داستان «سرگردانی» نویسنده «همت قلاوند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hemat ghalavand

همه می دانند که من آدم با جرأتی هستم، چون آن را بارها گفته ام. اما خودم می دانم که فقط از ترس می­ترسم. خودِ ترس هم می­داند که من از او می­ترسم و او با سیخونک های بی شماری که در بیداری و خواب به پهلویم می ­زند، مرا بیشتر رام خودش می  کند.

او دوست من است و می خواهد همه جا همراه من باشد تا از من مراقبت کند. هرچه به او تشر می زنم که در خانه بماند، فایده ای ندارد. او بلد است چطور خود را پنهان کند و ناگهان سر و کله­اش را به من نشان دهد، گلویم را بفشارد تا حالت خفگی بگیرم. اخلاق بدی دارد که یک ریز حرف می ­زند. حالا درغیابش می­ گویم، یک دفعه فکر نکنی که حرف­هایش بی­ خودی هستند! نه! او گوش هایش خیلی تیز است، شامه تیزی دارد، بطوری­ که قبل از آنکه من با خطری روبرو شوم، دماغ او با خبر می ­شود. سریعتر از نور می ­دود و کلامی آتشین دارد. اگر به حرفهایش گوش نداده بودم، تا حالا صد بار مرده بودم. نه! نه! تا حالا فکر نکرده­ام، نمی دانم اگر به حرفهایش گوش ندهم چه اتفاقی می ­افتد. تصور یک روز بدون او خیلی سخت است. شاید از نبودنش هم می ­ترسم. هرچند او چهره دلنشینی ندارد، اما همه جا همراه من هست و چهار­چشمی مراقبم است. الآن که دارم حرف می زنم، او دارد به همه چیز گوش می ­دهد. امروز او لحظه ای از کنار من دور نشده است، چون یکی از ماموریت های کاری امروزم، بردن یک بسته سفارشی به شهر کُلن است. یک ماه  و 27 روز است که کارم را در یک شرکت کوچک آلمانی به عنوان پستچی شروع کرده ­ام. البته فکر نکنی از آن پستچی­ های معمولی، چون من نامه­ رسان نیستم، بلکه بسته ­هایی که چیزهای مهمی داخلشان است که نمی­ دانم چی هستند، به مقصد می­ رسانم. تا سه ماه کارم آزمایشی است. اگر خطا نکنم، استخدام می­ شوم و اینها را هر روز ترس به من یادآوری می­ کند، هر چند من آدم دقیقی هستم، اما ترس می­ گوید، باید حواسم را خوب جمع کنم که اشتباه کوچکی هم نکنم. یکی از شرط های این کار این است که از خودت ماشین داشته باشی. من خوشبختانه یک سواری اُپِل دارم که این مارک در دنیا معروف است. ماشین جوانی است. وقتی که آن را خریدم، هنوز 10 ساله بود یا شاید هم 11 یا 12 ساله. حالا فرض کنید همان 10 ساله. از آن موقع هم تا حالا فقط 5 سال گذشته، شاید هم 6 سال. با وجودی که 10 سال عمر برای یک ماشین اپل عمر زیادی نیست، اما مدیر شرکت گفت« یکی از شرط­ های ادامه کار آن است که تا شش ماه بعد، یک ماشین جوانتر بخرید.»

البته با درآمد بالایی که خواهم داشت، خرید آن خیلی سخت نیست. زمستان، در اینجا آفتاب ساعت 5 غروب می­ کند و همان موقع هم بسته را در انبار تحویل می ­گیرم تا به یک آدرس در شهر کلن ببرم. حرکت که می­ کنم، ترس هم همراه من می­ آید و روی صندلی کنار من می­ نشیند. لبخند سردی به او می­ زنم، می گوید« چیز خنده­ داری دیده­ای!؟ تو اولین بارت است که می­ خواهی به کلن بروی و در خیابانهای زولبیا شکل آن رانندگی کنی. تو درون آن زولبیا گم می ­شوی و هر لحظه ممکن است تصادف کنی.»

چقدر چشمک­ هایش در پشت ویترین شیرین بودند! تا مزه­ اش را بر زبانت نمی­نشاند، یقه­ ات را ول نمی کرد! حالا تو کجا و او کجا؟ یادش بخیر، سالی یک ماه، تَب می ­کرد. ترس داد می زند« حالا چه موقع گریه برای زولبیا است!؟»

او ششدانگ حواسش به جلو، چپ، راست و پشت سر است و اخطار می­دهد. از بد قضا انگار شیلنگِ آب روی شیشه گرفته­اند. برف پاک کن را روی آخرین درجه گذاشته­ ام و هر بار که به سمت چپ کشیده می شود، گوشه پایین لاستیک سمت خودم، از شیار فلزی خارج می ­شود و مثل زبان یک گوساله موقع شیرخوردن، شیشه را لیس می ­زند و بر می­ گردد. با این وجود، بیچاره هن و هن می­ کند تا شیشه را تمیز کند. صدای ترس را می شنوم که می ­گوید« رادیوی ماشین را خاموش کن.»

