• خانه
  • داستان
  • داستان «گوجه سبزها دهانش را می­سوزاند» نویسنده «حنانه رمضان‌نژاد»

داستان «گوجه سبزها دهانش را می­سوزاند» نویسنده «حنانه رمضان‌نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hananeh ramezannejad

روی آخرین نیمکت حیاط بین دو تنه ی بید و چنار نشسته ای باد خنک بهار میسرد لای پنج لپه های چنار بازی را بین برگ ها شروع کرده.آفتاب ظهر جایش را با غروب سه شنبه عوض میکند و حالا باید سر و کله ی دخترک جوان پیدا شود.

گردوی سخت نیمکت وادارت میکند نیم خیز شوی و نیمی از کفلت را بالا بگیری صبح که روی درز ترک خورده پنجره روی بخار،با سبابه روی نون ناریه ای که نوشته بودی تشدید میگذاشتی نسیم تندی میخورد توی صورتت، صفیه را دیده بودی که به زور میخواست بنشیند روی نیمکت دنجت نیم خیز شدی بروی سروقتش که جوانک با تشر برایش توضیح میداد که این نیمکت مال ناریه است و کسی حق نزدیک شدن ندارد.نیمی از خط لبانت را کش میدهی ومیخواهی لبخندت را گشاد تر به نظر برسانی زنی با لباس سرتاسر سفید شبیه فرشته های خیالاتت استکان در دست از دور می آید.هنوز توی همان شاه عباسی که نصف طلایی کلاهش محو شده چای میخوری،همانی که می ایستادی روی ایوان و آقاجان تند و تیز نون اسمت راجوری میکشید که با دو تشدید خوانده میشد و سخت میغلطید روی آریه.تو میدویدی و چند قدم دورتر می ایستادی و میگفتی:چشم آقاجان الان میارم چای تازه دم را میریختی توی شاه عباسی و آب جوش را تا نوک کلاهش مماس میکردی که باز بساط داد و بیداد به راه نشود.
_کجایی مادر؟صدات میکنم و جواب نمیدی هنوزم بعد سال ها میترسی بگی بله؟
ترس توی مردمک هایت دو دو میزند با مشتت روسری نخی چروک را بیشتر گلوله میکنی جلوی دهانت میگیری.باغبانی که هرماه فقط سه شنبه ها پیدایش میشود لباس یکسر سبزه خزه ای گشادی به تنش نشسته صدای قرچ قرچ قیچی باغبانیش را از چند قدم دورتر میریزد توی گوشت مشغول کم کردن برگ های چناریست که شکم داده اند بیرون انگار میخواهد تا جایی که میشود لختشان کند ، چشمت را میدزدی پشت دست میگیری به دندان و پشت میکنی به او.نادیا را که از وقت آمدن نادی صدایش میزنی ریزریز میخندد و میگوید: ازت گذشته ناریه اکبرآقا خیلی وقته ازدواج کرده نوه هاش بزرگن..استکان نلبکی را با تق تق میگذارد گوشه نیمکت و میرود . لرزش دست و نیم بند انگشت چایی که توی نعلبکی ریخته است پرتت میکند توی همان غروبی که چای آقاجان نیم بندش ریخته بود و تمام آن شب و هفته ی بعدش را برای تو و خانجون جهنم کرده بود،تورا چون یک پانزده ساله بی کفایت بودی و خانجون را چون روی تربیتت وقت نگذاشته بود.خانجون میگذاشت بدون اجازه هرجایی که میخواهی بروی و زندگی را طبق میل خودت زندگی کنی البته اگر ساعات حضور آقاجان را نادیده میگرفتیم.اینکه خانجون دوستت داشت یا نه را تا همان پانزده سالگی نمیدانستی.کوچک تر که بودی همه ی این سکوت و نگاه های پرحرفش را میگذاشتی پای مادر خوبی بودن اما بعدها فهمیده بودی که خانجون با همه ی مادر ها یک فرق اساسی دارد و آن هم مادر نبودن است.