داستان «راشل» نویسنده «گابریل زاوین» مترجم «آفاق دادو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

afagh dadooo

دوست صمیمی من «رز هروویتس» با همسر جدیدش، اینترنتی آشنا شد. رز از من سه سال بزرگتر و پنجاه پوند سنگین تر است و اینطور که دیگران می گویند، خیلی هم خوب نمانده، به همین خاطر فکر کردم من هم محکی بزنم گرچه از اینکه زیادی آنلاین باشم، پرهیز دارم.

همسر قبلی رز از سرطان کولون از دست رفت و او استحقاق این خوشبختی را دارد. نه اینکه این شوهر تازه چیز خاصی باشد، اسمش تونی است و در نیوجرسی کارش فروش شیشۀ اتومبیل بوده اما رز روبراهش کرد و برای خرید لباس او را به «بلومینگ دیل» برد و حالا در "جی سی سی" با هم در کلی کلاس شرکت می کنند: مکالمۀ اسپانیایی، رقص باله، ماساژ برای عشاق و درست کردن صابون و شمع های ابتکاری.

 این طور نیست که من عشق شوهر کردن داشته باشم، گرفتاری اش خیلی زیاد است از طرفی دلم نمی خواهد بقیۀ عمرم را تنهایی سر کنم، منظورم این است که خوب می شد اگر کسی بود که با او به این جور کلاس ها می رفتم.

من تصور می کردم که فقط جوانترها اهل قرار ملاقات های اینترنتی هستند ولی رز این نظر را رد می کند. او می گوید: «حتی اگر اینطور باشد، راشل، تو الان از هر زمان پیش روی دیگری جوانتر هستی!» به همین خاطر از رز خواستم به من توصیه ای بکند و او می گوید: «از خودت عکسی نگذار که تو را جوان تر از آن که هستی، نشان بدهد. همه آنلاین دروغ می گویند ولی خنده دار این است که بدترین کار در اینترنت دروغ گفتن است». من می گویم: «رز، عزیزم، دقیقا تفاوتش با زندگی چیست؟»

                                                     ........

اسم اولین مردی که ملاقات کردم، «هرولد» بود و طبق اون لطیفه، از او پرسیدم آیا همیشه همان اسم را داشته یا نه، چرا که هرولد اسم یک پیرمرد به نظر می آید. اما هرولد شوخی را نمی گیرد و به او برمی خورد و می گوید:«هرولد و مداد ارغوانی را نشنیدی؟ راشل، هرولد اینجا اسم یک بچه بود...» بگذریم، این قرار به جایی نرسید.

دومین مردی که ملاقات می کنم، «اندرو» است. ناخن های کثیفی دارد بنابراین نمی توانم به این فکر کنم که آدم خوبی است یا نه. حتی نمی توانم شکر قهوه ای و کرپ کره ای ام را بخورم چونکه، اوه نمی دانی، از بس که از دست این ناخن ها به هم ریخته هستم... یعنی قبل از آمدن سر قرار، مشغول چه کاری بوده؟ مسابقۀ باغبانی؟ دفن کردن زن قبلی که با او قرار داشته؟

اندرو می گوید: «راشل شپیرو، تو مثل گنجشک غذا می خوری.» من به پیچیدن رولت کرپ ها فکر می کنم اما نکته اش چیست؟ کرپ مثل اول نمی شود. آنها را گرم کن، نهایتا تخم مرغی و لاستیکی می شوند حتی اگر به زور جمعشان کنی، افتضاح است چونکه توی این فکر هستی که چه کرپ هایی می توانستند بشوند و چه موقعیت هایی که تلف شده اند...

اندرو چند هفته بعد زنگ می زند که بپرسد میل دارم دوباره با او قراری بگذارم و من خیلی سریع جواب می دهم: «نه، ممنون» و او دلیلش را می پرسد. من نمی خواهم چیزی در مورد ناخن های کثیف بگویم چونکه به نطر کم اهمیت می رسد و شاید هم اینطور باشد. شوهر سابق من نسبت به ناخن هایش وسواسی بود و همین آدم جوری تغییر کرد که برای من یک تکه آشغال شد. در همین ضمن که دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم، می گوید:«خب من جواب خودم را گرفتم، سعی نکن دروغی سرهم کنی»و من می گویم: «راستش فکر می کنم ما به هم کشش لازم را نداریم و به سن و سال ما،من شصت و چهار سال ام است، وقت تلف کردن معنی ندارد» و او می گوید: «پس بدان که عکست تو را ده سال از آنکه هستی، جوانتر نشان می دهد» غزل خداحافظی...

من می دانم که او خواست سور مرا جبران کند، اما باز هم احتیاطا عکس را به رز نشان می دهم. فکر کرده بودم عکس همین اواخر است ولی خوب که دقیق شدم، فهمیدم که مال اواخر کاندیداتوری «بوش» دوم است. رز تائید می کند که من در این عکس جوانتر به نظر می آیم اما به شکل خوبی، نه طوری که ابلهانه باشد. او می گوید اگر رستوران مناسبی با نور مناسب انتخاب کنم، دقیقا همین سن توی عکس به نظر می رسم و من می گویم یاد «بلانش دوبویس» افتادم که روی آباژور شال انداخت... انگار می شود روی آفتاب گل مالید! رز با گوشی اش عکس جدیدی روی بالکنم از من می گیرد و آن، این عکس است.

