل می‌شود. نطقم باز شده بود؛ مثل همان موقع‌ها که اویسه به من می‌گفت که چه کاری درست است. گفتم: دکتر این تردد بین خیال و واقعیت به نظر شما خود یک امر واقعی نیست؟

 دکتر موقع خداحافظی گفته بود:  به نسخۀ قبلی یک مورد دیگر اضافه کردم.

-  یک اختلال دیگر؟

 - مطمئن نیستم، بیشتر به پیچیدگی کار فکر می‌کنم تا به اختلال، تو چی؟

-  یک ذهن پیچیده حتما اختلال دارد!

 و او خندید و گفت: ذهن‌هایی که اختلال دارند، بیشتر ساده هستند.

- می‌تواند پیچیده هم باشد؛ مثل راسکولنیکوف در جنایات و مکافات.

 دکتر به گرۀ ابروانش گره‌ای دیگر افزود. وقتی از مطب دکتر بیرون آمده بودم دلم بیشتر برای اویسه تنگ شده بود.  نسخۀ دکتر را در دست‌هایم مچاله کردم و در سطل پر از زباله انداختم. نسخه در انبوه زباله‌ها به‌سرعت گم شد. همین نقطۀ آرامشم بود که دچار تردید نشوم. سوار ماشین شدم. مثل همان موقع‌ها راه چالوس را در پیش گرفتم. اویسه این جاده را دوست داشت و از هر لحظه‌اش لذت می‌برد. هزارچم پر از ابر‌هایی بود که بر زمین غلتان شده بود. فکر کردم درون یکی از این ابرها که بر سطح جاده نشسته است، اویسه جا گرفته است. قبل از آنکه تصمیم بگیرم وارد یکی از این ابرهایی که چون خرمنی از پنبه‌های سفید انبوه شده بود، وارد شوم یکی از آنها بر ماشین من فرو افتاد... سبک و بی‌صدا! نمی‌توانستم تصور کنم که حجمی به این وسعت بر من نشسته باشد و من وزن آن را احساس نکرده باشم. دلم می‌خواست اویسه بیاید و دست‌های مرا بگیرد و شوق پرواز را در من بیدار کند. اویسه نبود. من هم نبودم. من "دیگری" شده بودم. من و اویسه "دیگری" شده بودیم. دیگر قادر نبودم از خطوط ایجاد شده در دل سنگ‌ها چیزی را ببینم که دیگران آن را نمی‌دیدند. رنگ قهوه‌ای در من قوت گرفته بود. همه جا چون ابر سفید شد. کسی که صدایش مثل اویسه نبود، در من صدا کرد. او من را صدا زد. مثل همان موقع که اویسه گفته بود: "سمت راست جاده را بگیر." و من سمت راست جاده را نمی‌یافتم.

یادم آمد که من سمت راست دارم ولی مطمئن نبودم که سمت راست من، سمت راست جاده باشد. صدای فروکش چرخ از لب شانۀ جاده آمد و من ایستادم. در ماشین را باز کردم. زمین زیر پایم محکم بود. چند قدمی جلو‌تر آمدم. می‌توانستم ماشین را لمس کنم. به خود گفتم نقطه‌های اتصال، همان کلیدهای رهایی است. آن‌وقت بود که تصمیم گرفتم اتومبیلم را رها کنم و به هر طرف که دلم می‌خواهد، بلغزم؛ مثل ماهی در زیستگاه خویش ولی زیر پایم سفت بود. به دنبال جایی می‌گشتم که زبری زیر پایم ملموس نباشد.

همه جا به روشنی رنگ سفید بود. من آنچنان با این رنگ درآمیخته بودم که می‌توانستم دست‌ها و پاهایم را سفید ببینم. من سفید بودم، درست مثل رشته‌هایی از پنبه‌ای که پنبه نبود ولی در من حرکت می‌کرد. با من حرکت می‌کرد. من با او حرکت می کردم ولی من بودم و او خودش بود. دلم در هوای "دیگری" بود. صدا در من خفه شده بود. فریاد زدم: اویسه...

 صدا بی‌حرکت بود و صدا نبود فقط حس صدا بود، انگار حنجره‌ام در خلا به حرکت درآمده بود. دوباره صدا زدم. صدا نقطه‌ای جامد و بی‌حرکت بود. اویسه نبود. من نبودم. "دیگری" هم نبود. آنچه بود، سکوت بود و سکون. در نقطه‌ای ایستاده بودم که دنیا در آن نقطه لنگر انداخته بود. فکر کردم لنگرگاه دنیا باید نقطه‌ای تاریک باشد ولی آنجا همه چیز سفید بود. فکر کردم شاید سفیدی نوزادیست از بطن تاریکی و فکر کردم شاید من در لحظۀ آغازین جهانم، برای همین است که بی‌وزن شده‌ام و صدا دیگر صدا نیست ولی هنوز زمین زیر پایم سفت بود. جلوتر رفتم. رنگ‌های سفید با من در حرکت بودند. من بودم و رنگ‌های سفید. رنگ‌های سفید بودند و من و یا هر دو و یا شاید هر دو از جنس یک "دیگری" بودیم که داشت در ما متولد میشد ولی زیر پایم سفت بود و این تردد بین سفیدی و زمین سفت مثل یک وسوسه زیبا و دلفریب بود. مثل تمام لحظات دلفریب که منطق دیگر پا ندارد ولی من روی پاهایم تکیه بر زمین سفت داده بودم. صدا در من جاری شد؛ مثل همان موقع‌ها که اویسه در من جاری بود. بی‌منتها؛ مثل رسیدن دونده به خط پایان. من دویدم، دویدم و آنقدر دویدم تا زمین زیر پایم نرم شد. خالی شد، دست‌هایم را مثل دو بال پرنده گشودم و دوباره شوق پرواز در من بیدار شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پرواز» نویسنده «مرتضی فضلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692