راستش نه تلخ بود نه شیرین،کاری به کارت نداشت و فقط از خانجون بودن اسمش را یدک میکشید که اینکه در و همسایه و آقاجان بدبین نشوند و یا اینکه بعد چند سال مهری توی دلش نداشتی و یک قوز بالا قوز بودی توی زندگیش را نمیدانی.وقت غضب آقاجون و موش گربه بازی هایت فقط سکوت میکرد و قلق هردویتان را خوب میدانست،آمده بود که زندگی کند که کسی مثل حاج حسین سرپناهی باشد روی سر بیوه زنی که نوک همه ی انگشت ها سمتش بود.سه شنبه بود و بهار و اردیبهشتش،خانجون میگفت بیست روز که از اردیبهشت بگذرد میتوانی گوجه سبز های آخرین درخت ته باغ را بچینی از وقتی که بیدار شدی چای شیرین صبحانه را خورده نخورده بلند شدی بروی سمت باغ،خانجون صبح آن روز با همه ی لطافتی که از روز آمدنش پس انداز کرده بود گفت:صبحونتو کامل بخور مادر کله ظهر نشده ضعف میکنیا.
تعجب را با خنده هایت خورده بودی حالا مثل پرنده کوری که خودش را از فرط کوری به در و دیوار میزد میخواستی بروی و بالا پایین بپری توی دلت گفتی حتما دیشب حاج حسین شنگول بوده.نصف جیب های پیراهن گل قرمزی ات پرشده و بود فقط مشت هایت مانده بود.سرت را پایین می اندازی هنوز هم دست هایت را سفت و سخت مشت میکنی.تاریک روشنای بین بید ها و چنارها از دور با نادی می آیند جلوی چشمت لباس سفیدش را با روپوش سرمه ای و شال مشکی عوض کرده.آرام جوری که بخواهد کسی نفهمد میگوید:پاشو مادر جانم بخدا خانوم سلیمی بو بره هنوز اتاقت نرفتی بدبختم میکنه پاشو بریم اتاقت فردا زودتر میارمت اینجا.
جدی تر از هربار سکوت کرده ای التماس و من بمیرم تو بمیری هارا شروع نکرده که داد میزنی برو امشب سه شنبست بیستم.رو برمیگردانی طرف در یک لته زنگ زده ورودی محوطه که بدون هیچ حرف دیگری راهش را بگیرد برود و بیخیال ناریه از وقتی که به دنیا آمدی تنهایی را آوردی با خودت و دو دستی چسبیده ای بهش.نادی رفته هوا کاملا تاریک شده ساعت مچی که بیشتر چرم مشکیش ریخته را نگاه میکنی بیست دقیقه مانده که ساعت 9 شود.مشت دست هایت را باز نکرده ای رد مویی ناخن های از ته گرفته
روی تنار کف دستت را میپوشانی.قرار بود بعد از جیب ها مشت هایت را هم که پر کردی بروی پیش مادر آخر هرسال بعد چیدن اولین گوجه سبز ها میرفتی آنجا و آنقدر حرف میزدی که دلت سبک شودآقاجان میگفت همه ی درخت های گوجه سبز این حیاط را لیلا کاشته میگفت قبل به دنیا آمدنت یک عالمه گوجه سبز خورد گوجه سبزها توی دهانش قل میخوردند و ناریه را با تشدید میگفت.صدا میزد ن ن ن اریه انگار گوجه سبزها دهانش را میسوزاند.صدای گنگ آقاجان از نزدیک خانه می آید خداحفظش کند سرظهر هم نمیتوانست ناریه را با غضب و بلند نگوید ولی تو خوب میدانی که توی دل شکسته اش چیزی نیست و فقط صدایش غلط انداز است باز ناریه دو تشدیدی را واضح تر میشنوی از همان ته باغ داد میزنی بله بله نمیشنود و مست و پرخنده بلندتر داد میزنی بله آقاجان بله آقاجان بداخلاق شیرینم میچرخی و لبه های چروک خورده پیراهنت را بالا و پایین میکنی باد چتری های جلو پیشانی را میریزد توی چشمانت .میخندی گوجه سبز هارا میگذاری وسط لپت و ترشی اش تمام بدنت را مورمور میکند یک عالمه قلقلک شیرین را میپاشد توی تمانم اجزای صورتت.بیخیال بله هایی که نمیدانی به گوشش رسید یا نه میروی پیش لیلا تا آخرین دانه های گوجه سبز اصرار میکنی حداقل یکی را بیندازد لای لپ هایش و کیف دنیا را کند کنار سنگ قبر خنکش مینشینی و باهم از هر دری حرف میزنید.
