داستان «درب سبز» نویسنده «از او. هنری» مترجم «فرخنده شعبانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farkhondeh shabani

فرض کن که باید بعد از شام در خیابان برادوی قدم بزنی. در راه، هنگامی که در حال انتخاب بین یک تراژدی سرگرم کننده و یک اثر مهم به سبک نمایشهای واریته هستی، ده دقیقه از وقت خود را صرف سیگار کشیدن می کنی. ناگهان دستی روی بازویت می نشیند.

برمیگردی تا به چشمان شورانگیز زنی زیبا که در الماس و لباسی از جنس سمور روسی فوق العاده به نظر می رسد نگاه کنی. زن با عجله یک نان رول کره‌ای به شدت داغ را در دستت می گذارد. یک جفت قیچی کوچک برق میزند، زن دومین دکمه ی پالتو ات را  قیچی می کند. به صورتی هدفمند کلمه ای را می پراند، متوازی الاضلاع!

و بعد هم در حالی که از ترس به پشت سرش نگاه میکند، سریعاً به سمت خیابانی فرعی روانه می شود.

این یک ماجراجویی ناب خواهد بود. آیا قبول اش می کنی؟ تو نه. تو از خجالت سرخ می شوی؛ بزدلانه رول را می اندازی و به راهت در برادوی ادامه می دهی. با ضعف ناتوانی به دنبال دکمه ی گمشده میگردی. این کار را انجام می دهی مگر آنکه از معدود افراد خوشبختی باشی که روحیه ی ناب ماجراجویی در آن ها نمرده است.

ماجراجویان حقیقی هرگز زیاد نبوده اند. در آثار تنظیم شده برای چاپ اکثر آنان به عنوان تاجرانی یاد شده‌اند که از روشهای تازه اختراع شده بهره می برند. آنان به دنبال چیزهایی که می خواستند، پشم زرین، جام مقدس، معشوقه، گنج، تاج پادشاهی و شهرت دل به دریا ها زده اند. ماجراجوی حقیقی بی حساب و کتاب پیش می رود تا با سرنوشتی نامعلوم  رو به رو شود. از پسر نابغه زمانی که تصمیم می‌گیرد به خانه برگردد میتوان به عنوان یک نمونه بارز یاد کرد.

نیمه ماجراجویان، شخصیت های شجاع و باشکوه، بیشمار بوده‌اند. از جنگهای صلیبی تا دیوار های دفاعی، آنها هنر های تاریخ و داستان و تجارت داستان های تاریخی را غنی کرده اند. اما هر یک از آنها جایزه ای برای بردن، دروازه ای برای گل زدن، منفعت خاصی برای دنبال کردن، مسابقه ای برای شرکت کردن، نیروی تازه ای برای دفاع کردن، نامی برای حک کردن و دلیلی برای بحث داشتند. بنابراین آنها دنباله روهای ماجراجویان حقیقی نبودند.

