روزگاری زغالفروش فقیری در پاریس زندگی میکرد که اسمش «ژاکو» بود. خانهاش کوچک بود و تنها یک اتاق داشت. اما برای ژاکو و همسر و دو پسر کوچکشان به اندازه کافی بزرگ بود.
در یک سمت اتاق یک شومینه بزرگ بود که مادر در آنجا آشپزی میکرد. و در سمت دیگر تختها گذاشتهشدهبودند. و در وسط، یک میز بیقواره بود که به جای صندلی، نیمکتهایی دورش چیده شدهبود.
چت از طریق واتساپ