داستان «گربه قرمز» نویسنده «بهار کاظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahar kazemi

هنوز هم خیلی وقت ها به اون شیطون قرمز فکر می کنم .

نمی دونم کاری که کردم درست بوده یا نه...!

داستان از همون روز شروع شد که روی خرابه های بمباران ، کنار باغچه کوچیک خونه مون نشسته بودم.

خرابه  در واقع نصف بیشتر ساختمان خونه مون بود که زیر آوار مونده بود.

من و مامان با پتر و لنی برادر و خواهرکوچکه ام توی دو تا  اتاق کوچک خونه که هنوز قابل استفاده بود زندگی می کردیم.

دور تا دور سنگ ها روی تپه خرابه ها علف های سبز گزنه روییده بود. روی  یه تخته سنگ نشسته بودم و داشتم تلاش می کردم تکه نونی که سهمیه اون روزم بود بجوم . بدجور خشک و سفت بود.

مامان همیشه می گفت:«نون خشک از نون تازه پر فایده تره.» چون معتقد بود برای جویدن نون خشک وقت بیشتری لازمه برای همین کمتر خورده می شه و خیلی زود سیرمون می کنه.

اما راستش من که همیشه گرسنه می موندم.

مشغول جویدن نونم بودم که یه تیکه بزرگی از اون به زمین افتاد. همین که خم شدم تا برش دارم یکدفعه یه جانور قرمز رنگی از بین علف ها جست زد و توی یک چشم به هم زدن تکه نون رو به دهان گرفت و فرار کرد.اونقدر سریع که یک لحظه فکر کردم خواب می بینم یا فقط یه تصور احمقانه بود.

اما لای علف ها یه گربه قرمز چمبره زده بود. درست شبیه یه روباه قرمز فقط یه کم لاغرتر.

یه سنگ به طرفش پرت کردم و فریاد زدم :«گمشو حیوون لعنتی .»

بیچاره طوری جیغ کشید که دلم براش سوخت . درست مثل بچه ها از ته دل...

خب من فقط می خواستم فراریش بدم اما .. کار از کار گذشته بود سنگ به گربه خورده بود.

کاش از اول ندیده بودمش  یا حداقل فرار می کرد و اونجا نمی موند.

اما همینجور کز کرده بود و از لای علف ها جم نمی خورد. نفس نفس می زد و  با هر نفس پوست شکمش بالا و پایین می رفت.

با این همه با اون چشم های سبزش طوری بهم زل زده بود که حسابی  کلافه شدم و با ناراحتی داد زدم :«آخه لعنتی چی از جونم می خوای ؟»

خیلی احمقانه بود... آخه اون حیوون بیچاره از کجا می فهمید من چی می گم .

خیلی عصبانی بودم . هم از دست خودم هم از دست اون . اونقدر که بقیه ی نونم رو هم با حرص به سمتش پرت کردم. این لقمه آخری هم یه تیکه نون تقریبا بزرگ بود و تازه وقتی فهمیدم چی کار کردم، عصبانیتم بیشتر شد.

پتر و لنی توی آشپزخونه نشسته بودند و لوبیا سبز خرد می کردند. گاهی هم یواشکی یه مشت لوبیا توی دهانشون می چپوندند. لوبیاها چرق چرق صدا می کرد.

وقتی رفتم طرفشون لنی سرش رو پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم  کرد و آهسته پرسید : «یه تیکه دیگه نون  بهم می دی ؟ »

پرسیدم : «چی بازم نون  می خوای ؟ یعنی تو که فقط 9 سالته بیشتر از من سیزده ساله  غذا نیاز داری ؟»

سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.

اون وفت پتر گفت : «آخه لنی سهم  نونش رو داده به گربه.»

پرسیدم : «کدوم گربه.»

لنی با ترس گفت : «خب . آخه امروز یه گربه اومده بود .. یه گربه ی قرمز .. شبیه یه روباه کوچولو،حیوونکی خیلی لاغر بود.. یه جوری نگام می کرد انگار دلش نون می خواد.»

عصبانی شدم داد زدم :«دیوونه ! حتما تو هم نونت رو پرت کردی براش .»

اما لنی فقط شانه اش رو بالا انداخت و نگاه تندی به پتر انداخت. موهای پتر قرمز بود. مطمینم  اون هم سهم خودش رو به گربه داده بود.

