داستان «گرگرفتگی» نویسنده «ناهید سدیدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nahid sadidi

   از خواب نیم بندم می پرم. آتشفشان درونم باز فعال شده. گدازه های عرق را روی پیشانی و شیارهای کنار لب و بینی ام حس می کنم. لباس خوابم خیس خیس است. می نشینم و با ملافه گردنم را خشک می کنم.

پرده ی حریرِ لیمویی گاهی به توری پنجره می چسبد و گاهی مثل زنی حامله، شکم می کند؛ تا نزدیکی تخت جلو می آید و با خود معجونی از بوی دریا و بهار نارنج را می آورد. پس چرا هوا اینقدر گرم است؟ دهانم خشک شده. دست دراز می کنم تا کولر گازی را روشن کنم. صدای خُرخُرِ حسن که پتو را تا گردن بالا کشیده، مانعم می شود. حوصله ی بحث ندارم. بهتر است انگشت توی لانه ی زنبور نکنم. آهسته از تخت پایین می آیم. کشاله های رانم چسبناک شده و می سوزد. کِش لباس زیرم را چند بار می کشم و ول می کنم تا هوا بخورد. صندلهایم را برمی دارم و پا برهنه تا جلو پنجره می روم. اگر حسن بیدار شود، می گوید: باز نصف شبی زده به سرت؟ چیه مثل روح سرگردان تو خونه می چرخی؟!

    کف دستم را به پیراهنم می مالم و پرده را کنار می کشم. ماه کامل است و حتی سنگریزه های لب دریا دیده می شوند. با رسیدن هر موج، خط سفید گوش ماهی ها با صدایی نرم زیر آب رفته و بیرون می آید. پیش ترها از دیدن و شنیدن دریا سرکیف می آمدم. ولی حالا... باید بروم... برای نفس کشیدن...  

      تن داغم را به سرعت از پیراهن خیسم بیرون می کشم. با پایین پیراهن که عرقی نیست، لای سینه هایم را خشک می کنم و روی دسته ی مبل می اندازمش. تونیک شلوار نخیِ گلدار را می پوشم. پاورچین از پله ها پایین می روم و در ویلا را باز می کنم. صندلهایم را که روی پاگرد می گذارم، صدای تق می دهند. نفسم را حبس می کنم. نه! خبری نیست. بیدار نشده. چند تا پرنده با نزدیک شدن من از روی شمشادهای ابلقِ کنار دیوار پر می کشند. از حیاطِ بی در و پیکر بیرون می روم. ویلاهای اطراف که هیچکدام به سمت دریا دیوار ندارند، در خاموشی فرو رفته اند. فقط لامپی روی تراس یا سر درِ ورودیشان سوسو می کند. شنهای ساحل زیر نور مهتاب شبیه فرشی از الماس اند . خطوط دالبردار سفید به پیشوازم می آیند. دریا هم علیرغم آرامشِ دور از انتظارش بیدار است. روی سنگ بزرگی می نشینم و صندلهایم را در می آورم. اولین موج که به پایم می خورد، قلقلکم می آید. حباب های سفید آتش درونم را با خود می بَرند. دومین موج کلافگی ام را هم می بَرد. به سمت ویلای بغلی که شاخه های پر از شکوفه اش روی دیوارِ مشترک با ویلای اجاره ایِ ما یله شده اند، گردن می کشم. چشمانم را می بندم. بوی بهار نارنج مشامم را نوازش می دهد.