 در شهر بزرگ، روح های دوقلو، عاشقانه و ماجراجویی، همیشه در خارج از شهر در جستجوی خواهان شایسته خود هستند. هنگامی که ما در خیابان ها پرسه میزنیم، آنها محیلانه ما را زیر نظر می‌گیرند و ما را با بیست ظاهر متفاوت به چالش می کشند. بی آنکه بدانیم چرا، ناگهان به سمت پنجره می رویم تا چهره ای را ببینیم که به پرتره های صمیمی داخل گالری مان تعلق دارد. در گذرگاه خواب صدای فریاد عذاب و ترس را می شنویم که از یک خانه خالی و در بسته به گوش میرسد. به جای حاشیه پیاده روی خودمان، راننده تاکسی ما را جلوی دری  نا آشنا پیاده می کند. فردی با لبخند در را باز میکند و از ما دعوت میکند که داخل شویم. یک تکه کاغذ که چیزی روی آن نوشته شده است، از شبکه های بلند اقبال پیش پای ما می افتد. نگاه های آنی مملو از نفرت، محبت و ترس را با غریبه های شتاب زده در میان جمعیت رهگذران تبادل میکنیم. شرشر باران غافلگیرمان می کند و چترمان ممکن است پناه دختر قرص ماه و اولین خویشاوند سیستم نجومی باشد. از هر گوشه دستمالی به زمین می افتد، انگشتان اشاره می کنند، چشم ها محاصره می کنند و سرنخ های متغیر گمشده، دور افتاده، هیجان انگیز، مرموز و خطرناک در دستمان فرو می افتند. اما عده ی کمی از ما حاضریم آنها را نگه داریم و دنبال کنیم. ما با عرف هایی که بر دوشمان گذاشته اند قد علم کرده ایم. میگذریم و روزی در پایان زندگی ملال آور مان به خود می آییم و می اندیشیم که رابطه عاشقانه مان چیزی جز یک یا دو ازدواج رنگ باخته، یک گل رز ساتن که در صندوقی در کشویی نگهداری شده، و دشمنی ای مادام العمر با یک رادیاتور بخار، نبوده است.

رادولف استینر یک ماجراجوی حقیقی بود. تعداد غروب هایی که در جستجوی اتفاقات غیرمنتظره و وحشتناک از اتاق خواب کوچک اش در انتهای دالان بیرون نمی آمد بسیار کم بودند. به نظر می رسید که هیجان انگیز ترین چیز در زندگی برای او این باشد که چه چیزی ممکن است به وقوع بپیوندد. گاهی تمایلش برای به مخاطره انداختن سرنوشت اش  او را به مسیرهای عجیب و غریب می کشاند.

دو شب را در کلانتری گذرانده بود؛ بارها و بارها بازیچه دست شیادان مزدور و محلی شده بود. ساعت و پولش بهای فریبی تملق آمیز شده بود. اما باز هم با شور و اشتیاقی تمام نشدنی، هر چالشی را که در فهرست مطلوب ماجراجویی جای می گرفت را با آغوش باز می پذیرفت.

یک روز عصر رادولف مشغول قدم زدن در امتداد خیابانی در بخش مرکزی قدیمی تر شهر بود. دو دسته از مردم پیاده رو ها را احاطه کرده بودند، کسانی که با عجله به سمت خانه می رفتند و خیل سراسیمه ای از مردم که خانه های خود را ترک می کردند تا در رستورانی با هزار شمع روشن از آنها استقبال فریبنده ای شود.

ماجراجوی جوان حضور دلنشینی داشت، آرام و محتاط حرکت می کرد. تا روشنی روز فروشنده مغازه پیانو فروشی بود. به جای بستن سنجاق کراوات از حلقه ای با سنگ توپاز استفاده می کرد. یک دفعه برای ویراستار مجله ای نوشته بود که تست عشق جونی نوشته خانم لبی کتابی بوده که بیشترین تاثیر را در زندگی او داشته است.

در طول پیاده روی اش صدای شدید به هم خوردن دندان ها از پشت ویترین پیاده رو اولین چیزی به نظر می رسید که همراه با حس تردید توجه اش را به رستورانی که پیش رویش بود جلب کرد. اما بار دوم که نگاه کرد، حروف الکترونیکی لوگوی دندانپزشکی که در بالای در کناری بود خودنمایی کرد. سیاه پوستی غول پیکر که در کت قرمز گلدوزی شده همراه با شلوار زرد و یک کلاه نظامی بسیار آراسته به نظر می رسید محتاطانه کارت هایی را بین جمعیت عابرانی که راضی به گرفتن آن بودند توزیع می‌کرد.