فوراً اطاعت می کنم. تازه راه افتاده­ام که متوجه می ­شوم علاوه بر ترس و من، کس دیگری هم درون ماشین من است. نمی­ دانم کی بی خبر و بدون اجازه سوار شده است. اما او که کسی نیست!؟ چرا! او هم برای خودش کسی است! کس هویت می ­خواهد، نام می­ خواهد. تا دنیایش را نشناسی، نمی­دانی کس است یا نه. اصلاً هم نمی­ شود گفت سوار شده، سوار شدن معنی دارد. برای او معنی ندارد، او خودش در حال پرواز است، باری که به ماشین تو اضافه نکرده، با بالهای خودش پرواز می کند. اشتباه می کنی، در آسمان که پرواز نمی کند، درون فضای ماشین من است. یعنی اینکه بالاخره سوار ماشین من شده است. ولی واقعاً او سوار شده است؟ نه! سواره نیست! چرا!، خودِ این هم یک نوع سوار شدن است. او که روی صندلی ننشسته است، بنابر این سواره نیست. چرا! سواره است. حالا هم رفته توی مغزم و دارد پرواز می­ کند. بالاخره مهمان ناخوانده است. اسمش را بگذار همسفر تا هویت بگیرد. خوبه؟ اصلاً ولش کن!

آنقدر جلویم ورجه وورجه می­ رود و از نزدیک صورتم عبور می ­کند که انگار جت جنگی میگ 25 است. شنوندگان عزیز؛ توجه فرمایید، توجه فرمایید، علامتی که هم­اکنون...دارند می آیند! آنجا، آنجا توی آسمان سه تا هستند. گوش هایم کیپ شده­ اند. همه جا پر از گرد و خاک می­ شود، چیزهایی سرتا پا خاک، لول می­ خورند، به ماشینهای در حال فرار می­خورند، با کله می روند، به زمین می خورند و دوباره بر می ­خیزند و بی جهت می­ دوند. همه جا خاک بلند شده، بوی خاک خشت خام مردگان هزار ساله وارد دماغم می ­شود. خرخاکی ها بیرون زده اند. خودم را می ­تکانم، کف دستانم را روی صورت، سر و بازوها می­ کشم و خاک ها را می­ تکانم. خون از زیرآوار دارد بیرون می­ زند و با خاک دلمه می ­بندد. انگار ماشینم پراز گرد و خاک شده است. چشمان ترس گرد شده و دارد روی صندلی کنارم پشت سرهم اخطار می­ دهد، نمی­ دانم آن چه صدایی بود که مرا کر کرد و صدای ترس را نشنیدم. بنا بر دستور او، سرعت ماشین را کم می­ کنم. هنوز با ترس در حال مکالمه هستم که دوباره سر و کله همان مگس پیدا می­ شود. متوجه می ­شوم که ترس از او نفرت دارد و با اشاره به من می ­گوید « بزن کنار پنجره ها را باز کن تا برود پی کارش.» با خود می­ گویم ولی این نامردی است، من هرگز رفیق نیمه­ راه نیستم که همسفرم را با بی ­احترامی بیرون کنم. اما چون از ترس می ­ترسم، می­ پذیرم. کنار می ­زنم و همه درها را باز می ­کنم. صندلی ترس را نگاه می­ کنم، با تعجب می­ بینم خالی است. انگار او هم بیرون رفته تا هوایی بخورد. مگس هم انگار با او رفته است. درها را می ­بندم، شیشه ها را بالا می­ آورم و دوباره حرکت می ­کنم. متوجه می شوم که مگس بین من و شیشه دوباره چرخی می ­زند. نمی­ دانم چرا، ازاینکه او را دوباره می ­بینم خوشحال می ­شوم و به او لبخندی می ­زنم. شاید دلم برای او تنگ شده بود، شاید از اینکه خواسته بودم او را با بی احترامی و ناجوانمردانه در آن هوای سرد و بارانی بیرون کنم، از خودم بدم آمده بود. شاید او ماشین من را خانه خودش می داند. بالاخره با وجود او، من هم در این سفر در کنار ترس تنها نیستم. احساس من نسبت به او عوض شده و حس دوستانه ای نسبت به او دارم. اما نمی ­دانم او چه احساسی نسبت به من و فضای درون ماشینم دارد؟ دلم می ­خواهد از او بپرسم، با 4000 چشمش چگونه به من نگاه می ­کند و آنچه را که من با دو چشم کم سویم در خود نمی ­بینم، به من بگوید. دلم می ­خواهد با او حرف بزنم، ببینم او چرا جهانی که درآن قرار داشت، ترک کرد، آمد و سوار ماشین من شد تا جهانش را عوض کند؟ از چیزی فرار کرده بود؟ یا دنبال چیزی نو است؟ صدای بلندگوی فرودگاه در گوشم می­پیچد« برای آخرین بار اعلام می ­شود که مسافران محترم به مقصد دوسلدورف آلمان برای سوار شدن...» کنار پنجره نشسته­ام. ترس هم می­آید و بدون آنکه کسی متوجه شود، بین من و صندلی بغلی می­ نشیند. سرم گیج می ­رود، کوه ها، رودخانه ها، شهرها، ابن بابویه، مولوی، ناله تار، ماسوله، گردنه حیران، حیران، حیرانت می­ کند، دوده، ترافیک، لطفاً کمربندهای ایمنی را ببندید، درکه چقدر امروز شلوغ است، تا هفت حوض پشت به پشت آدم است. مثل همیشه از آنجا تا پلنگ ­چال خلوت است، همهمه­ ای دور پشت صدای سکوت، بوی مانده خستگی در کفش های کوه. آه بلندی نخی می­ شود، از همه آنها عبور می­ کند، آن را گره می­ زنم، در آسمان انگار دیگر چشمی نیست که بپاید، بدون آنکه کسی بفهمد، باید گردنبند را در جیب پالتویم بگذارم تا برای همسرم سوغات ببرم. چشمان ترس به دکمه ­های بالای سرم خیره می شود، زیر پایم پر از توده های ابر است و چشمم نمی­ بیند کجا هستم و برای همیشه به کجا می­روم.  

