داستان کوتاه «ما دوتا، دوتا مال ما» نویسنده «بوشان بنمالی» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

من از همان بچگی علاقه خاصی به بچه ها داشتم. در حقیقت من هیچ خواهر یا برادری نداشتم و تنها بودم. من این کمبود خواهر برادر را شدیدا احساس می کردم، تا مدتها عروسکهایم را خواهر برادر خودم می دانستم. تا از مدرسه بر می گشتم، کیفم را گوشه ای پرت می کردم و یکی از عروسکهایم را به کمرم می بستم، درست مثل بچه های محل که خواهربرادرهایشان را روی کمرشان می بستند.

زمان عروسک بازی تمام شد و خانه پر از بچه گربه، خرگوش و بز شد. بدنهای پنبه ای بچه گربه های ملوس و کوچولو، بچه های ریزه میزه خرگوش که مثل گردن بند گردنم شدند و بچه بزم با آن نوار سیاه زردوزی شده گردنش و زنگوله پایش، خیلی برایم عزیز بود. وقتی می دوید انگار جَل تَرَنگ[1] نواخته می شد ... می دوید و در بغلم می پرید و من ناخواسته شروع به بوس کردن گونه هایش می کردم. ...

البته ناگفته نماند که من در مقابل بچه های محل مثل شاهزاده خانمها زندگی می کردم. خوب یادم هست که بچه ها به زندگیم رشک می بردند، آن موقع متوجه نمی شدم چرا اینطوری است؟

بعد از ازدواج درد غریبانه ای از بچه های دوران کودکی ام در ذهنم ایجاد شد و با خودم گفتم که باید حداقل دو جین بچه به دنیا بیاورم تا آرزوهایم کامل شوند.

اوایل با حسرت به خانه همسایه ها و خویشاوندانی که بچه داشتند نگاه می کردم اما کم کم زاویه نگاهم عوض شد.

اولین خانه ای که بعد از ازدواج به آن توجه کردم، خانه دوست همسرم بود. هشت سال از ازدواجشان گذشته بود و خدا در تمام این هشت سال، هرسال آنها را مورد لطف قرار داده بود. اولین بار که مرا دعوت کردند و پا در خانه آنها گذاشتم، سرم شروع به چرخیدن کرد...

داد و فریاد و جیغهای بچه های کوچک که مثل طوفان بی ادبی می کردند.... امان امان ... والده محترمشان صورتش را مثل دیو می کرد و می خواست با آنها حرف بزند ولی فرصت حرف زدن با یک گردان بچه را پیدا نمی کرد.

یکی جیغ می زد و دنبال دیگری می دوید، تا در دهان یکی شیشه می گذاشت، نوبت عوض کردن پوشک دیگری می رسید ... وای وای ... پایش به فرش گیر کرد و زمین خورد ...

در آن طرف یکی از بچه ها شیشه را ازدهان خواهرش بیرون کشید و با ملچ مولوچ شروع به مکیدن کرد، پسر کوچکترش پاشنه پایش را روی زمین می کشید و از پشت روی زمین افتاد. خلاصه هم فال بود و هم تماشا...

اوضاع خانه آنها را دیدم و هوش از سرم پرید. این هم عاقبت یه عالمه بچه داشتن!!!!

این دوزخ را دیدم و فشار خونم چنان بالا رفت که توی عمرم اینجوری نشده بود ......

 

[1] نوعی ساز هندی که با پیاله های سرامیکی پر از آب نواخته می شود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «ما دوتا، دوتا مال ما» نویسنده «بوشان بنمالی» مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692