سومین مردی که ملاقات می کنم، لوئیس است. عینک خیلی قشنگی با دسته های تیتانیوم دارد. بلافاصله از او خوشم می آید.گرچه اولین چیزی هم که می گوید، این است: «وای شما از عکستان زیباتر هستید» که مرا سردرگم می کند که با این احمق بازی عکسی، از آن طرف بام نیفتاده ام؟ او استاد ادبیات یهودی امریکایی در دانشگاه میامی است و می گوید که در دوی ماراتن شرکت می کرده تا اینکه لگنش مشکل پیدا می کند و حالا در نیمه ماراتن شرکت می کند. از من می پرسد که شاغلم یا نه و من می گویم: «بله من پیلاتس برای بزرگسالان، درس می دهم. در حقیقت شاید بتوانم در مورد عضلات خم کننده اش به او کمک کنم.» او می گوید شرط می بندم که می توانی... یا چیزی شبیه آن. سپس برای اینکه نشان بدهیم کوته فکر نیستیم، مدتها در مورد کتاب ها حرف می زنیم.

من می گویم: «فیلیپ راث را دوست دارم گرچه برای زنی به سن و پیشینۀ من این شاید کلیشه ای باشد»  او می گوید: «نه، فیلیپ راث فوق العاده است.»

یک بار در مورد آثار فیلیپ راث سخنرانی را ترتیب داده بود و فیلیپ راث هم به جلسۀ سخنرانی آمد و در ردیف جلو نشست! تا آخر هم نشست، گاهگاهی سرش را تکان می داد، پاهایش را روی هم می انداخت، از روی هم برمی داشت و دوباره روی هم می انداخت و وقتی که سخنرانی تمام شد، او هم بدون گفتن کلمه ای رفت.

من می پرسم: «از سخنرانی خوشش آمد؟ یا ناراحت شده بود؟»

لوئیس می گوید او هرگز این موضوع را نخواهد فهمید و همیشه یکی از بزرگ ترین ابهامات زندگی اش خواهد بود.

می گویم: «فیلیپ راث پاهای درازی دارد؟»

او می گوید: «نه به درازی پاهای من، راش...». این حرف برای دلبری چیز خوبی است.

سپس از من می پرسد بچه دارم یا نه و من می گویم «یک دختر به اسم «آویوا» دارم.»  می گوید: «آویوا  به زبان عبری یعنی فصل بهار یا معصومیت. چه اسم زیبایی! »

من می گویم: «می دانم و به همین دلیل من و همسر سابقم آن را انتخاب کردیم» او می گوید: «من آویواهای زیادی را نمی شناسم، اسم پر کاربردی نیست. به غیر از آن دختر که با سناتور لوین درگیر مشکلاتی شد. کل آن دیوانگی را به یاد داری؟»

من می گویم: «اوهوم»  او می گوید: «این برای فلوریدای جنوبی یک ناکامی بود، یک ناکامی برای یهودی ها، یک ناکامی برای سیاستمداران و شاید یک ناکامی کلا برای تمدن.»

او می گوید: «واقعا یادتان نمی آید؟ در سال 2001 هر روز توی اخبار بود تا اینکه یازدهم سپتامبر اتفاق افتاد و همه آن را فراموش کردند.»

او می گوید: «ای کاش می توانستم اسم فامیلش را بیاد آورم! واقعا یادت نمی آید؟ خب راش، او مثل مونیکا لوینسکی بود. آن دختر می دانست طرف متاهل است و با این حال او را اغوا می کرد. بنظر من او جذب قدرت یا مرکز توجه بودن شده بود شاید هم متزلزل بود. هوسباز و کمی لوند بود یکی از آن تیپ های خوش بر و رو، شاید همین اعتماد به نفسش را آنقدر بالا برد که مردی مثل لوین را جذب کند. من نمی توانم زیاد با چنین آدم هایی حس همدردی پیدا کنم. لعنتی، اسم فامیلش چی بود؟»

او می گوید: «واقعا مایۀ شرمساری است. لوین یک سناتور معتبر بود، می توانست اولین رئیس جمهور یهودی شود اگر جریان این دختر بو گندو پیش نیامده بود.»

او می گوید: «می دانی دلم برای چه کسی می سوزد؟ برای پدر و مادرش.»

او می گوید: «نمی دانم چه بر سر آن دختر آمد یعنی چه کسی بعدها او را استخدام می کرد، چه کسی با او ازدواج می کرد...»

او می گوید: «گروسمن! آویوا گروسمن. خودشه!»  من می گویم: «خودشه.»

برای رفتن به سرویس بهداشتی خانم ها عذرخواهی می کنم و وقتی برمی گردم، به گارسن می گویم بقیۀ خوراک «پائلای» مرا که خیلی خوب است و برای یک نفر هم خیلی زیاد است، بسته بندی کند. بعضی رستوران ها در مورد زعفران خسیس هستند اما «لاگامبا» اینطور نیست. شما نمی توانید پائلا را توی ماکروویو درست کنید اما روی اجاق گاز دوباره بخوبی گرم می شود.

 من می گویم: «بیا دونگی حساب کنیم.»  لوئیس می گوید او تصمیم پرداخت صورتحساب را داشته اما من اصرار می کنم. من فقط به مردی اجازه می دهم صورتحسابم را بپردازد که قرار باشد دوباره او را ببینم.

رز می گوید حالا این فمینیسم است یا ضد فمینیسم اما من فکر می کنم این بی غل و غشی است.

ما به سمت پارکینگ می رویم و او می گوید: «آیا چیزی آن پشت ها اتفاق افتاد؟ حرف بدی زدم؟ فکر می کردم همه چیز خیلی خوب پیش می رود تا اینکه ناگهان طور دیگری شد.»

من می گویم: «من فقط از تو خوشم نیامد» و سوار ماشینم می شوم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «راشل» نویسنده «گابریل زاوین» مترجم «آفاق دادو»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692