دلم برای مگس تنگ می ­شود، چشمم دنبال او می­ گردد. صدایش می زنم؛ همسفر! همسفر! هر چه از گوشه چشم به اطراف نگاه می ­کنم، او را نمی ­بینم. شیشه ها همه بسته هستند، یعنی کجا رفته؟  

چشمان ترس به نور ماشین­های روبرو خیره شده و پلک نمی ­زند. نمی­ دانم از کی انگار نفس نکشیده ­ام. آخرین بار که نفس کشیدم یادم نمی ­آید. نَفَست را می برُم، تا حالا هم زیادی نفس کشیده­ای! خیلی از تو گنده ­ترها اینجا نفسشان بریده!

برای من رانندگی در شب و بخصوص در هنگام بارندگی همیشه مصیبت بار بوده است چنانکه یک بار در چنین شرایطی به ماشین بغلی کوبیده بودم و یک بار هم از شانه خاکی جاده خارج شده بودم و از شانس بزرگ، به یک درخت زده بودم. هر بار که در چنین هوایی رانندگی می­ کنم، ترس از روی صندلی بغلی بر می­ خیزد و خود را به من می­ چسباند، مثل یک خرس مرا در بغل می­ گیرد و آن خاطرات را دوباره یادآوری می ­کند. من هم فرمان را مثل نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشی، در مشتم محکم فشار می دهم و سینه را به فرمان می­ چسبانم، من و ترس با چشمان از حدقه بیرون آمده به روبرو نگاه می ­کنیم. در چنین شرایطی قوز بالای قوز آن است که متوجه می ­شوم ناوی­ گیشنم هم که به شیشه روبرو نصب کرده­ ام، از کار افتاده است. انگار تمام غم عالم به سراغم می ­آید. درمانده می ­شوم اما چاره ای نیست و بایستی کنار بزنم و آن هم با زبان آلمانی که کلماتش خشن است و مثل لنگر کشتی سنگین، چند شاخه و نوک ­تیز هستند و تا آنها را پیدا کنی و به نوک زبان بکشانی، صد جا گیر می­ کنند، مسیررا بپرسم. مرد میانسال سرطاس پشت میز پمپ بنزین، با نگاهی آلمانی که در درست بودنش شک نمی­ کنی می­گوید« از بیخ اشتباه آمده­اید. باید برگردید! خیابان راه زندگی که می­ گویید، در این منطقه نیست، در شرق رود راین است. اینجاغرب رود راین است. تا آنجا خیلی راه است.» همین که می­ خواهم در مورد راهنماییش شک کنم و بیشتر سئوال کنم، ترس اشاره می­ کند که چیزی نگو! از آنجا دور می­ شوم و با خودم می ­گویم؛ اولاً از نوع نگاهش معلوم بود که درست می ­گوید. دوماً او سرش طاس بود و این موها را بی خودی نریخته، آدم های سرطاس، از همه چیز سر در می ­آورند و دروغ نمی ­گویند. راه که می ­افتم، مگس دوباره به جنب و جوش می ­افتد. این بار روی دست و صورتم می ­نشیند و گاز می ­گیرد که علت این کارش را نمی ­فهمم. او تا حالا گاز نمی گرفت. شاید کلافه شده، شاید تشنه یا گرسنه است؟

« چی میل دارید؟»

« کوبیده»

365مگس هل هله کنان و دست زنان تا روی میز او را بدرقه می­ کنند. آقا این مگس های دست و پا نشُسته که فرصت به من نمی ­دهند! « نگران نباشید، آنها هر روز دوش می گیرند و دست و پای آن ها را صابون می ­زنیم، تا حالا هیچ کس نیامده که بگوید، من به خاطر دست و پای نشُسته مگس های شما مُردم. شما انگار با مگس زندگی نکرده اید!؟ مشکلی نیست! با هم بخورید!

مسیری که از خانه خودم تا آن آدرس قراربود 1ساعت و 30 دقیقه طول بکشد، 2 ساعت و 30 دقیقه طول کشیده است، اما من هنوز در خیابانهای زولبیایی غرب رود راین در کلن گیر افتاده­ ام و می­ چرخم. هر بار می خواهم به محل کارم تلفن بزنم و کمک بگیرم، حدقه چشمان ترس گشاد می­ شوند. هنگامی که برای بار چهارم مسیر را از یک آقای چاق تُرک که هن وهن می­ کند و حرف می­ زند، با اعتماد به نفس می ­پرسم، می ­گوید« من مدتی راننده تاکسی بوده ­ام. این مسیر که می­ روی اشتباه است. باید برگردی! خیابان راه زندگی از اینجا خیلی دور است.» او مسیری را که به من نشان می­دهد، نزدیک همان منطقه ­ای است که آن مرد سرطاس آلمانی را دیده بودم. قبل از آنکه حرکت کنم، کمی شک می­ کنم. دوباره ترس می­ گوید« اولاً خارجی است و دروغ نمی­ گوید. دوماً چاق است. آدم های چاق قابل اعتماد هستند.»

