داستان ترجمه «خاله قصه گو» نویسنده «تولگای گوموشای»؛ مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

pooneh shahii

درواقع، زمان برآورده شدن تک تک رویاهایم بود. یعنی دقیقاً" خوش حالترین لحظاتم. هفته‌ای که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، کار پیدا کردم. حقوق کم من برای اجاره یک واحد کوچک دو خوابه در یک آپارتمان با قدمت صد سال آن هم در مرکز شهر کافی بود.

خانه جدید من در یکی از خیابان‌های فرعی بود و هر زمان می‌توانستم در دوران دانشجویی به آن پناه می‌بردم. در یکی از خیابان‌های اسرار آمیز بی اوغلو، از خیابان‌های مرموزی که بوی کپک و بخور می‌دهد، در انتهای یک شیب باریک و کوتاه.

من پول نداشتم برای تعمیرات خانه. اما نه فقط به همین دلیل؛ بلکه به منظور تخمین زدن قدمت و مرتبط بودن به کدام دوران، که لایه‌های رنگارنگ رنگ، شاهد آن دوران‌ها بوده‌اند. تصور کنید چه کسی پنجره گیوتین شکل چوبی را قبل از من بلند کرده و خیابان را تماشا کرده است؟ من نمی‌خواهم در آپارتمانم به کاشی‌های رنگ پریده و ضربه خورده دست بزنم باید با وجود خرد شدن به آن احترام بگذارم.

 ساختمان، پیربود وخسته. هر از گاهی فیوز می‌زد. لوله‌های آب زنگ زده بود. اگر حرکت زیادی در طبقه بالا وجود داشت، از سقف نما بغدادی‌اش گرد و خاک می‌ریخت، اما دقیقاً به همین دلیل من دوستش داشتم.

من پول کمی داشتم، اما کوتاهی نکردم. من حتی بیشتر از توانم انجام داده بودم. وقتی صبح، چشم‌هایم را باز می‌کنم، می‌خورد به سقف ولتایی بلند، بازی نورها از پنجره گیوتین شکل را تماشا می‌کنم که نور خورشیدرا بر روی کف چوبی می‌تاباند، به صدای نغمه دلپذیر کبوتر که روی طاقچه نشسته است، گوش می‌دهم. گاهی اوقات شبیه لالایی و گاهی ناله است و تعجب می‌کنم که چگونه گذشته بر روح من تسلط پیدا کرده و باعث شده دلم برای زمان‌ها و افرادی که متعلق به من نیستند، تنگ شود. من این احساس را داشتم که قرار است با چهره کسانی ملاقات کنم که قبل از من در این خانه زندگی می‌کردند، وقتی در مقابل آینه حمام با لبه‌های شکسته قدم می‌زدم، احساس می‌کردم قرار است با چهره شخصی که قبل از من در این خانه زندگی می‌کرده، ملاقات کنم. اولین بار بود که تنها زندگی می‌کردم و من نمی‌توانستم تشخیص دهم که آیا این به خاطر تنهایی بود یا این خانه تاریخی، که در روح من تأثیر بسیار عمیقی گذاشت.

همانطور که نگاه می‌کنم پیراشکی فروش قدیمی در گوشه خیابان، پیراشکی‌های تهیه شده توسط همسرش را در کاغذ کاهی پیچیده، لبه‌های کاغذ را به شکل مثلث تا کرده و به داخل می‌پیچد، احساس می‌کنم در زمانی دیگر هستم، گیج می‌شوم که آیا هستم؟ این حس متعلق به من یا شخص دیگریست. پیراشکی گرم در دست من است، در حالی که در جهت مخالف به سمت ایستگاه اتوبوس، قدم می‌زنم.

آنقدرسبک بال، شاد و هماهنگ بودم در زندگی که این احساس باعث شود در برابر خانواده، اقوام، دوستانم و همه کسانی که تا آن زمان زندگی من را معنی دار کرده‌اند احساس گناه کنم.