من که حالا دیگه حسابی عصبانی بودم  طاقت نیاوردم اونجا بمونم کلاهم رو برداشتم ودویدم توی کوچه.

به خیابون اصلی که رسیدم متوجه یه ماشین بزرگ آمریکایی شدم. یه ماشین خیلی دراز. فکر کنم بیوک بود. راننده آدرس شهرداری رو ازم  پرسید. یه کمی انگلیسی بلدبودم.

The next street کوچه بعدی

And then بعدش

And then left   بعدش سمت چپ

اما هرچی فکر کردم یادم نیومد مستقیم به انگلیسی چی می شه. برای همین با دستم  مستقیم  رو نشون دادم. او هم متوجه منظورم شد.

بازار و شهرداری پشت کلیسا بود.

فکر می کنم از اون خارجی های خوب بودند.

خانومی که توی ماشین بود یه تیکه نون سفید بهم داد. به دو از اونجا دور شدم.

وقتی دوباره برگشتم خونه. بچه ها که انگار هول شده بودند تند یه چیزی رو زیر کاناپه قایم کردند. اما من که دیدمش !

همون گربه قرمزه بود. روی زمین هم یه کم شیر ریخته بود. دیگه همه چی دستگیرم شد.

فریاد زدم : «شما دوتا خیلی احمقید. مگه ما روزی نیم لیتر شیر بیشتر گیرمون میاد ؟»

گربه رو با ناراحتی از زیر کاناپه بیرون کشیدم و از اتاق بیرون انداختمش. بچه ها هیچکدوم یه کلمه هم حرف نزدند.

نون سفید تازه ای که گرفته بودم چهار قسمت کردم سهم مامان رو کنار گذاشتم . فکر می کردم از دیدن نون تازه خیلی خوشحال بشه.

اما مامان در حالی که عصبانی نگاهم می کرد پرسید: «این رو از کجا آوردی ؟»

گفتم : «اگه بگم دزدیدم خیالت راحت می شه ؟» و تند از خونه زدم بیرون. راستش فقط دنبال جمع کردن زغال سنگ بودم، چون همین چند لحظه پیش صدای رد شدن کامیون زغال را شنیده بودم.

بعضی موقع ها چند تا زغال سنگ از پشت کامیون می افتاد زمین. در رو که باز کردم بازم چشمم به گربه افتاد. پشت در چندک زده بود. یه جوری با پررویی نگام می کرد که از کوره در رفتم و داد زدم:«گم می شی یا نه ؟» بعد با پا محکم زدم تو پهلوش.اما از جاش تکون نخورد. فقط دهان کوچکیش رو باز کرد یکبار یواش صدا کرد : «میو» و ساکت شد.

اصلا" مثل گربه های دیگه نبود اصلا سر و صدا راه ننداخت. فقط با اون چشم های سبزش بهم زل زده بود . اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم کی تیکه نون تازه ام  که هنوز دستم بود پرت کردم سمتش.

اما وقتی فهمیدم چی کار کردم حسابی پکر شدم.

تا به خیابون برسم . دو نفر زودتر از من رسیده بودند و سطلشون رو پر زغال کرده بودند. دویدم طرف بقیه زغال ها. آخ اگه گربه سر راهم سبز نشده بود! الان همه زغال ها به خودم می رسید. اونو قت برای پختن شام زغال به اندازه کافی داشتیم . عجب زغال های براق و قشنگی.

همینطور تو فکر بودم که یه گاری پر از سیب زمینیِ ترد وتازه جلوم سبز شد.

با تنه ام یه ضربه زدم به گاری و چند تا سیب زمینی رو زمین افتاد . تندی سیب زمینی ها رو برداشتم و توی کلاه و جیبم قایم کردم . فقط چند تا بیشتر نبود.

همینکه گاری چی برگشت تا ببینه چی شد گفتم :«انگار چند تا از سیب زمینی هاتون افتاد و گم شد.» دیگه صبر نکردم و دویدم طرف خونه.

مامان تنها روی نیمکت آشپزخونه نشسته بود و روی دامنش، لعنت به شیطون ، بازم همون گربه قرمزه، آروم و راحت روی دامن مامان لم داده بود.

با ناراحتی گفتم : «این وحشی قرمز که باز اینجاس.»

مامان گفت : «فک نمی کنم بخاطر رنگش وحشی باشه. بیچاره شاید صاحبش رو گم کرده . تازه معلوم نیست چند وقته گشنگی کشیده .نگاش کن. ببین چقدر لاغره.»