حرکت می­ کنم و در همین افکار هستم که متوجه می ­شوم بلواری که در آن درحال حرکت هستم، به یک پل بزرگ بر روی رودخانه راین منتهی می ­شود و هیچ راه خروج و یا دور زدن وجود ندارد. وقتی که سرعتم را کم می ­کنم تا همزمان فکر کنم که چکار کنم، برای اولین بار درآلمان، صدای بوق ماشین پشت سرم را می­ شنوم. این بوق انگار هشدار یک بلای آسمانی است و از زمانی که از ایران آمده­ ام، نشنیده بودم. چرا ماشین پشت ­سر نمی ­فهمد که من نمی ­خواهم به اجبار در یک راه بدون خروج به آن طرف رود راین پرتاب شوم!؟ صدای بوق مرا به تهران می ­برد و گاز می ­دهم. حواست که جمع نباشد، همین است. من که همه حواسم را جمع کرده بودم که اشتباه نکنم! بستگی به این دارد که چقدر حواس داشته باشی که جمعش بکنی! ولی من که مقصر نبودم، این راه است که مقصر بود، نه من! وقتی که در راهی می­ افتی که نمی ­توانی دور بزنی، خروجی هم ندارد، چکار باید بکنی؟ به روی پل روی راین که می ­رسم، همراه با نگاه ترس که بر شانه ­ام نشسته است، نیم نگاهی به نورهای حاشیه رود راین و نور یک کشتی در حال حرکت می ­کنم. مگس هم دست­ ها و پاهایش را پهن می­ کند و با شکم، به شیشه سمت راست می­ چسبد و از آن بالا با 4000 چشمش به راین نگاه می­ کند و لذت می­ برد، یا دارد به دنیای ناشناخته­ ای گزارش ارسال می ­کند. بعد از پل، آن بلوار مرا به یک اتوبان و از آنجا به اتوبانی دیگر هدایت می ­کند که روی یک تابلو کنار آن نوشته شده است« به سمت فرودگاه کلن ـ بن» و هیچ راه خروجی نیست. یک خروجی را به علت شدت بارندگی نمی بینم و عبور می ­کنم. 8 کیلومتر دیگر هم ادامه می ­دهم تا به فرودگاه می ­رسم. مگس با سرعت تمام درون ماشین می ­چرخد و خود را به پنجره می­ کوبد، انگار دیوانه شده است. قبل از ورود به داخل فرودگاه لحظه­ ای کنار می­ زنم و شیشه را پایین می ­آورم تا سرحال بیایم و بخار شیشه پاک شود. کمی بعد، دور می ­زنم و بر می­ گردم. چند کیلومتر می ­روم اما دیگر از مگس خبری نیست. سرعتم را کم می­ کنم، به اطراف دستانم را به حرکت در می آورم و بال بال می ­زنم که هر جایی هست، برخیزد، اما هیچ نشانی از او نیست. چند بار صدایش می ­زنم؛ همسفر! همسفر! انگار در فرودگاه که توقف کرده بودم، او بدون خداحافظی پیاده شده و رفته است. پیاده که نمی­ شود گفت، رفته است، همین! جای خالی او را احساس می ­کنم. نمی­دانم چرا دلتنگ او می ­شوم. نمی دانم چگونه بقیه راه را تنها در کنار ترس بگذرانم. نمی ­دانم این مسافرت چه اثری در سرنوشت او خواهد داشت؟ آیا من با آوردن او از شهری دیگر، دنیای او را عوض کرده­ ام؟ شاید اصلاً در پشت این سفر، ماموریت اصلی و پنهان من رساندن آن مگس به فرودگاه بود؟  