عصرها در خانه جدیدم، هنگام جستجو در لایه‌هایی از خودم که از آنها بی خبر بودم؛ متوجه شده بودم که من به اندازه یک قطره آب در گودال بی انتهای وجود ناچیز هستم، اما آنقدر معجزه آسا که منشأ آن را احساس کنم.

روزهای کاری من پر از ناامیدی و سطحی بود. مسئولیتی از سوی رؤسایم به من سپرده شده بود که حتی از تکه‌ای از سال‌های تحصیلم استفاده نمی‌کردم. همکاران من هیچ جاه طلبی‌ای برای بهبود وضعیت خود یا درک پتانسیل خود نداشتند. به نظر می‌رسید که نوعی متوسط بودن و توافق نانوشته برای اداره یکدیگر، مورد قبول همگان است.

هیچ کس تحقیق نمی‌کرد. کسی نمی‌خواست کاوش کند، بحث کند، پیشرفت کند، رشد کند، توسعه یابد. همه در حسرت کسب درآمد بیشتر می‌سوختند. اما هیچ کس نمی‌خواست هزینه آن را پرداخت کند. این درگیری با کوچکتر شدن سهم پاداش مشترک، افزایش یافت.

من نمی‌خواستم درگیر این کشمکش شوم. اما نتوانستم از آنها فرار کنم. پیرها مدام توصیه می‌کردند، «مهم نیست در تجارت شما چه کاری انجام می‌دهید، بلکه این مهم است که چطوری خود را بفروشی.» من موافق آن‌ها نبودم. اما من نه می‌توانستم کار مفیدی انجام دهم و نه خودم را بفروشم.

پس از چندین بار اخطار از سوی رئیس، به لطف بهانه‌های

 حرفه‌ای هم اتاقی‌های مجربم، از این موضوع تبرئه شده بودم. اما من از ارزش‌ها و معیارهای رئیس، تحت حمایت کارگران سیاسی بودن و ناتوانی در دفاع از خودم متنفر بودم.

سپس شب‌های بی خوابی آغاز شد. اوایل زیاد مهم نبود. چیزی که برایم منطقی بود، فاصله بین پایان کار و خواب سه یا پنج ساعت بود. فکر می‌کردم ناخودآگاه من، برای طولانی کردن این مدت بازی در می‌آورد.

 چند شب بعد را که نمی‌توانستم بخوابم، دعواهای خانواده جنوب شرقی در طبقه بالا، پخش کردن سرود «مهتر مارش» توسط همسایه زیرزمینم که بعد از نیمه شب نوشید و نوشید و پخش کرد و طوفانی که باعث لرزیدن پنجره‌هایی که خمیر دورشان ذوب شده، را سرزنش کنم.

اما در شب‌هایی که هیچ صدایی در آپارتمان نبود، حتی برگی در خیابان، هیچ چیز تغییر نکرد. روح من، که حساس شده بود، آسیب دیده از کار برگشت و بعد از شام بیهوش شد و با یک خواب آرام شیرین همراه شد. وقتی دندان‌هایم را مسواک کردم، لباس خوابم را پوشیدم و به رختخواب رفتم، خواب در تاریکی شب، مانند کبوتری ناپدید شد که تا صبح اثری از آن نبود، من را تنها گذاشت با گوشه ترک خورده سقف که با چراغ خیابان روشن شده بود.

صبح با ناامیدی از داشتن یک روز وحشتناک دیگر به حمام رفته وصورتم را اصلاح می‌کردم، گره کراواتم را بازکرده و دوباره می‌بستم، به چشم‌های سرخ شده و صورت رنگ پریده‌ام نگاه می‌کردم.