این سبک تبلیغ دندانپزشکی جلوه ی متداولی برای رادولف داشت. او اغلب از کنار توزیع کننده ی کارت های دندانپزشکی می گذشت بی‌آنکه کارتی از او بگیرد. اما امشب این مرد آفریقایی جوری کارت را زبردستانه در دستش گذاشت که او کارت را نگه داشت و لبخند کوچکی به این دستاورد موفقیت‌آمیز زد.

وقتی چند یارد از آنجا دور تر شد نگاه بی تفاوتی به کار انداخت. هیجان زده آن را برگرداند و دوباره با شور و اشتیاق به آن نگاه کرد. یک طرف کارت خالی بود. در طرف دیگر دو کلمه با جوهر نوشته شده بود، درب سبز. و سپس سه قدم جلوتر، رادولف مردی را دید که کارتی را که مرد سیاهپوست در حال عبور به او داده بود را به زمین انداخت. روی کارت اطلاعاتی نظیر نام دندانپزشک، آدرس، و برنامه های معمول خدمات روکش دندان و پل دندان و وعده های واهی جراحی های بدون درد چاپ شده بود.

فروشنده پیانو ماجراجو، در گوشه ای ایستاد و فکر کرد. سپس از آن خیابان گذشت، بلوکی را دور زد. دوباره از آن خیابان عبور کرد و دوباره به جریان صعودی مردم پیوست. در هنگام عبور برای دومین بار، بی آنکه به نظر برسد به مرد سیاه پوست توجه ای می کند، با بی اعتنایی کارتی را که به دستش داده بود گرفت. ده قدم آن طرف تر آن را بررسی کرد. با همان دست خطی که روی برگه اول به چشم میخورد، نوشته شده بود درب سبز. سه چهار کارتی توسط عابرانی که هم او را دنبال و هم به نوعی هدایت می کردند در پیاده رو انداخته شده بود. طرف خالی کارت ها نمایان بود. رادولف آنها را برگرداند. هر کدام حاوی فهرست اصطلاحات و اختصارات مربوط به سالن های وابسته به دندانسازی بودند.

به ندرت پیش می آید روح بزرگ ماجراجویی نیاز داشته باشد دنباله روی حقیقی خود، رادولف استینر را دو بار فرا بخواند. اما دو بار این کار انجام شده بود و ماجراجویی شروع شده بود.

رادولف قدم زنان به سمت رستورانی که مرد سیاه پوست غول پیکر کنار آن ایستاده بود برگشت. مرد سیاه پوست علیرغم لباس های پر زرق و برق و  مضحکش وقار وحشیانه ی ذاتی خود را در حالی که ایستاده بود و به بعضی در کمال ادب کارت عرضه می‌کرد و به مابقی اجازه می‌داد بدون مزاحمت رد شوند نشان میداد. هر نیم ساعت قطعه ای گوش خراش و مبهم را میخواند که به پچ پچ کمک راننده ها و اپرای سنگین شباهت داشت.  نه تنها این بار کارت را از او دریغ کرد بلکه این طور به نظر رادولف می آمد که سیمای درخشان و بسیار تیره ی او احساس سردی، در واقع بی اعتنایی ای تحقیرآمیز را انتقال می دهد.

نگاه اش برای ماجراجو گزنده بود. رادولف از نگاه او اتهامی نهفته خواند. اتهام اینکه او نالایق است. معنی کلمات اسرارآمیز روی کارت هر چه که باشد، مرد سیاه پوست دو بار او را از میان ازدحام برای دریافت آن انتخاب کرده است؛ و اکنون به نظر می رسد که او را به ناشایسته بودن در ذکاوت و روحیه ی عهده دار شدن حل معما متهم می کند.

دور از ازدحام ایستاد، مرد جوان ساختمانی را که تصور می کرد ماجراجویی اش در دل آن نهفته است ارزیابی سریعی کرد. ساختمان پنج طبقه بود. رستوران کوچکی در طبقه همکف واقع شده بود.