کنار می­ زنم و در پیاده رو از یک خانم میانسال که یک شال خردلی بلند بر دوشش آویزان و برقی در چشمان بادمی اش است، آدرس را می­ پرسم. سعی می­ کند، با وسواس مرا راهنمایی کند که در شهرکلن دو خیابان با نام راه زندگی وجود دارد. یکی در شرق و دیگری در غرب راین است. بعد از توضیح، می پرسد« کدام یکی را می­ خواهی بروی؟» از او جدا می­ شوم، پشت فرمان می­ نشینم، اما حرکت نمی ­کنم. وارد سالن می ­شود، یک تکه نی سبز بامبوس در دستش است. با آن بازی می ­کند. گردنبند های رنگ و وارنگ بلندی تا روی سینه­اش آویزان هستند. باربارا بلند شده، صندلی روی زمین دو خط صدا می کشد. چیزی به باربارا لبخند داده. دو خط صدای صندلی، سرها را بر می ­گرداند. لاغری از درون پیراهن بلندش بیرون زده است. موهای بلند سیاهش را تارهای سفیدی به جاده ابریشم وصل کرد­ه­ اند. انگار سیاهی را هاشور زده­اند. خیال، سوار آبشار آنها که می شود، از تبت سر در می آورد. انگار غریبه منم. اسمش لولا است. اسمی که یاد نگهش می ­دارد. درو پنجره­های چوبی باز و بسته می­ شوند. صدای جیرو جیر لولاها را می­ شنوم. بوی چوب درهای قدیمی تا عمق دماغم می رود. لولا­های جهان روغنکاری می­ خواهند. هزار در به جهنم جنگ باز است. موریانه ها تار و پود پنجره­ها را جویده ­اند. سقف جهان پوسیده است. آدم را خفه می­ کند تا یک کلمه بر زبان بیاورد. خیره می ­شود. آنچه از دلها پرید، نامش مروت بود، از یقه زمانه چه می­ خواهیم؟ زمانه از زهدان ما آمده است! هنوز از نکبت تاریخ زاده نشده­ ایم، کانیبالیسم* در پیراهن نو می رقصد. وقتی که 47 سال پیش علفی صحرایی بودم، گردبادی مرا از تَبت کَند. بویش در اسخوانم است. می­ گویند، درد استخوان­هایم از آن دوری است. غریبی درد سختی است که در خانه می­ کشیم. ما در این دنیا غریبیم، یا به دنیای غریبی آمده­ ایم! شاید جهان ما گم شده، یا ما بین جهان­ها گم شده­ ایم. سایه دختران جوان تبتی در شبی با فرهنگ تبت بر روی سِن می ­رقصند، اگر این جهان خانه ما بود، آن را ویران نمی­کردیم. از درون ماشین، چشمم او را در پیاده رو دنبال می ­کند. باران فاصله بین ما را در زیر نور هاشور می­ زند. او چترسبزش را باز می­ کند، روی سرش می­ گیرد و مثل سایه­ ای در بین هاشورها و سایه­ های دیگرگم می­ شود. چشمانم به پیاده رو خیره می ­ماند. انگار صد بار دور خودم چرخید ه­ام. سرگردانم، جرأت حرکت ندارم. من باید به دنبال جهانم بگردم، یا خیابانی که اسمش از یادم رفته است؟ چرا اینجا هستم؟ کی هستم؟ در گلوی سیاه­چاله­ ای گیر کرده­ ام! همه چیز دورسرم می­ چرخد. سیاه­ چاله مرا پس می­ دهد و حرکت می­ کنم. آرام آرام با ماشین به یک خیابان فرعی می­ روم و توقف می ­کنم. از شدت استیصال کلافه می ­شوم، سرم را روی فرمان می ­گذارم. تلفن را برمی ­دارم  و به شرکت آـ د ـ آ ـ سی تلفن می­ کنم که ماشین من خراب شده و احتیاج به کمک دارم. قبل از آنکه کمک برسد، سر شمع باطری را در می ­آورم  و منتظر می­ مانم. ده دقیقه بعد یک ماشین امداد می ­رسد و راننده آن می ­پرسد« مشکل شما چیست؟» می ­گویم؛ من مشکلی ندارم، ماشینم مشکل دارد. در حین رانندگی بودم که یک مرتبه ماشین خاموش شد. هر چه استارت زدم دیگر روشن نشد. باران، همان موزیک میلیون­ها ساله خود را که کهنه نشده است، می ­نوازد. آن مرد پشت فرمان ماشین من می­نشیند و استارت می ­زند، اما ماشین روشن نمی­ شود. او می­ رود تا کاپوت را باز کند، به او می گویم؛ من قبلاً یک ماشین داشتم و همین مشکل پیش آمد. وقتی که دوباره آن را روشن کردم، موتورش سوخت. خواهش می­ کنم آن را روشن نکنید. من درون ماشینم می­ نشینم، شما لطفاً ماشین من را بُکسل کنید و به این آدرس که می­ دهم ببرید تا فکری برای آن بکنم. نمی ­دانم آن مرد نسبت به چشمان پرسشگر و سر کم موی خیس من که از کاپشن بلند خیس بیرون زده است، چه احساسی دارد. او که لباس کار قرمزی بر تن دارد و او را گنده­تر نشان می­دهد، زیر چشمی نگاه به من می ­کند و می­ گوید« من کارم را بلد هستم. اگر ماشینتان روشن نشد، حتماً آن کار را می­ کنم.»

آن مرد انگار به خواهش های من که ماشین را روشن نکند، شک کرده است، می ­گوید« شما لطفاً دور بایستید تا من کارم را بکنم.»

از دور می ­بینم، او تا کاپوت را بالا می­زند، نگاهی به بست باطری می ­کند و یکی از بست ها که در آمده است، سر جایش می گذارد و سفت می­ کند. بعد به درون ماشین بر می­ گردد و استارت می ­زند و ماشین با یک تک استارت روشن می ­شود. آن مرد می گوید« به همین سادگی درست شد.» بِر و بِر به او نگاه می ­کنم. مانده­ ام که چکار کنم. او از من یک امضاء می­ گیرد و قبل از آنکه حرکت کند، او را حالی می ­کنم که می­ خواهم به این آدرس بروم اما ناوی­ گیشن ماشینم از کار افتاده است. اگر ممکن است به من کمک کند، شاید درست شود.