هر روز که می‌گذشت، بی خوابی مرا به حد کارمندی متوسط در محل کار نزدیک می‌کرد. بعد از خوردن آرام شیرینی‌ها با چای، به طور مخفیانه در سایت‌های خبری سر می‌زدم، حساب بانکی و ایمیل‌های خصوصی‌ام را بررسی می‌کردم، یک صفحه مربوط به کار را باز می‌کردم تا اگر کسی به من نزدیک شد، فکر کند من در حال تحقیق هستم، گاهی اوقات دقایقی یا حتی ساعت‌هایی بدون درک چیزی به همان صفحه خیره می‌شدم. اگر کسی از من چیزی می‌خواست، می‌گفتند «من مشغول هستم.» اگر اصرار می‌کردند، عصبانی می‌شدم و استدلال می‌کردم که این در شرح کار من نیست.

چیزی در درونم با من عصرها با عذاب وجدان به خانه می‌آید، احساس شرمندگی می‌کند. در آن روز در حالی که ماکارونی را که از یخچال بیرون آورده حین گرم کردن، شرمنده می‌شود، نمی‌تواند نیروی کافی برای پیاده روی‌های شبانه در وجودم پیدا کند. خیلی، آن شب زود می‌خوابد و خوش بینی کوتاهی دارد که من روز بعد همه چیز را از ابتدا شروع می‌کنم، سپس دوباره. در حالی که دندان‌هایم را مسواک می‌کشیدم، خواب را تماشا می‌کردم که شروع به ترک بدنم می‌کرد. سرم را روی بالش که گذاشته با دست و پای بسته، رفتن و ناپدید شدنش را تماشا می‌کردم. دیگر عصرها قهوه نمی‌نوشیدم.

یک روز بعد از ظهر از مغازه گیاهان دارویی چای سنبل الطیب و بابونه خریدم و به حرف حساب آقا نکاتی گوش دادم که دارد روزهای بازنشستگی را می‌گذراند و درهرفرصتی که دستش بیاید سود وکو حل می‌کند. همانطور که او توصیه کرد، روز در میان یکی و روز دیگرآن یکی چای و گاهی هر دو را شب قبل از خواب نوشیدم. هیچ کدام ازترفند ها کار نکردند.

معلوم شد، منشی ما، به نظر می‌رسد با وجودانجام ندادن هیچ کاری ازهمه بیشتر استرس دارد و از همین مشکل رنج می‌برد. من چند قرص خواب آور او را چند شب خوردم. خوابم برد. اما صبح روز بعد، وقتی مثل یک پتک از خواب بیدار شدم و در طول روز احساس بدتری نسبت به قبل داشتم، تصمیم گرفتم دیگر به داروهای شیمیایی متوسل نشوم.

به توصیه نگهبان، موقع شام دو جام پی در پی نوشیدم. خوابم که نبرد هیچ، بلکه تا صبح هم استفراغ می‌کردم.

پس از خواندن مقالاتی در اینترنت که بی خوابی را با عدم فعالیت زندگی تجاری مرتبط می‌کند، شام زود خوردم و شروع به دویدن در ساحل کردم. اما افزایش آدرنالین درحین دویدن باعث خواب آلودگی من شد. درعوض، در ساعات اولیه صبح، خستگی وحشتناکی جایگزین آن شد.

سرانجام، واسطه‌ها را کنار گذاشته وتصمیم گرفتم رو در رو با بی خوابی مواجه شوم و علت، و منشأ آن را پیدا کنم. دیگر زود به رختخواب نمی‌روم، دندان‌هایم را مسواک می‌زنم، لباس خواب نمی‌پوشم و حتی بعضی از عصرها غذا خوردن را فراموش می‌کنم.

من پشت میز نشسته و به لایه‌های رنگ روی دیوار خیره شده بودم، همراه با نور شمع، به هر مرحله از زندگی‌ام رنگ می‌دادم، از گچ دوران کودکی در پایین شروع می‌کردم و صفحه به صفحه جلو می‌رفتم.