طبقه اول که اکنون تعطیل است به نظر می رسد که کلاه زنانه یا جامه خزدار در خود جای داده باشد. طبقه دوم، کنار حروف چشمک زن الکترونیکی، متعلق به دندانپزشک بود. در بالای این طبقه هرج و مرج تابلوهای چند زبانه حاکی از استقرار کف بین ها، خیاطان لباس های زنانه، موسیقیدانان، و پزشکان بود. باز هم بالاتر از این طبقه، پرده های نصب شده و بطری های شیر عاری از نوشته و عکس در لبه ی پنجره حاکی از جریان داشتن زندگی در آن فضا بود.

رادولف بعد از اتمام بررسی خود با سرعت از پله های سنگی بلند به داخل خانه رفت. او دو رشته پلکان فرش شده را گذراند و در بالای پلکان دوم ایستاد. دو جفت چراغ گازی کم نور که یکی در سمت راست، و دیگری نزدیکتر به او در سمت چپ اش قرار داشت نور بسیار ضعیفی به محیط داده بود. به سمت چراغ نزدیکتر رفت و در هاله ی کم نوراش دربی سبز رنگ دید. لحظه ای مردد شد؛ در آن هنگام تصویر نگاه تحقیرآمیز تردست آفریقایی کارت ها از پیش چشمش گذشت، و سپس مستقیم به سمت دربی سبز رنگ رفت و در زد.

لحظاتی نظیر لحظاتی که تا قبل از باز شدن در گذشت، تعداد نفس های سریع ماجراجوی حقیقی را می سنجید. چه چیزی ممکن بود پشت آن قاب سبز رنگ نباشد. هر چیزی ممکن است در جواب این ضربه ی بی باکانه در انتظار او باشد. قماربازانی در حال قمار، یاغیانی حیله گر با مهارت های زیرکانه در به دام انداختن طعمه خود، زیبایی در عشق همراه با شجاعت و متعاقبا برنامه ریزی برای جوییدن آن، خطر،مرگ، عشق، نا امیدی و تمسخر.

صدای ضعیف ظریفی از داخل شنیده شد و در به آرامی باز شد. دختری که هنوز بیست سالش هم نشده بود، در قاب در ایستاد. رنگ به رخسار نداشت و می لرزید. دستگیره ی در را رها کرد و از روی ضعف به این سو و آن سو تلو تلو می خورد. کورکورانه با دستش پی چیزی می گشت. رادولف او را گرفت و روی کاناپه ی رنگ و رو رفته ای که کنار دیوار قرار داشت خواباند. در را بست و بی معطلی با سوسو چراغ گازی نگاه اجمالی ای به خانه انداخت. با اینکه مرتب بود، فقر مفرط از در و دیوارش نمایان بود.

دختر بی حرکت دراز کشیده بود، گویی غش کرده بود. رادولف سراسیمه به دنبال بشکه ای می گشت. مردمی باید سوار بشکه شوند که ... نه، نه؛ آن مخصوص افراد غرق شده بود. رادولف با کلاه خود دختر را باد زد. موفقیت آمیز بود به این دلیل که او با لبه ی کلاه نمدی اش ضربه ای به بینی او زد و او چشمانش را باز کرد. و در آن هنگام مرد جوان دید که چهره ی او در واقع یکی از چهره های گمشده ی پرتره های صمیمی از گالری قلبش است. بینی کوچک اش، چشمان خاکستری نافذ که از کنجکاوی حرکت می کردند، موی بلوطی رنگ که مانند پیچک های نخود فرنگی پیچ و تاب خورده بودند، همه و همه مناسب به نظر می رسیدند و گویی پاداش تمام ماجراجویی های حیرت انگیز رادولف بودند. صورت دختر اما به طرز غم انگیزی لاغر و رنگ پریده بود.

دختر به آرامی نگاهی به او کرد و سپس لبخند زد.

