1
هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و لکه های آبی و سفید تو آسمان پراکنده بود و گهگاهی دانه هایی ریز ریز برف پایین می آمد و بعد انگار غیبشان میزد. صدای باد می زد تو گوشش و دانه های ریز برف را پرت می کرد توی صورتش.
1
هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و لکه های آبی و سفید تو آسمان پراکنده بود و گهگاهی دانه هایی ریز ریز برف پایین می آمد و بعد انگار غیبشان میزد. صدای باد می زد تو گوشش و دانه های ریز برف را پرت می کرد توی صورتش.
از خواب نیم بندم می پرم. آتشفشان درونم باز فعال شده. گدازه های عرق را روی پیشانی و شیارهای کنار لب و بینی ام حس می کنم. لباس خوابم خیس خیس است. می نشینم و با ملافه گردنم را خشک می کنم.
نمیدانم برای تو هم پیش آمده که بعد از نیم قرن بودن در کنارعزیزترین کس زندگیت یعنی مادرت، چیزی را که توی صورتش بوده، تا حالا ندیده باشی یا اگر هم دیده باشی یادت رفته باشه؟ برای من پیش آمد، همین الان. با دیدن عکس سه در چهار سیاه و سفیدش که در جوانی برای زیارت خانه خدا گرفته بود. عجب لکه سیاه به شکل اشک زیر لب و تا انتهای چانهاش قرار داشت!
همه می دانند که من آدم با جرأتی هستم، چون آن را بارها گفته ام. اما خودم می دانم که فقط از ترس میترسم. خودِ ترس هم میداند که من از او میترسم و او با سیخونک های بی شماری که در بیداری و خواب به پهلویم می زند، مرا بیشتر رام خودش می کند.
هیچ صدایی به گوش نمی رسد، گویی زمین و زمان در خوابند وساعتها از حرکت باز ایستاده اند و عقربه هاشان زنگ زده، هیچ کور سویی در این شب دیجور بی پایان دیده نمی شود.
هوا ابری بود و مرطوب، تکه های ریز باران نم نم روی صورتم می نشستند. آب راکد داخل حوض به ولوله افتاده بود. ماهی ها سرسام گرفته بودند. آقا جان کت سیاه بلندش را پوشید و سر طاسش را با کلاه لبه دار پوشاند.