دروغ‌های من، عیب‌هایم، بی کفایتی‌های من و ترس‌هایم، حوادثی که برای افرادی که می‌شناسم اتفاق افتاده، بیماری‌های عزیزانم، بدی‌هایی که شنیده‌ام و شاهد آن بوده‌ام، بلایای طبیعی، گناهانی که معصومیت کودکی‌ام را آلوده کرده است، بی عدالتی‌ها که بیشترین صدمه را به من وارد کرده، نقاط ضعف، توهین و شکست، آنچه در درون من باقی مانده، حسرت‌های من، پدربزرگم، مرگ مادربزرگم را یکی پس از دیگری فهرست می‌کردم.

شب دیگری، خیره شدم به کاشی‌های آشپزخانه و الهام گرفتم. مهربانی‌ها و دستاوردهایی که زندگی من را تحت تأثیر قرار داده، والدینم که زندگی خود را وقف آینده تنها فرزندشان کردند، دوستانم که اجازه ندادند من درونگرا باشم، سخت کوشی، محترم بودن و همسایگان مفیدی که من با آنها بزرگ شدم، لبخند مغازه دارانی که شغل خود را افتخار خود می‌دانستند و در صورت لزوم آن شغل‌ها را در خانواده خود حفظ می‌کردند. نام پدرم و همکارانش، اولین بوسه، یا بهتر بگویم بوسه اولین معشوقم را لیست کردم، یا بهتر بگویم دختری که من را به عنوان معشوق، دوران دلپذیر و تنهایی دانشگاه انتخاب کرد. خوشحالم که طولانی‌تر از لیست اول است.

شب بعد در مورد لایه‌ها و لیست‌ها فکر کردم. اما همانطور که به دنبالش بودم رابطه علت و معلولی پیدا نکردم. به هر حال، مانند هر انسان دیگری، من لحظات خوب، اوقات بد، چیزهایی را که دردرون خود ریخته بودم، چیزهایی که با عث تکبرم بود، ناامیدی‌ها، عذاب وجدان‌ها و لحظات پر غرور، داشتم. اما من قبلاً دو روز متوالی در هیچ مرحله‌ای از زندگی خود دچار بی خوابی نشده بودم.

همه چیز بعد از اینکه این کار را پیدا کردم یا از زمانی که این خانه را گرفتم، شروع شد. این دو متغیر متضاد که یکدیگر را به وجود آوردند، من را به طور کامل از گذشته‌ام جدا کرده، با گذشته‌ای که به من تعلق نداشت، در دامان آینده قرار گرفته و روپوش بی خوابی را روی سرم انداخته بود.

 من ریشه کن شده و در گلدان کاملاً جدیدی کاشته شده بودم. در طول روز مقدار مشخصی از نور را دریافت می‌کردم. همراه با گل‌های پلاستیکی در گلخانه‌ای با تهویه مطبوع و دارای آسانسوری آلومینیومی، سپس عطش خود را در زیر نور ماه برطرف می‌کردم، آن هم با قطرات روی آستانه یک ساختمان قدیمی که از ناودان‌های روی آن باران‌هایی می‌چکد که قدمتش به صد سال پیش باز می‌گردد.

من نمی‌توانستم این دو زندگی را که مثل شب و روز متضاد یکدیگر هستند در یک زندگی مجرد بچسبانم، نمی‌توانستم شکاف‌های روحم را با خاطرات قدیمی پر کنم، زیرا روابطم را با گذشته به طور کامل قطع کرده بودم، من نمی‌توانستم از گریختن و در رفتن خوابم از آن شکاف‌ها جلو گیری کنم. خوابی که به عنوان یکی از مهمترین نیازهایم، بیشتر از هر زمان و واضح‌تر نبودنش را احساس می‌کردم.