گفتم :«خوب ماهم لاغریم، تازه امروز خودم سهم نونم رو بهش دادم.»

مامان چپ چپ نگاهم کرد: «خوبه خیلی خوبه  منم نون سفیدی که برام گذاشته بودی دادم بهش.»

دیگه هیچی نگفتم.

همه حواسم به جیره روزانه نون و شیرمون بود. و اون تیکه نون سفید.

اونروز ناهار سیب زمینی پخته داشتیم .مامان اونقدر خوشحال بود که اصلا" نپرسید سیب زمینی ها رو از کجا آوردم.

البته فکر می کنم اگه می خواست چیزی بپرسه بازجوییم تا فردا صبح طول می کشید.

بعد ناهار مامان قهوه اش رو بدون یه قطره شیر تلخ تلخ خورد.

در حالی که گربه جلوی چشم همه مون سهم شیر مامان رو تا آخر خورد و تند از پنجره بیرون پرید حتی یه نگاه  هم نکرد تا از مامان تشکر کنه .

منم سریع پنجره رو پشت سرش محکم بستم  و با خیال راحت یه نفس بلند کشیدم.

فردا صبح مثل همیشه ساعت شش صبح سر صف سبزی بودم. وقتی بالاخره ساعت هشت  برگشتم خونه دیدم بازم سر و کله ی  گربه پیدا شده  روی نیمت بین لنی و پتر که پشت میز صبحونه بودند چندک زده بود و یه تیکه  نون خیس خورده سهم لنی توی یه نعلبکی جلوش بود.

چند دقیقه بعد مامان که از شش و نیم توی صف گوشت بود، به خونه برگشت گربه تا مامان رو دید پرید طرفش مامان هم موقعی که فکر می کرد حواسم نیست یه تیکه از سوسیس هایی که گرفته بود و جلوی گربه انداخت یه جور که انگار از دستش افتاده .

درسته که سوسیس ها خیلی مرغوب و به درد بخور نبود و حتما"  پر سویا و آشغال گوشت بودند. اما همینکه می تونستند یه وعده شکممون رو سیر کنند غنیمت بود.

قطعا" مامان باید بیشتر از من به این چیزها فکر می کرد.

با همه ی کینه ای که از گربه داشتم هیچی نگفتم. فقط کلاهم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم .

 دوچرخه قدیمیم رو از زیر زمین برداشتم و به طرف خارج شهر روندم .  سمت  جاده ای که به  یه برکه پر از ماهی می رسید.

نه قلاب داشتم نه تور ماهیگیری اما با یه تکه چوب و دو تا میخ نوک تیز هم می شد ماهی گرفت . خیلی وقت ها شانسم می زد  چند تا ماهی ِ چاق و چله گیرم می اومد این دفعه هم شانس اوردم هنوز ده دقیقه نشده بود که دو تا ماهی گرفتم .

همین قدر برای ناهارمون بس بود .  دوچرخه ام رو برداشتم و خوشحال برگشتم خونه .

سعی می کردم تا جایی که می تونم تند تر رکاب بزنم تا زودتر برسم. توی آشپزخونه هیچ کس نبود حتما" مامان رفته بود زیر زمین رخت بشوره و اونقدر خوشحال بودم که نمی تونستم صبر کنم . ماهی ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و دویدم طرف زیرزمین  تا خبر گرفتن ماهی ها رو به مامان هم بدم. با مامان که تازه کارش تموم شده بود برگشتیم توی آشپزخونه تا ماهی ها رو برای ناهار آماده کنیم. اما روی میز فقط یه ماهی مونده بود. تازه  اون هم ماهی کوچیکه .

روی هره پنجره همون جونور قرمز لعنتی نشسته بود و لقمه های آخرش رو می جوید . من که از خشم می لرزیدم یه تکه چوب برداشتم و محکم پرت کردم طرفش .

گربه محکم تکان خورد و از همون بالا پرت شد و مثل یه کیسه پر از شن تالاپی صدا کرد . داد زدم : «آهان همین رو می خواستی ؟»

یکهو مامان چنان سیلی محکمی توی گوشم زد که برق از چشمهام پرید . فریاد زد:«جلاد بی رحم.» از خشم رنگ به صورتش نمونده بود.