      از صدای شالاپِ بلندی چشم باز می کنم. توده ی سفیدی روی آب می بینم. دوباره شالاپ. به نظر ماهی خیلی بزرگی می آید. موج ها کمی بلند تر شده اند. پاچه هایم را تا می زنم و باز پلکهایم را روی هم می گذارم. خنکای لذت بخشیست. کاش تا پایان دوره ی گرگرفتگی به همین حال می ماندم. باز صدای شالاپ می شنوم و بلافاصله از پشت سر صدای راه رفتن روی سنگریزه ها. وحشتزده بلند می شوم. مردی در چند قدمی ام ایستاده. بدون پوشیدن صندلها به سمت ویلا قدم تند می کنم. صدای مرد میخکوبم می کند:« خواهش می کنم راحت باشینا. من به شما کاری ندارما. دورتر می شینم. »

      پا سست می کنم و نفس عمیق می کشم. این صدای بم که افعال را با آ می کشد چقدر آشنا و چقدر دوراست. آب دهانم را به زحمت قورت می دهم. نه می توانم برگردم به ویلا، نه جرات دارم مرد را نگاه کنم. مرد روبرویم می ایستد و دوباره می گوید: « خواهش می کنم راحت باشینا. اگه معذبین من برمی گردما.»

     خودش است، سامان. او مرا نشناخته. ولی من آنقدر او را می شناسم که بدانم خطری ندارد. نمی توانم حرف بزنم. فقط دستم را بلند می کنم و برمی گردم روی سنگ می نشینم. باز دیگ وجودم قُل قُل می کند و سر می رود. عرق از همه ی منافذ پوستم بیرون زده و ده ها جویبار روی شیارهای تنم در جریانند. پستی و بلندیهای نا کجا آبادم چسبناک شده و اذیتم می کند. کمی جابجا می شوم و با دنباله ی شال خودم را باد می زنم. سامان با کمی فاصله، چهار زانو روی سنگریزها می نشیند و می گوید:« شمام از گرما فرار کردین؟ همسر منم این اواخر مدام گُر می گرفتا.» احساس خفگی می کنم. باز همان ماهی بزرگ سفید توی آب می پرد. شالاپ. آب موج برمی دارد و شتک می زند به زانویم. شلوارک سامان توی آب باد می کند، ولی او تکان نمی خورد. قلبم مثل دهل می کوبد. نه! امکان ندارد... حتما از گرماست. اینهمه سال گذشته...

 صدایی توی گوشم می پیچد:« وقت خوبیه برای شمال اومدنا.»

« ببخشید متوجه نشدم.»

« می گم. الان بهترین وقته برای شمال اومدن.» از باد زدن دست می کشم و من من کنان می گویم:« مسافرت... نیومدیم. دخترم چند روز دیگه زایمان می کنه... داریم می ریم سیاهکل.»

 « چه دور... اونجا عروسش کردین؟» چشمهایم را ریز می کنم. نکنه منو شناخته. کوره ی اندرونم به مرز انفجار می رسد. نکنه داره به ترانه های عاشقانه ای فکر می کنه که روی گلبرگای رُز صورتی براش می نوشتم. با دست به ویلا اشاره می کند:« آخه عصری که اومدینا، دیدم پلاک ماشینتون مال اسفراینه.» سعی می کنم صدایم نلرزد:« شمام اسفراینی هستین؟»

 بلند می شود و چند قدم داخل دریا می رود: « بچه ی اسفراینم...»