یک روز صبح، دوباره کنار پیراشکی فروشی قدیمی ایستادم. به محض این که مرا دید، شروع کرد به بستن دو تا ازپیراشکی های شوید که همسرش روی کاغذ کاهی درست کرده بود. همانطور که من کاغذ را تماشا می‌کنم با نگاهی تأمل برانگیز گوشه‌های کاغذ را به صورت مثلث تا می زند، این سبک تاشو است که واقعاً" من را به این پیراشکی پز وصل می‌کند. متوجه شدم که وقتی بچه بودم، مغازه داران شهرمان پنیر، سوسیس، شیرینی، حتی دستمال، خودکار و جوراب را در روزنامه به این شکل می‌پیچیدند، لبه‌ها را به این شکل تا می‌کردند و به داخل می‌پیچیدند.

 به خودم لرزیدم وقتی پیراشکی پز قدیمی گفت: «جوانمرد عزیز». آنجا بود که متوجه بسته پیراشکی‌هایی شدم که او به من تحویل می‌داد. مرد زیر سبیل سفیدش لبخند پدرانه‌ای زد. بلافاصله بعد اخم کرد وپرسید:

«شب‌ها چه کارمی کنی پسر؟ من اخیراً توجه کرده‌ام، چشمانت صبح‌ها همیشه مثل دو کاسه خون است. زیر چشم‌هایت بنفش شده و صورتت کشیده و لاغر مثل قاشق می‌ماند. تو سخت کار می‌کنی؟ یا شب زنده داری می‌کنی؟ البته کارتان همین است، اما نصیحت عمو پویاچایجی را گوش دهید توصیه من به شما این است؛ به زندگی خود نظم ببخشید. عمر طولانی‌تری در پیش رو دارید، سیستم بدنتان را زود خسته و مستهلک نکنید.»

مدت‌ها می‌شد که کسی با من اینگونه صادق و بدون تعلق خاطرفقط از روی نگرانی محض برای راحتی حالم، صحبت نکرده بود. من پیرمرد را با پدربزرگ مرحومم مقایسه کردم. با تلاش لبخند زده و گفتم: «راست میگی عمومن نیز از وضعیت خودم راضی نیستم. اما بی خوابی به سراغم آمده از دستش خلاصی ندارم. نه شبم و نه روزم مشخص نیست. درمانی هم پیدا نمی‌کنم.

به محض اینکه حرفم تمام شد، احساس پشیمانی کردم. من به معنای واقعی کلمه به خودم آسیب می‌رساندم.

«آیا حواستان به چای و قهوه هست؟»

«اوهوم.»

«چای سنبل الطیب درست کرده‌اید؟»

«بله»

«غذاچطور؟...»

گفتم: «عمو، من زود غذا می‌خورم، چیزی باقی نمانده که امتحان نکرده باشم.»

«آیا قصه‌ها را امتحان کرده‌اید؟»

«چه قصه‌ای؟»

«چه قصه‌ای می‌خواهد باشد، داستان همسران قدیمی. پسرجان، مهم نیست که چند ساله می‌شویم، در درون همه ما یک کودک ترسو وجود دارد. او می‌خواهد آرام بماند، در آغوش بگیرند و مانند یک نوزاد بدون قید و شرط دوستش داشته باشند. حتی من در این سن، تا وقتی همسرم خوابش ببرد، او را مجبور می‌کنم برایم داستان بگوید.».

«منظورتان همین خاله که پیراشکی‌ها را درست می‌کند؟»

پیرمرد خندید و سر تکان داد:

«او درمورد روحیات و افسردگی قصه می‌گوید. طوری که شما تمام مشکلات جهان را فراموش می‌کنید و با آرامش به خواب می‌روید. شما جوانان بسیار باهوش‌تر و تحصیلکرده تر از ما هستید. اما شما فکر می‌کنید دانش یک داروی چاره ساز است. با این حال، در حالی که برنامه درسی، اختراعات و فناوری شما هر سال تغییر می‌کند، هزاران سال است که قصه‌ها یکسان هستند. اگر به کار نمی‌آید، چرا از گوشی به گوش دیگر منتقل می‌شود؟ آن هم نسل به نسل؟»