ساعت از 2 گذشته و حتما آقاجان چای ظهرش را خانجون برایش ریخته باید بروی تا بیشتر از این ترش و شیرینش را به هم نریختی.
سایه اپل سرشانه مانتو سلیمی زودتر ازخودش مینشیند روی نمیکت آرام و بدون اخم میگوید:مهمون نمیخوای ناریه؟
نگاهش میکنی حالا پنج دقیقه مانده که ساعت 9 شود
وقتی میرسی خانه که آقاجان رفته بود تویله را تمیز کند ،خانجون برایت غذا گرم میکند حالا نه مثل صبح شاد و شنگولست و نه گره اخمش را محکم کرده با خودت میگویی حتما باز آقاجان دغ و دلی ام را رویش خالی کرده آنقدر دلت ضعف میرود که یادت نمیماند دومین بشقاب است یا سومی
میروی تا جایی که بشود بخوابی غروب جنگ جهانی تماشایی ای با آقاجان داری و باید سرحال باشی که جواب تشر هایش را یکی درمیان بدهی
ساعت از 8 هم میگذرد و جای خالی آقاجان در خانه یعنی کار مهمی پیش آمده امیدواری خسته باشد و ماجرای ظهر را فراموش کرده باشد
سلیمی مشت های داغی که عرق از درز کیپ تا کیپ بسته اش چکه میکند را آرام آرام باز میکند
ساعت 9 شده آقاجان آمده آرام و بدون غضب کنار لنگه چوبی نگاهت میکند زمزمه میکند لباس هایت را جمع کن
زنی کنار خانجون میخندد کل میکشد
خانه با تمام وسیله هایش دور سرت میچرخد
صدای جیغ بلندت انگار مویه پیرزن فرتوتیست خسته از شیون یکهو برق تمام اتاق های آسایشگاه روشن میشوند
بلند تر داد میزنی باید میگفتم ها؟میگفتم هو؟من فقط گفتم بله
از اولین صبحی که سهراب نشست جلوی سفره و گفت حالت خوبه کلمه ها توی زبانت خشک شدند.از همان صبح نه داد بودی نه بیداد.پس هرسوالی فقط نگاه و سکوت را میریختی توی صورتش.سهراب به خانه که می آمد سیرتا پیاز اتفاقات روز را تعریف میکرد.از تو میگفت برای خواهرش مادرش، آقاجان برای همه ی دنیا و شده بود زبان هردویتان.بعدها چند بار به اصرارش قبول کردی بروی دکتر اما آنجا هم به تکان بالا و پایین سرت اکتفا کردی.
مشت هارا باز میکنی دست های سلیمی را حلقه میکنی دور شانه های شکسته ای که هزار بار صدای استخوان هایش درآمده با لرزش لب هایی که خونش تبخیر شده زمزمه میکنی.کاش بشود کمی زندگی کنم،نه برای آقاجان،نه برای آمدن گوجه سبزها
یک بار فقط برای ناریه

دیدگاه‌ها   

#1 آزاده جمشیدپور 1400-09-05 00:49
داستان بسیار زیبا و پرمغزی است که بدلیل جسارت نویسنده در استفاده از راوی دوم شخص خواننده را تا پایان میخکوب می کند و زیباتر از همه آمکه بیشتر مفهوم را باید سفیدخوانی کرد تبریک به نویسنده خوش قلم با آرزوی موفقیت روزافزون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گوجه سبزها دهانش را می­سوزان» نویسنده «حنانه رمضان‌نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692