      آب بالا آمده و بدون موج هم تا قوزکم می رسد. دارم خنک می شوم. باید برگردم به اتاق خواب. واقعا باید برگردم.  ادامه می دهد:« تا نوجوانی اسفراین بودم. بعد با خانواده ام تو شهرای مختلف گشتیم. چند سالی ام هست که بجنورد زندگی می کنم. البته می کردم آ.» با دست به درختهای نارنج اشاره می کند و می گوید:« چند ماهی هست که این ویلا رو خریدم... ولی خُب...» به جلو موهایش که تازه متوجه می شوم زیر نور ماه نقره ای می زند، دست می کشد و ادامه می دهد:« کسی که جداندرجدش از هردو طرف اسفراینی باشن، هرجام که بره اسفراینیه دیگه. هشت ماه پیش که همسرم مردآ. هرچی تو بجنورد داشتم فروختم و اومدم اینجا.» روی سنگِ خیس، سنگ شده ام.  پاهایم کمکی برای بلند شدنم نمی کنند. با صدایی که از ته چاه بیرون می آید، می گویم:« متاسفم.» ولی نیستم. باز شعله ها زبانه می کشند. شالم را دو دستی می گیرم. اینبار ماهی سفید بیشتر بالا می پرد و درست روی ماه فرود می آید. شالاپ. سامان به دریا اشاره می کند و رو به من که به سرعت خودم را باد می زنم، می گوید: « اونم تازه یائسه شده بود. مدام گرم و سرد می شد. حتی گاهی می گفت نمی تونه نفس بکشه آ. ولی من...» نفسش را پر فشار بیرون می دهد و به پیشانی اش دست می کشد:« می دونی؟ شهریور که اومدیم اینجا، هوا خوب بود. اصلا شرجی نبودآ. کولرو که روشن کرد. پا شدم خاموشش کردم. گفتم سرما می خوریم. سفر کوفتمون میشه آ... بادبزنش رو برداشت و چیزی نگفت. رو به من دراز کشید که بادِ بادبزن اذیتم نکنه...» آهی از ته دل می کشد و ادامه می دهد:« مچ دستش درد می کرد. دوسالی می شد که مدام خودش رو باد می زدآ. گفت باید برم دکتر... گفتم شکر خدا سالمی. بیخود سراغ این دکترا نرو یه چیزی از توش برات در میارن. گرفتار میشیما...» چند قدم توی آب راه می رود و دوباره روبرویم می ایستد:« شما حتما برو دکتر. با دارو میشه گرگرفتگی رو کنترل کردآ. حتی خود یائسگی رو.»

     وحشتزده به پشت سرم نگاه می کنم و بلند می شوم. اگر حسن یواشکی بیرون بیاید و بشنود که نصف شبی، مردی غریبه با من در مورد یائسگی حرف می زند، حسابم با کرام الکاتبین است. و اگر... اگر سامان را بشناسد که دیگر... باید برگردم. باید برگردم... دو سه باری که سر رسیده و سامان را توی مهتابی ما دیده بود که اشکالات درسی من و فرشته را برطرف می کند، به مادرم گفته بود: « آ این نره خر اینجا چیکار می کنه خاله؟» یکبار خودم شنیدم که مامان گفت:« سامان پسر بهترین دوست منه.» بعد خندید و چند بار آهسته به شانه ی حسن زد:« بعدشم خاله جان ناراحت نشوآ ولی خودت رو تو آینه دیدی؟ تو نره خری یا سامان طفلک که هنوز راهنمایی رَم تموم نکرده؟به نظرم بهتره کمتر دور و بر دختر خاله ات بپلکی. راستش می دونی که عموت یه کم حساسه. یه وقت می بینی قاطی می کنه!...»

      خانه ی ما دیوار به دیوار خانه ی فرشته اینها بود. خانواده ی سامان هم رو برویمان خانه داشتند. مادرهایمان هم جان در یک قالب بودند. از جیک و پیک هم باخبر... آه می کشم و دوباره روی سنگ می نشینم. چه بی هوا از هم پاشیدیم. کی فکرش را می کرد این سه زن که همدیگر را آبجی صدا می زدند و بی خبر از هم آب نمی خوردند، اینطور جدا بیاُفتند. و ما بچه ها هم... بعد از رفتن سامان، انگار خودم را گم کرده بودم. پدرش کارمند بود. نفهمیدیم چرا پاکسازی شد. بعد از انقلاب هر کس را پاکسازی می کردند، مردم برایش پرونده ای قطور تدارک می دیدند. دقیقتر اینکه، به قطر پرونده ای که هر اسفراینی زیر بغل همشهری هایش داشت، اضافه می کردند. بعضی ها از دادگاهِ مردم، ساواکی بیرون می آمدند. بعضی منافق. بعضی کمونیست... پدر سامان همیشه پاکیزه و شق و رق بود و به قول بابا اتوی شلوارش خربزه قاچ می کرد. داتسونِ زرشکی هم داشت که از تمیزی برق می زد. پس ساواکی بودن بیشتر برازنده اش بود. به دو هفته نکشید که بار و بندیلشان را جمع کردند و رفتند جایی که کسی نشناسدشان. نه نشانی دادند و نه شماره تلفنی...

