نمیدانم برای تو هم پیش آمده که بعد از نیم قرن بودن در کنارعزیزترین کس زندگیت یعنی مادرت، چیزی را که توی صورتش بوده، تا حالا ندیده باشی یا اگر هم دیده باشی یادت رفته باشه؟ برای من پیش آمد، همین الان. با دیدن عکس سه در چهار سیاه و سفیدش که در جوانی برای زیارت خانه خدا گرفته بود. عجب لکه سیاه به شکل اشک زیر لب و تا انتهای چانهاش قرار داشت!
همیشه آن را دیدهام ولی انگار حالا خودنمایی کرده. یادم است راجعبه این لکه بارها تعریف میکرد و میگفت:
《وقتی پنج شش سالم بود پدرم رو که از دست دادم مسئول بزرگ کردن دو برادر و خواهر کوچکتر از خودم شدم. عموم ما بچهها رو از شهر به روستا پیش خودش برد و توی یه اتاقی از خونه شون جامون داد. عمو و زنش آدمهای خوبی بودن و با وجود عائله زیاد و دست تنگی سرپرستیمون رو قبول کرد. تازه خلاف عرف و شرع اون زمون که منعی براش نذاشته بود به مادرم که زن زیبا و جوونی بود گفت: تو جوون و آزادی که بری دنبال سرنوشتت و با نگرفتن مادرم، هم به زن و بچههای قد و نیم قد خودش و هم به ناموس برادرش خیانت نکرد.
یه روز توی همون دنیای بچگیم یه دقهکوبی اومده بود تا زن و دخترهای عموم رو دقه بکوبه. زن عموم که همیشه هوای من و بچهها رو داشت و میخواست دلشادمون کنه، دستم رو گرفت و وسط جمع نشوند و به همه گفت اول منیژه.
از ذوق انگار خدا دنیا رو خدا بهم داد. اون هم زیر چانهم این دقه رو کوبوند بعد هم روی هر کدوم از انگشت دستم یه دقه گرد و ریزی نقش کرد.》
ازش پرسیدم که چجوری این کار را میکرد. گفت:
《اول جاش رو سوزن سوزن میکرد، مادهای سر سوزن میریخت و با خونی که از جای سوزن در میاومد قاطی میشد. بعد از چند روز که روغن روش میمالیدم زخم خوب میشد و پوست روش رو میپوشوند.»
پشت دستش را بالا میآورد و گفت: «ببین چقدر رنگش قشنگه.»
با یادآوری خاطراتش دلم خواست رنگ و مدل دقهها را ببینم. انگار که یادم رفته بود. به فکر موبایلم افتادم. دریغ از یک عکس یا فیلمی که او در آن باشد. یادم آمد همهی عکسها را قبل از عید توی حافظه کامپیوتر ریخته بودم. برای اینکه گوشی را خالی و برای عکس و فیلمهای جدید مراسم عید آماده کنم؛ اما این کرونای بیشاخ ودم لعنتی آمد و دنبالش قرنطینه. پنج ماه است او را ندیدهام. فقط یکی دو بار آن هم تا آسانسور و در واحدش، برای چند دقیقه. دلم برای دیدن لبهای خندان و صورت سرخ و خالکوبیهای زیر چانه و روی انگشتهای گوشتی و سفیدش بیتاب شده. باید میدیدمش، همین الان، قبل از اینکه رنگ و مدل دقهها فراموشم شود.
شماره خانهاش را گرفتم. دلم《هُری》ریخت، وقتی گوشی چندبار زنگ خورد و وصل نشد. چه شده؟ این چند ماهه با اولین زنگ جواب ما را میداد!
بعد از زنگهای ممتد، گوشی را قطع کردم. بلافاصله موبایلش را شمارهگیری کردم. بوق مشغول میزد. شاید با خواهرها یا برادرم صحبت میکند.
به خودم گفتم:《دست دست نکن پاشو برو ببینش. نکنه بلایی سرش اومده باشه.》
با این فکر نگرانیم لحظه به لحظه بیشتر شد. تندتند شال و کلاه که نه ماسک و دستکش زدم و بعد از چند ماه از خانه بیرون رفتم. نیم ساعت بعد خودم راپشت آیفون خانهاش دیدم. پرده پذیرایی بسته بود ولی لامپش روشن بود. با دلهره آیفون را زدم. برخلاف همیشه که با دیدنم از توی آیفون، بدون گفتن《کیه؟》در را بازمیکرد. نه صدایش گفت《کیه؟》و نه در باز شد!
چندبار تندتند زنگ را به صدا درآوردم، خبری نشد که نشد. پریشان حال برای پیدا کردن کلید اضافه درِ خانهاش، کیفم را گشتم. در را باز کردم. سوار آسانسور شدم و خودم را به آپارتمانش رساندم. قلبم از داشت از جا کنده میشد. قبل از کلید انداختن، زنگ واحد را زدم و هم زمان آرام ولی بیدرنگ به در میکوبیدم. گوشم را محکم به در چسبانده بودم.
صدایش بلند از داخل آمد که گفت: «الله اکبر»
با شنیدن صدایش نفس راحتیکشیدم و بیحال به دیوار پشتم تکیه کردم. چند دقیقه بعد در را باز کرد چادر نماز سفید و یک دست از بالا تا پایین بدنش را پوشانده بود. انگار که قامتش از همیشه بلندتر شده بود. تمام قد روبهرویم ایستاده بود. ماسک و دستکش سفیدی دهن و دستانش را پوشیده بود. دستهایمان را مشت کرده و به همدیگر زدیم. گفتم: «تو که نماز رو سر وقت میخونی!»
گفت: «نماز شب بود.»
چند لحظه فقط با چشمهایمان که از زیر ماسک بیرون بود با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. عطش دیدنش که فروکش شد و سیراب شدم گفتم: «نقاشی جدید چیکشیدی؟»
با چشم هایش خندید و گفت: «قالیچه حضرت سلیمون روکشیدم. خوبه که اومدی عکسش رو بگیر و بده بچهها ببینن.»
رفت دنبال نقاشی بگردد. یک سال میشود صفحهای در اینستاگرام به نامش باز کردهایم و نقاشیهای با آبرنگ و مداد رنگی و مداد شمعی و کاردستیهایش را که شامل عروسکسازی و مجسمهسازی و میوهسازی و گلسازی و … است در آن به نمایش میگذاریم. با برگه نقاشی بزرگی برمیگردد از بیرون ورودی دوربین گوشی را زوم کردم روی زاویه تمام قد او که داخل ایستاده و با دو دستش نقاشی را روبه دوربین و جلوی خودش گرفته بود. انگشتم را روی صفحه فشردم و عکس گرفته شد.
یک ساعتی است که برگشتهام. خیره به عکسی شدهام که از او گرفتهام، با وجود دستکش و ماسک راه به جایی نبردم. دقهها پیدا نبود. همه تلاش خود را با زل زدن برای تمرکز بیشتر، به عکس نشان میدهم. قالی پر از رنگ و نقش است. هرگز نمیتوانم بفهمم کدام یک از این رنگها بوده. خیرهتر میشوم. وسط نقش قالی شعری نوشته شده با امضای خودش:
قالی کرمون میبافم با تار جونم تا زیرپاش بندازه یار مهربونم
نقشه اون نقشه زندگانی من رنگش مثال رنگ آسمانی من
منیژه بطریل