هنوز هم خیلی وقت ها به اون شیطون قرمز فکر می کنم .
نمی دونم کاری که کردم درست بوده یا نه...!
هنوز هم خیلی وقت ها به اون شیطون قرمز فکر می کنم .
نمی دونم کاری که کردم درست بوده یا نه...!
من از همان بچگی علاقه خاصی به بچه ها داشتم. در حقیقت من هیچ خواهر یا برادری نداشتم و تنها بودم. من این کمبود خواهر برادر را شدیدا احساس می کردم، تا مدتها عروسکهایم را خواهر برادر خودم می دانستم. تا از مدرسه بر می گشتم، کیفم را گوشه ای پرت می کردم و یکی از عروسکهایم را به کمرم می بستم، درست مثل بچه های محل که خواهربرادرهایشان را روی کمرشان می بستند.
یک هفته نوشیدن مشروب، مرد جوان خیالپرداز را به موش تبدیل کرد، یکه و تنها، موش همه موشها، موش شهر، موش درخشان، نابغه موشها ، موش بزرگ هتل شمالی.
مرد یا موش یک شب مثل سگ شکاری که سر از پا نمیشناسد، خیلی خوشحال از راه رسید.
این داستان اخلاقی سرگرم کننده بیرس در گلچین، شاهکارهای کوچک عقل و طنز آمریکایی (1903) منتشر شده
سگ استخوانی را که قصاب برایش پرت کرده بود به دندان گرفت و با تمام سرعتی که در توانش بود به سمت خانه دوید. زمانی که داشت از روی پلی باریک رد میشد، به طور اتفاقی به پایین نگاهی انداخت و تصویر خود را در امواج آرام آب دید که همچون آینهای شفاف بود. سگ طمعکار فکر کرد که یک سگی واقعی مثل خودش را دیده که استخوانی بزرگتر را در دهان دارد.