دختر بی رمق گفت: غش کردم نه؟ خب مگر کسی هم هست که غش نکند؟ بدون اینکه سه روز چیزی بخوری سعی کن بیرون بروی و بعد ببین چه اتفاقی می افتد.

رادولف فریاد زد: خدای من! و از جا پرید. صبر کن تا برگردم.

به سرعت از درب سبز خارج شد و از پله ها پایین رفت. بعد از حدود بیست دقیقه دوباره برگشت و با پنجه ی پایش به در کوبید تا دختر در را باز کند. با دو دستش سینی اجناسی  که از خوار و بار فروشی و رستوران گرفته بود را در آغوش گرفته بود. اجناس که شامل نان و کره، گوشت منجمد، کیک، شیرینی پای، خیارشور، صدف خوراکی، مرغ بریان شده، یک بطری شیر و یک بسته چای اعلا بود را روی میز گذاشت.

رادولف با عصبانیت گفت: احمقانه است که بی غذا سر کنی. باید دست از این کار برداری. کمکش کرد که روی یکی از صندلی های پشت میز بنشیند و پرسید: فنجان برای چای داری؟ دختر جواب داد: روی قفسه ی کنار پنجره است.

وقتی دوباره با فنجان برگشت دختر را دید که از ذوق و شوق چشمانش برق می زنند. خیارشور شویدی بزرگی که از روی شم زنانه بی نقصش از درون یک ساک کاغذی پیدا کرده بود، اولین چیزی بود که برای خوردن انتخاب کرده بود. با خنده آن را از دستش گرفت و یک فنجان پر، شیر برایش ریخت. به او سفارش کرد که اول این را بنوش. بعد از این می توانی مقداری چای بنوشی و بعد هم یک تکه بال مرغ بخوری. اگر حس می کنی حالت خیلی خوب است میتوانی فردا خیارشور بخوری. و حالا اگر اجازه دهی مهمانت باشم و شام را در کنار هم بخوریم.

رادولف صندلی دیگری را جا به جا کرد. چای به چشمان دختر جلا بخشید و به صورتش رنگ پاشید. با حالت وحشیگری مطلوبی مانند بعضی حیوانات وحشی گرسنه شروع به غذا خوردن کرد. به نظر می رسید که دختر حضور و کمکی که مرد جوان در حقش کرده بود را امری طبیعی می داند. نه به عنوان کسی که آداب و رسوم را کم ارزش تلقی می کند، بلکه به عنوان کسی که به شدت در مضیقه است این حق را به خود می داد تا رفتارهای متظاهرانه انسانی را کنار بگذارد. اما به تدریج با بازگشت قوت و رسیدن به نقطه ی اطمینان اش احساس کرد که به این دورهمی تعلق دارد و شروع به تعریف داستان کوچک خود کرد. یکی از هزاران داستانی بود که شهر از شنیدنش خمیازه می کشید. داستان دختر فروشنده ای که دستمزد ناکافی اش به دلیل جریمه هایی که منجر به افزایش سود مغازه می شود از آن که هست باز هم کاهش می یابد. داستان زمانی که در اثر بیماری تلف میشود، و سپس موقعیتی که از دست می رود، امیدی که به ناامیدی می انجامد و ضربه ای که ماجراجویی به دربی سبز رنگ می زند.

اما برای رادولف این داستان به بزرگی ایلیاد یا بحران تست جونی بود.

رادولف با ناراحتی گفت: به تو فکر می کنم که از همه اینها عبور کردی.

دختر موقرانه جواب داد: گاهی بسیار ناخوشایند می گذشت.

دوست یا آشنایی در این شهر نداری؟

ابداً.

رادولف بعد از وقفه ای گفت: من هم در این دنیا تنها هستم.

دختر فورا گفت: از این بابت خوشحالم. و این به گونه ای مرد جوان را خشنود کرد؛ این که می شنید دختر موقعیت مایوس کننده او را پسندیده است.

خیلی ناگهانی پلک های دختر سنگینی کرد و آه عمیقی کشید.