مشتری بعدی دیگر طاقت نیاورد. حین دادن پول کاغذی تا شده به پیراشکی پز قدیمی او گفت: «ببخشید من معطل کردم.» گفتم: «می‌شود لطفاً" یک سیب زمینی ویک پنیری بخرم؟»

عصر همان روز، بعد از کار کنار مغازه خوراک فروشی ایستادم. کمی برگ دلمه و یک سطل ماست هم خریدم به این امید که دلمه بپیچم و خوابم ببرد. وقتی داشتم با نیم قرص نان که از گوشه تنور در آمده بود، به خانه می‌رفتم، چشمم به ویترین رنگارنگ لوازم التحریر خیره شد. شبیه مغازه‌هایی با هزاران تنوع جنس، دوران کودکی‌ام بود. از اسباب بازی تا لوازم التحریر، از کتاب تا آب نبات، چیزی نبود که درویترین کوچک آن وجود نداشته باشد.

با هیجان پریدم داخل و پرسیدم:

«کتاب قصه دارید؟»

پشت پیشخوان یک دختر جوان بود. احتمالاً نوه صاحبخانه ای به قدمت مغازه. گفت:

«متأسفم، من هر ازگاهی اینجا می‌مانم، نمی‌دانم. اما کتاب‌ها آنجا هستند. اگر می‌خواهید با هم ببینیم.»

من و دختر شروع به بررسی کتاب‌ها کردیم. ما «قصه‌های گریم» و «قصه‌های هزار و یک شب» را پیدا کردیم. هر دو را خریدم.

بعد از شام، چراغ میزم را روشن کردم و شروع به خواندن «داستان‌های گریم» کردم. همانطور که می‌خواندم، داشتم خمیازه می‌کشیدم، سبک می‌شدم و همانطور که عمو پوویاچایجی می‌گفت، من از انواع مشکلات جهان خلاص می‌شدم. هر از گاهی به رنگ‌های روی دیوار نگاه کرده، احساس آرامش کردم که بالاخره به گچ وجودی خودم رسیدم.

ساعت یازده گذشته بود این بار، بعد از سال‌ها لذت بردن از خواندن، داستان‌های پریان مانع از خوابیدن من شد. آن موقع بود که صدای یک کلیک را شنیدم. در ابتدا فکر کردم که افراد طبقه بالا میخی را به دیوار می‌کوبند. سپس متوجه شدم که ضربه‌ای به در است و حدس زدم که ازدر همسایه می‌آید.

نه، صدا از در خانه من می‌آمد. در همان ساعت، من سمت راهرو رفتم وحدس های وهم انگیزی زدم در مورد اینکه فرد مزاحم چه کسی ممکن است، باشد. از خستگی و ترس زانوهایم می‌لرزید. در، چشمی نداشت. سعی کرده با یک کلیک صدایم را کامل‌تر کنم. داد زدم: «کیه؟»:

صدای زن مسنی پاسخ داد: «منم.»

انتظار چنین صدای شکننده‌ای را نداشتم. متعجب و تا حدی آرام شدم، در را باز کردم. جلوی من خاله خانمی بود کوتاه قد و چاق که مانتو به تن داشت و سرش پوشانده شده بود و بسیار شبیه مادربزرگ مرحومم بود.

گفت: «شب بخیر پسرم من زن عمو پویا چایجی هستم. او گفت که تو نمی‌خوابی. من هم آمدم تا برایت چند تا قصه بگویم.»

گیج بودم که چه بگویم، چه کار کنم. خم شدم و با شرمندگی دست خاله بزرگ را بوسیدم. چشمانش برق زد. موهایم را نوازش کرد و گفت: «باشد که دست‌های زیادی را ببوسی.».*

به جای شهرم، خانواده، دوران کودکی، بوی آن را استشمام کردم و از مهمان که خود آهسته وارد سالن شد استقبال کردم.

کیفش را روی صندلی گذاشت. کیسه‌ای را در دستش باز کرد و شیشه‌ای سفید بیرون آورد.