راستش بیشتر از اینکه دردم بیاد ناراحت شده بودم آخه دیگه سیزده سالم بود و یه پنج سالی می شد که دیگه کتک نخورده بودم . حالا، چاره ای نداشتم جز اینکه از جلوی چشم مامان دور بشم .

ناهارسالاد  سیب زمینی و ماهی داشتیم . تکه های ماهی اونقدر کم بود که توی سالاد گم شده بود .

با خودم فکر کردم؛ عوضش برای همیشه از شر اون جونور قرمز خلاص شدیم.

اما انگار وضع بدتر از سابق شده بود. بچه ها صبح تا غروب توی باغچه اینطرف و اونطرف می رفتند و گربه رو صدا می زدند.

مامان هم هر شب یه پیاله ی کوچیک پر شیر کنار در می گذاشت. گاهی هم یه نگاه سرزنش آمیز به من می کرد. خودم هم نا خوداگاه گوشه و کنار سرک می کشیدم شاید پیداش کنم .

بالاخره که باید  لاشه ی مرده  یا زخمی اش یه جایی افتاده باشه !

اما بعد سه روز سر و کله اش پیدا شد . پای راستش زخم شده بود و می لنگید . کار من بود !

مامان زخمش رو بست و براش یه کم غذا آورد.از اون به بعد هر روز موقع غذا پیداش می شد. دیگه نمی شد یک دفعه هم غذامون رو بدون حضور اون بخوریم.

بعید بود یه چیزی بخوریم و اون ازش سهمی نداشته باشه یا اینکه موقع خوردن زل نزنه به دست و دهانمون.

طوری که بخواهیم نخواهیم مجبور می شدیم یه کم از غذا بهش بدیم.

حتی من هم ! با همه نفرتم !

اونقدر لاغر شده بودیم که لباس هامون به تنمون زار می زد . گرسنگی طوری به همه مون فشار آورده بود که یکبار لنی مجبور شد یه تیکه نون از نانوای بدزده.

فقط من از جریان با خبر شدم اما اصلا" به روی خودم نیاوردم.

بهار و تابستون سختی رو پشت سر گذاشتیم . اوایل پاییز یه روز رفتم پیش مامان و گفتم : «بهتر نیست دیگه این حیون رو بکشیم ؟»

مامان با تعجب پرسید:« کدوم حیوون ؟»

نگاه تندی به اون جونور قرمز انداختم و گفتم : «گربه دیگه !» بلند شدم و دویدم دنبالش و داد زدم :« وایسا بدجنس .»

از اولش هم می دونستم سه تاشون بهم بد و بی راه می گن . مامان اول از همه شروع کرد : «چی ؟ گربه مون رو ؟ تو خجالت نمی کشی ؟»

گفتم :«نه اصلا" هم خجالت نداره . ما داریم هر روز از جیره غذامون بهش می دیم اون هم روز به روز مثه  گاو چاق و چاقتر می شه . تازه هنوز خیلی جوانه حالا حالاها هم مردنی نیست .»

در حالی که می نشستم و منتظر جواب مامان بودم پرسیدم : «خوب نظرت چیه ؟»

اما یکهو لنی زد زیر گریه . پتر هم از زیر میز لگد جانانه ای نثارم کرد.

مامان با ناراحتی گفت : «هیچ فکر نمی کردم آنقدر بی رحم و کینه ای باشی.»  دیگه چیزی نگفت.

تمام زمستان سال بعد جای گربه کنار اجاق بود . غذاش رو اونجا می خورد و همونجا هم می خوابید. حسابی گرد وقلمبه شده بود و اونقدر تنبل که اصلا" زحمت پیدا کردن غذا و شکار به خودش نمی داد.

بهار که شد دیگه نمی دونستم برای گیر آوردن غذا کجا باید برم . حتی سیب زمینی یخ زده هم گیرمون نمی اومد.

یه روز که از فرط گرسنگی  به سرم زده بود جلوی گربه  نشستم و گفتم: «خوب  گوشاتو واکن ببین چی می گم، ما دیگه واسه خودمونم خوردنی نداریم . حالیته ؟»

بعد همینطور که گونی سیب زمینی و کیسه خالی نون رو جلوش تکون می دادم گفتم : «می بینی خالیه خالی اند. خب دیگه حالا گورت رو گم کن . وضعمون رو نمی بینی ؟»

اما اون فقط چشم هاش رو روی هم گذاشت و بی اعتنا  پشتش رو کرد بهم و کنار اجاق لم داد.