دختر گفت: خیلی احساس خواب آلودگی می کنم و حالم خیلی خوب است.

رادولف بلند شد و کلاهش را برداشت و گفت: شب بخیر؛ خواب طولانی شبانه سر حالت می آورد.

دستش را دراز کرد و دختر به آرامی دستش را فشرد و شب بخیر گفت. اما چشمانش به شکلی گیرا، صریح و ترحم برانگیز به دنبال جوابی، پرسش گرایانه می نگریستند تا آنجا که رادولف با این واژه ها جواب نگاه دخترا داد:

اوه، فردا برمیگردم تا ببینیم چگونه سر میکنی. به این راحتی ها نمی توانی از دستم خلاص شوی.

لحظه ای به دختر نگاه کرد و کارت ها را به خاطر آورد و حس حسادت موجب شد احساس دردی ناگهانی را تجربه کند. اگر آنها به دست افراد دیگری که اندازه او اهل ماجراجویی بودند می افتاد چه؟ رادولف بی درنگ تصمیم گرفت که دختر هرگز از حقیقت مطلع نشود. هرگز نمی گذارد که دختر بفهمد از تدبیر عجیبی که از روی پریشان حالی شدید به آن روی آورده است آگاه است.

رادولف گفت یکی از تنظیم کنندگان کوک پیانو یمان در این ساختمان زندگی می کند. اشتباهی در شما را زدم.

آخرین صحنه های که از خانه، قبل از بسته شدن در سبز به رویش دید لبخند دختر بود.

وقتی در راس پلکانی ایستاده بود، توقفی کرد و با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد. و سپس به مسیرش تا انتهای راهرو ادامه داد و بعد دوباره برگشت. به سمت طبقه بالا رفت و به کاوش های متحیرانه خود ادامه داد. هر دری که در ساختمان پیدا میکرد سبز رنگ بود.

شگفت زده به سمت پیاده رو گام برداشت. مرد آفریقایی جذاب هنوز آنجا بود. رادولف در حالی که هر دو کارت در دستش بود روبروی او ایستاد.

از او پرسید می شود به من بگویی چرا این کارت ها را به من دادی و معنای آنها چیست؟

مرد سیاه پوست لبخند رئوفانه و دندان نمایی زد و تبلیغات چشمگیر مربوط به حرفه ی صاحب کارش را نشان داد. او گفت: آنجاست قربان و با انگشتش امتداد خیابان را نشان داد. اما گمان می کنم برای پرده ی اول کمی دیر کرده ای.

رادولف به سمتی که مرد اشاره کرد نگاه کرد و بالای درب ورودی تئاتری تابلوی الکترونیکی تابانی را دید که رویش نوشته شده بود، درب سبز!

مرد سیاه پوست گفت: قربان به من اطلاع داده اند که نمایشی پر فروش است. مسئولی که این کار را به نمایش میگذارد بابت توزیع چند کارتش لا به لای کارت های دکتر یک دلار به من می دهد. قربان اجازه دارم یکی از کارت های دکتر را به شما تقدیم کنم؟

رادولف در گوشه ای از ساختمانی که در آن زندگی می کرد ایستاد تا لیوانی آبجو بنوشد و سیگاری بکشد. وقتی با ماری جوانا روشن از مغازه بیرون آمد دکمه ی کتش را بست، کلاهش را عقب داد و با قاطعیت به چراغی که در گوشه ی خیابان بود گفت:

با همه ی این ها، متقعدم که دست سرنوشت بود که راهم را برای یافتن آن دختر هموار کرد.

و این فرجام، تحت شرایط موجود، بدون شک منزلت رادولف استینر را به عنوان دنباله روی حقیقی موضوعات ماجراجویانه و عاشقانه تصدیق می کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «درب سبز» نویسنده «از او. هنری» مترجم «فرخنده شعبانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692