 گفت: «من برای شما شیر آوردم. این مقدار اضافی از شیر نوه ما باقی مانده است. به اندازه یک لیوان برای تو از آن در می‌آید.».

احساس شرمندگی در من هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود.

پرسید: «آن اتاق آشپزخانه است؟» او در خانه به گونه‌ای گشت که انگارخانه یکی از خویشاوندانش بود، نه بیگانگی می‌کرد و نه مرعوب بود.

بعد گفت: «من همین جا شیر را گرم می‌کنم. گرمای گرم خواب شیرین‌تری را رقم می زند. شما هم لباس خواب بپوشید. مسواک بزنید، خوب ادرار کنید، برای خواب آماده شوید، من همینجا منتظر می‌مانم.».

با خنده گفتم: «چشم خاله جان.»

پیژامه‌ام را پوشیدم ورفتم دستشویی، موقع مسواک زدن زدم زیر گریه.

آب را باز کردم تا صدای هق هقم را نشنود. بعد مشت مشت به صورتم آب زدم و سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.

وقتی به اتاق برگشتم، خاله قصه گو از من خواست شیرم را در رختخواب بنوشم. پشتم را به سر تخت تکیه دادم و طبق دستورش نوشیدم. مسیری که شیرازآنجا عبور می‌کرد گرم و ولرم و آرام بود. انگار اندام‌های داخلی‌ام نوازش شده و آرام می‌شدند.

خاله قصه گو لب تخت نشست.

گفت: «اول من می‌خوانم برای شما تا بخوابید.»

از وقتی مادربزرگم فوت کرد، هیچ کس برایم دعا نخوانده است. در حالی که برای دفع چشم زخم دعا خوانده و به سمتم فوت، فوت کنان می‌فرستاد، احساس کردم از شدت خمیازه کشیدن اشک می‌ریزم و دهانم از شدت بازشدن تا حد جر خوردن رسیده است.

 دعا را با این جمله تمام کرد: «نظر به شما نخورد و از چشم بد در امان باشی. حسابی دعا کردم وهمه نظرهای بد را بیرون راندم. چیزی از آنها نمانده، نگران نباش.»

بسیار آرام شدم. مدت زیادی بود که خود را به طور کامل به دیگری تسلیم نکرده بودم. وزن تمام آن سال‌ها به آرامی از سینه‌ام برداشته شد. نفسم بند آمده، خاله قصه گو گفت:

«بیا، حالا چشمانت را ببند. بیایید قصه خود را شروع کنیم.»

 به یاد دارم قبل از این که چیزی بگویم به گوشه سقف ترک خورده‌ای که چراغ خیابان روشن کرده بود خیره شده بودم. و سپس با صدای کبوتر مانند، مادرانه و خوش آهنگش ادامه داد:

«یکی بود، یکی نبود. بندگان خدا زیاد بودند. در روزگاران اولیه، الک داخل کاه بود. شترها خزنده بودند و پشه‌ها آرایشگر، الاغ مهر دار بود و قاطر اسلحه ساز. من گهواره پدرم را آرام آرام تکان می‌دادم.»

قبل از شروع قصه خوابیدم. صبح روز بعد از عمیق‌ترین، آرامش بخش ترین، شیرین‌ترین خواب عمرم بیدار شدم.

بالای سرم سقفی بلند بلند قرار داشت. نور روز، نمایشنامه‌های سبک را از پنجره گیوتین شکل روی ریل اجرا می‌کرد. کبوتری که در آستانه بود، می‌گفت: «بیا، برخیز ... بلند شو ...»

در ابتدا فکر می‌کردم همه اینها یک رویاست. بعد لیوان شیر را بالای سرم دیدم. کم کم شروع کردم به یاد آوردن خاله قصه گو و کسی که واقعاً بودم.

*«باشد که دست‌های زیادی را ببوسی.»= منظور عمر طولانی داشته باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «خاله قصه گو» نویسنده «تولگای گوموشای»؛ مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692