من که از خشم گریه ام گرفته بود، با پا محکم کوبیدم به پایه میز. اما او انگار نه انگار که خبریه .حتی چشم هاش رو هم باز نکرد.

در حالیکه از عصبانیت می لرزیدم با حرص گرفتمش و توی گونی چپوندم . گونی رو زدم زیر بغلم.

بیرون هوا داشت کم کم تاریک می شد. مامان و بچه ها رفته بودند توی  خاکریزهای راه آهن  ذغال جمع کنند.

اون جونور قرمز انقدر تنبل شده بود که راحت گذاشت  با خودم  ببرمش بیرون . داشتم می رفتم سمت رودخانه که سر راه  یه مرد رو دیدم. پرسید گربه ات فروشیه ؟

من که حسابی خوشحال شده بودم گفتم : «آره.»

اما مرده فقط خندید و به راهش ادامه داد.

یکدفعه دیدم کنار رودخونه ام. هوا سرد بود. همه جا رو مه گرفته بود و اطراف رودخونه پر از تکه های یخ بود.

گربه که سردش شده بود خودش را بهم چسبوند تا گرم بشه. پشتش را نوازش کردم و گفتم : «ببین من نمی تونم راحت بنشینم و تماشا کنم خواهر و برادارم از گرسنگی بمیرند و تو هر  روز چاقتر بشی .  نمی شه . اصلا امکان نداره .»

بعد یکهو فریاد بلندی کشیدم و اون ر از پاهای عقبش گرفتم و شروع کردم به یه تنه درخت  کوبیدمش. اون فقط جیغ می کشید. خیلی گذشت اما هنوز نمرده بود.

برای همین کوبیدمش روی یک تخته یخ . اما  باز هم نمرد فقط سرش سوراخ شد و خون ازش بیرون زد. لکه های سیاه خون همه جا روی برف پخش شده بود. گربه مثل بچه ها جبغ می کشید.

خیلی دلم می خواست ولش کنم و بی خیالش بشم اما حالا دیگه مجبور بودم کار رو تموم کنم .

پشت سر هم روی یخ ها می کوبیدمش تا اینکه یکهو صدای شکستن اومد . نمی دونم صدای یخ ها بود یا گربه جون داده .

شنیده بودم گربه ها هفت تا جون دارند اما انگار این یکی بیشتر از هفت تا داشت.

با هر ضربه ای که می زدم صدای گربه بلند تر می شد . یکدفعه فریاد بلندی کشیدم ، بلندش کردم و محکم کوبیدم روی زمین. این دفعه  دیگه تموم کرد و من توی اون سرما خیس عرق بودم.

برداشتم و پرتش کردم توی رودخونه. برگشتم تا دست هام رو با برف ها پاک کنم وقتی برای آخرین بار نگاهش کردم جریان آب داشت می بردش . تا اینکه بالاخره توی مه ناپدید شد.

تازه داشتم سرمای هوا رو حس می کردم. اما هنوز نمی خواستم برگردم خونه .

به شهر که رسیدم. بی هدف توی کوچه ها می دویدم. نمی دونم چقدر طول کشید که دیدم پشت در خونه هستم. مامان با دیدنم مثل همیشه شروع کردن به سوال پیچ کردن : «معلومه کجایی؟

چرا رنگت شده مثل گچ ؟ ای وای، این خون ها روی ژاکتت..»

داد زدم : «چیزی نیست خون دماغ شدم، ولم کن دیگه !»

مامان آروم شد انگار بو برد قضیه چیه !

بدون اینکه به چشم هام نگاه کنه . کنار بخاری نشوندم و برام جوشانده نعنا دم کرد.

یک دفعه حالم طوری به هم خورد که مجبور شدم بدوم توی حیاط . بعد هم مستقیم رفتم توی رختخوابم .

چند لحظه بعد مامان اومد سراغم نجوا کنان گفت:«می دونی درکت می کنم . دیگه نمی خواد اصلا "  بهش فکر کنی.»

اما بعد از اون ماجرا هنوز هم گاهی اوقات نصفه شب ها صدای گریه لنی یا پتر رو از توی رختخوابشون می شنوم.

هنوزم نمی دونم کاری که کردم درست بود یا نه !

«راستی مگه یه حیوون چقدر می خوره ؟

راستی مگه غذای یه حیوون چقدره ؟»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گربه قرمز» نویسنده «بهار کاظمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692