       آنها که رفتند، من و فرشته دوم راهنمایی بودیم و سامان اول دبیرستان. جنگ که شد، ما هنوز ماتِ رفتن سامان بودیم. حتی فکر می کردیم حالا که سامان نیست کمکمان کند، حتما رفوزه می شویم. ولی جنگ دل مشغولیهای دیگری با خود آورد. پدر فرشته ارتشی بود. دوسال او در خط مقدم بود و خانوده اش در اسفراین نگران. دلشوره ای که سوای نگرانی معمول جنگ، به ما هم سرایت کرده بود. بعد از دو سال که معلوم شد رشته ی جنگ سر دراز دارد، فرشته را هم گم کردم. پدر فرشته تصمیم گرفته بود خانواده اش خیلی از او دور نباشند. هول هولکی قبل از سال تحصیلی جدید خانه را فروختند و رفتند شیراز. روزی که اسباب و اثاثیه اشان را بار کامیون می کردند، هم من و فرشته گریه می کردیم. هم مادرهایمان.

     از صدای شالاپ به خود می آیم. باید برگردم پیش حسن. نباید پیش این نامرد بمانم. حسن می گفت:«پسری که تِشله[1] بازی بلد نباشه، مرد نمیشه. اگر شد اسمم رِ عوض می کنم...» من به حسن عادت کرده ام. نباید اسمش را عوض کند. یکبار که بچه ها اسم و فامیل بازی می کردند، دخترم یواشکی از من کمک خواست. حسن که خوب می دانست اسم سامان از کجا آمده. نیشخند زنان گفت: ساماااان ! عجب سااامانی! می دونین بچه ها؟ همسایه ی مادرجون اینا بودن. خانواده ی همین آقا سامانو میگم.  معلوم نیست باباش چه گهی خورده بود که کُلُهم اَجمعین بی سرو سامان شدن...!

      هنوز خنده ی تمسخر آمیز و بلندش توی گوشم می پیچد...باید برگردم. باید برگردم. بلند می شوم ولی حرفهای بعدی سامان نگهم می دارد:« اون شب هنوز داشت خودش رو باد می زد که خوابم برد.... صبح که بیدار شدما....» چند لحظه ساکت می ماند. بعد با صدایی خش دار ادامه می دهد:« دمپایی و روسریش همین جا بودآ. روی همین سنگی که شما نشسته بودین. جنازه اش هیچوقت پیدا نشد...»

          زانوهایم شروع می کنند به لرزیدن. دهانم خشک می شود. به سنگ نگاه می کنم. سنگی که هویتی جدید پیدا کرده است. می خواهم بگویم: متاسفم. ولی نیستم. به سامان نگاه می کنم که سعی دارد چیزی بگوید ولی نمی گوید. یا شاید منتظر است من چیزی بگویم. ولی نمی گویم. نمی توانم بگویم... نه متاسف نیستم. چطورش را نمی دانم. نمی دانم چطور ممکن است به زنی که هرگز  نشناختم حسادت کنم. حتی اسمش را هم نمی دانم. البته که از غرق شدنش متاسفم. لبهایم می لرزد که بگویم: متاسفم. ولی صدایی بیرون نمی آید. چون نیستم. از پیدا کردن همچین تاریکخانه ای در درون خودم، رعشه می گیرم. جایی خوانده ام که غرورِ زنها  اگر زخمی شود، واویلا!... که زنها... زنها درد قلبشان را تا قیامِ قیامت با خود می کشند. ولی ... من... من که زن نبودم. دختر بچه ای بودم که ادای عاشق های توی داستانها را در می آوردم. با گذاشتن گلبرگهای صورتی لای کتابهای سامان سعی می کردم توجه اش را جلب کنم. روز رفتنش می خواستم با آب دهان مژه هایم را فر بدهم. با گاز گرفتن، لبهایم را قرمز کنم و قشنگترین جمله ی عاشقانه ای را که حفظ کرده بودم، وقتی که کسی دوروبرمان نیست، درِگوشش بگویم: من بی تو زنده نمی مونم...