او که انگار به کل ماجرا پی برده است، دوباره زیر چشمی نگاهی به من می ­کند و بعد از کمی مکث، به درون ماشین می ­رود. چند دقیقه با ناوی­ گیشن ور می­ رود و بعد می­ گوید« این هم درست شد. لطفاً آدرسی را که می­خواهید بروید به من بدهید.»

آدرس را به او می ­دهم. او مسیر را به ناوی می­ دهد. در مسیر راهم، خانم خوش صدای همیشگی با صبر و حوصله مرا راهنمایی می ­کند. هرگاه مسیری را اشتباه می­ روم، آرام می ­گوید« اگر ممکن است دور بزنید و برگردید.» اگر حواسم نباشد و یک خیابان را قبل از آن­ که بپیچم، عبور کنم، با همان صدای خوش طنینش می­ گوید« خیابان بعدی سمت راست بپیچید.» اگر مسیر پر ترافیک باشد، مسیر بهتری را به من نشان می­ دهد. او نشان می ­دهد که دقیقاً چند کیلومتر تا مقصد راه است و چه ساعت و دقیقه ای به آنجا می­ رسم. به صندلی بغل نگاه می­ کنم، ترس مثل یک موش آب کشیده روی صندلی نشسته و خوابیده است. هنگامی که با آرامش به آدرس مورد نظر می ­رسم، ازپدید آورنده این تکنولوژی تشکر می ­کنم و از اینکه با موفقیت به مقصد رسیده­ ام، به خودم افتخار می­ کنم. ماشین را پارک می­ کنم، می­ روم و زنگ گیرنده بسته که نامش آقای « مولر» است فشار می­ دهم و به سمت ماشین که جلوی خانه آن ها است برمی ­گردم. در صندوق عقب را باز می ­کنم تا بسته را در بیاورم، شوکه می ­شوم. توان ایستادن سرپا را ندارم. به ماشین تکیه می ­دهم. سرم گیج می ­رود. دوباره با ناباوری به صنوق خالی نگاه می­کنم. آب داغی از رگهایم بسوی مغزم می رود و سرم داغ می­ شود. چطور ممکن است؟ در خانه باز می ­شود و مردی آلمانی، چهارشانه بلند­قد، با موهای قهوه­ ای بلند که از پشت با یک کش بسته شده، عینک سیاه درشت و دست­ ها و گردن خالکوبی شده به سمت من می­ آید. زبانم بند می­ شود. سوز سردی، تا مغز استخوانم می­ رود و مرا می ­لرزاند. یکی از تمام کلمات آلمانی که بلد بودم، یادم نمی ­آید. نمی ­دانم به او چه گفته­ ام که او به سمت خانه بر می­ گردد و در را محکم پشت سر خودش می ­بندد.  

ترس پشت سرهم دارد داد و بیداد می ­کند. برای اولین بار از کوره در می­ روم و به ترس حمله می ­کنم و تا دلم می ­خواهد، به او بد و بیراه می ­گویم و دق و دلی را سر او خالی می­ کنم. می­ گویم؛ تو مقصر هستی. قبل از حرکت آنقدر حواس مرا پرت کردی، که بسته را روی سکوی انبار شرکت جا گذاشتم. ترس عقب عفب می ­رود و با تندی می ­گوید« مجبور نبودی به من گوش بدهی! حالا با چه رویی می­خواهی برگردی شرکت؟»

گوش ترس را می­ گیرم و می­ گویم؛ به تو هیچ ربطی ندارد! در این بین دوباره ترس حرف خوبی می ­زند و می ­گوید« تا آقای مولر دوباره بیرون نیامده، فعلاً از اینجا دور شو، دعوای ما را بگذار برای بعد.»

در راه برگشت، با خود فکر می­ کنم هرچند انگار ماموریت کاری امروز من، رساندن یک مگس ناشناس به فرودگاه بود، اما این تجربه مهم را بدست آوردم که زندگی هم ناوی ­گیشن می­ خواهد. بدون آن، زندگی خیلی دشوار است. ممکن است تمام عمر در مسیرهای زولبیا شکل بچرخی و به جایی نرسی. کاش من سیستم مشابهی را تولید کنم، بر روی مبایلم نصب کنم تا مرا در فکر و کار و زندگی راهنمایی کند تا از اشتباهات بپرهیزم. هرگاه در کوچه پس کوچه های فکرم، به بی ­راهه می ­روم، مرا هدایت کند تا از آن بیرون بیایم. به اتوبانهایی فکر می­ کنم که در زندگی، چند سال در آنها عرق ریخته ­ام و تخته گاز رفته­ ام، اما وقتی که به انتهای آنها رسیده­ام، متوجه شده­ ام که مسیر را اشتباهی رفته­ ام و گفته­ اند« باید برگردی» با خود فکر می­ کنم، هرچند امشب برای پیدا کردن آدرس خیلی مصیبت کشیدم، اما این دستاورد مهم را برای من به همرا آورد تا سیستمی را کشف کنم که نه تنها برای خودم، بلکه برای تک تک مردم جهان بتواند نجات دهنده باشد و من نیز از قبل فروش آن، میلیاردها یورو درآمد داشته باشم. چیزی که همیشه فکر می­ کردم، بالاخره روزی به آن خواهم رسید، چون توانایی آن را دارم. حالا با آن اختراع، آن رویا هم محقق می­شود. شاید شخصیت آدم ها با اثر انگشتشان همخوانی داشته باشد. همانگونه که در تمام طول تاریخ نمی توان دو اثر انگشت شبیه هم پیدا کرد، هرگز دو شخصیت کاملاً مشابه هم یافت نمی­شود. باید یک «آپ» درست کنم که از طریق اسکن اثرانگشتم، شخصیت، افکار، احساسات، تجربه ها و تمام خاطرات مرا اسکن کند و بعد با تجزیه و تحلیل آنها درهرلحظه، درمواجه با موقعیت های مختلف و یا مشکلات، فوراً بهترین راه حل را به من بگوید و مرا راهنمایی کند که چه فکر و احساس و کاری درست و کدام اشتباه است. با آن اختراع، بشریت را از سردرگمی و بیچارگی نجات خواهم داد. البته باید در مورد این ایده­ ام با هیچ کس حتی همسرم حرف نزنم، چون ایده­ ام را می­ دزدند و به نام خودشان ثبت می ­کنند. حتی به سایه خودم هم باید حواسم باشد که فرد غریبه­ ای در آن پنهان نشده باشد.

سرم را بر می­ گردانم و به چهره ترس نگاه می­ کنم. روی صندلی کنار من خوابش گرفته است. هوا تاریک و جاده شلوغ است. باران دوباره شدت گرفته است. زبان گوساله دارد هن و هن می ­کند و شیشه جلو را لیس می ­زند. ترس دارد خُر و پف می­ کند. خانم مهربان ناوی همراه من جاده را می­ پیماید. به محض آنکه به خانه می ­رسم، لبخند می ­زنم و همسرم را بر خلاف همیشه در بغل می­ گیرم. او با تعجب به من نگاه می ­کند، انگار گیج شده است. می پرسد« چی شده که مرا در بغل می ­گیری!؟»

می­گویم؛ دلم برایت تنگ شده بود. او ناباورانه نگاهم می ­کند.

تا دیر وقت بیدار می­ مانم و به رویاها فکر می ­کنم. در رختخواب به سقف اتاق چشم می ­دوزم و نقشه می­ کشم. همسرم جوری به من نگاه می­ کند که انگار از رفتارهای من ترسیده است. شاید فکر می­ کند، در این سفر مرا جن زده است. هر چه با خود کلنجار می­ روم، خوابم نمی ­برد. چشمانم تازه گرم شده است که یک پیام روی مبایلم دریافت می­ کنم که نوشته« آپِ پایانِ سرگردانی بشر آماده دانلود است. روی گزینه دانلود بروید و آن­­ را دانلود کنید.» با عجله آن­ را دانلود می­ کنم و بلافاصله پیام جدیدی می ­آید که نوشته« شما باید به آپ اجازه دهید که به تمام خاطرات، اتفاقات، افکار و احساسات گذشته شما از بدو تولد تا کنون دسترسی داشته باشد. اگر هم بخواهید، او همه آن خاطرات را با تاریخ سال، ماه، روز و ساعت و مکان برای شما بازگو خواهد کرد. آپ از آنها عکس و فیلم می ­گیرد و بلافاصله به شما نشان می ­دهد. اگر موافق هستید، گزینه موافقم را انتخاب کنید.» بلافاصله آن با آن موافقت می­ کنم. پیامی می آید« شما از این لحظه به به بعد می ­توانید تمام زندگی­ تان را از بدو تولد تا حالا بصورت عکس و فیلم ببینید، شما می توانید.افکارگذشته و حالتان را با صدای بلند بشنوید.»

می­ خواهم همسرم را غافلگیر کنم. سرتا پا هیجان هستم. دست او را می­ گیرم و کنار خودم روی کاناپه می­ نشانم. انگشت اشاره­ ام را روی صفحه مبایل نگه می ­دارم و صدای گرم خانمی مهربان می ­گوید« شما دارید فکر می ­کنید که اختراع شما دنیا را شوکه می­ کند.» می گویم درست است. « این صدای بلند افکارشما است که می شنوید.» یک پیام نوشتاری ظاهر می­شود که نوشته، شهر کلن، تاریخ 25.07.2022 ساعت22 /19 تعداد بی شماری پیام هستند. آن خانم پیامی را می­ خواند« امشب هنگام رانندگی در شهر کلن در خیابان رینگ غربی در ساعت 20 و 32 دقیقه، شما نزدیک بود با ماشین سمت راست تصادف کنید. شما مقصر بودید و بی جهت به آن راننده داد زدید، چون شما حواستان نبود و داشتید فکر می ­کردید، با آن همه پولی که کسب می­ کنید چکار بکنید؟» حرف او را تایید می­ کنم و می گویم درست است. قبل از آنکه پیام بعدی شروع شود، همسرم به من می ­توپد و می ­گوید« چشمم روشن. مرا نشاندی اینجا که حرف­ های مزخرف این زنیکه را بشنوم؟ این زن کی بوده که سوار ماشینت کرده بودی؟ ماجرای آن همه پول چیه؟ این است کار شرافتمندانه ­ات!؟» قسم می ­خورم که من­ کسی را سوار ماشینم نکرده ام.