     ولی هیچکدام از این کارها را انجام ندادم. فقط با دیدن غم بزرگ توی چشمانش هق هق کردم. نه لطیف و طناز مثل یک دختر عاشق. بیشتر شبیه دانش آموز تنبلی که نمی دانست در نبود سامان با درسهایش چه کند. تا وقتی فرشته بود، هر روز برایش از عشقم که به نظر خودم خیلی بزرگ و ابدی بود، می گفتم و او  دلداریم می داد و حتی می خندید. گاهی هم می گفت:« حالا که تو اینقدر دلت پی سامانه پس یه جوری به حسن بفهمون منم هستم.» شوخی جدی می گفت:« پسره سربازیشو رفته. کارو بارشم خوبه. اینقدرم خوش تیپه که دل دخترا واسش ضعف میره. مگه آدم از شوهر چی می خواد؟ من که حاضرم همین حالا باهاش عروسی کنم و از شر هرچی درسه خلاص بشم.» ولی حسن از بچگی مرا مایملک خودش می دانست. کلاس پنجم بودم که سرزده آمد و دید سامان دارد برای من و فرشته مسئله ی ریاضی حل می کند. من هم در حال گوش کردن برایش دانه ی زرد آلو می شکستم. اول گفت: پاشو برو خونه تون نره خر. و وقتی سامان تحویلش نگرفت،  با لگد زد زیر بشقاب گل سرخ و همه مغزهای زردآلو و تکه های چینی را پخش و پرا کرد توی حیاط... باید برگردم. باید برگردم... از انگولک کردن گذشته ها چی نصیبت میشه؟ برگرد پیش حسن تا محشر کبری نشده!... می خواهم برگردم ولی به جایش روی همان سنگ کذائی می نشینم. دلم توی دهنم است. ولی پاهایم نای رفتن ندارند...    

      شالاپ. سامان به سمت دریا دست تکان می دهد. ماه به بالای سرم رسیده و آب تا نزدیک زانویم. بی رمق به پنجره های ویلا نگاه می کنم. طپش قلبم نامنظم شده. احساس می کنم همه سلولهایم در حال ذوب شدنند. دهان تلخ و خشکم را باز و بسته می کنم. باید بگویم متاسفم. بعد برگردم به تختم، پیش حسن. با دنباله ی شال عرقم را پاک می کنم. دهانم مثل دهان ماهی باز و بسته می شود و صدایی بیرون نمی آید. سامان به دریا اشاره می کند و می گوید:« گول آرامش دریا رو نخورینا. اون شبم مثل الان دریا آروم بود... مثل استخر... پلیس، فامیل، حتی بچه هام باور کردن که خودکشی بوده...» با دست چپ موهایش را به هم می ریزد و ادامه می دهد:« ولی باور کنین نبودآ... خودکشی نبود.» پشت به دریا می کند و کنارم می ایستد:« می دونم که فرشته ام مثل شما فقط از گرما بی تاب شده بود.» در حالیکه سعی می کنم جمله ی آخرش را هضم کنم، پشت به من می کند و همانطور که به سمت خانه اش می رود، پر صدا آه می کشد و می گوید:« فقط کاش چند ماه پیش این چیزا رو می دونستم... یادتون نره آ، به حسن بگین تو گوگل سرچ کنه، گرگرفتگی.»            

 

[1] تیله

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گرگرفتگی» نویسنده «ناهید سدیدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692