« اگر این خانم را سوار نکرده بودی، او از کجا خبر دقیق داشت که موقع رانندگی تو چه اتفاقی افتاده و تو به چی فکر می کردی؟»

  همسرم را کمی آرام می­ کنم و می­ گویم؛ صبر کن تا همه چیز را شرح دهم. تمام ماجرا را برای او تعریف می ­کنم و می گویم؛ از طریق این اختراع، ما صاحب میلیاردها یورو می ­شویم. او از خوشحالی در پوست نمی­ گنجد. بعد از مدتها مرا می­ بوسد و بغل می­ کند و می­ گوید« من همیشه به هوش تو ایمان داشته ­ام. می ­دانستم که بالاخره روزی آن قسمتت که زیر زمین است، نشان خواهی داد. بی خودی نیست که من همیشه تو را دوست داشته ­ام. خودم باعث رشد تو شده­ ام. هرچه داری، از من داری.

می­ گویم؛ پس حالا بیا ادامه پیام هایی که از این خانم که اسمش را گذاشته­ ام خاتون­خانم، با هم گوش بدهیم. در پیام بعدی خاتون می ­گوید« شما دارید فکر می­ کنید که فوراً یک شرکت تاسیس کنید و در شهرها و کشورهای مختلف جهان نمایندگی دایر کنید. کارمندان زیادی استخدام کنید، یک منشی خوشگل با حقوق بالا استخدام کنید، اما بهتر است عجله نکنید.»

در حالی که من و همسرم هاج و واج به هم نگاه می­ کنیم، همسرم می­ گوید« اینجا را کور خواندی. مگر من مرده باشم که تو بروی منشی خوشگل استخدام کنی.» می­ گویم؛ این فقط یک شوخی بود. به دل نگیرحالا بگذار بقیه پیامها را گوش بدهیم. باران دارد می بارد، جاده شلوغ ست، برف پاک­کن کار نمی کند، جلوی خود را نمی بینم. همسرم روی صندلی بغل دارد فریاد می زند. پیام سوم روی صفحه مبایل ظاهر می شود« شما فکر می­کنید که این کار را به تنهایی انجام داده­ اید، همسرتان چکار کرده؟ همه درآمد آن مال شماست. هیچ کمکی به شما نکرده پس او نباید هیچ حقی از درآمد آن داشته باشد. اما این خودخواهانه است. همسرتان که دوش بدوش شما زحمت می ­کشد و کار می­ کند و شریک زندگی شماست، باید حق برابر با شما داشته باشد.»

هنوز حرف خاتون تمام نشده است که همسرم فریاد می­ زند و می­گوید« من تو را از همان اول می ­شناختم. تو بارها خودخواهی خودت را به من نشان داده­ ای. تو اگر سرمایه کل دنیا را هم داشته باشی، من دیگر یک شب هم با تو زندگی نمی­ کنم. همین خانم هم خیلی خوب فوراً ترا شناخت.» بعد از هق هق گریه همسرم، با هزار مصیبت او را قانع می­ کنم که هر آنگونه که او می­ خواهد شرکت را با هم و شریکی ثبت می ­کنیم. او بالاخرمی­ پذیرد و ما دوباره به پیام بعدی گوش می­ دهیم. پیام شماره 7 روی گوشی ظاهر می ­شود و خاتون آن را می ­خواند« شما در ناخودآگاهتان دارید به سهیلا فکر می ­کنید. صدای قهقهه سهیلا می آید، روی کناپه، بین من و همسرم می نشیند، صدای خفه همسرم است که با سهیلا جر و بحث می ­کند. یاد آن شب در تاریخ 25.07.2017. در هتل شب پرستاره در فرانکفورت هستید که سهیلا را به هتل دعوت کردید. با او شام خوردید و تا صبح با هم خوابیدید. حالا ناخودآگاه شما دارد برنامه­ ریزی می­ کند که دوباره با او تماس برقرار کنید، او را استخدام کنید، یک ماشین لوکس برای او بخرید و دوباره با او شب های رویایی را تکرار کنید. او را با خود به سفرهای کاری به کشورهای اروپایی و امریکا ببرید. با خود فکر می ­کنید، همسرتان که به شما اهمیت کافی نمی­ دهد، پس این حق شما است. اما ناخودآگاه شما می ­خواهد شما را از عذاب وجدان برای آن خیانت برهاند که شما احساس گناه نکنید. در هر حال شما گناهکارهستید و به همسرتان خیانت کرده بودید. در ادامه، فیلم آن شب را مشاهده می­ کنید.» فیلم شروع به نمایش می­ کند نفسم بند آمده، دست و پا می­ زنم اما قدرت بیدار شدن ندارم که همسرم چند بار تکانم می­ دهد و از خواب می­ پرم. دهانم خشک شده و بِر و بِر به همسرم و اتاق خواب نگاه می­ کنم.

بوخوم آلمان    1401.05.07  

کانیبالیسم = انسان­خواری

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سرگردانی» نویسنده «همت قلاوند»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692