داستان «کفش تابستانی» نویسنده «یاسوناری کاواباتا» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

چهار یا پنج زن مسن سوار کالسکه‌ای بودند و چرت می‌زدند و راجع به این‌که زمستان امسال برای پرتقال‌ها خوب است، حرف می‌زدند. اسب یورتمه می‌رفت و دمش را تکان می‌داد، انگار سعی‌می‌کرد از مرغ‌های دریایی که بر فراز دریا بودند، عقب نماند.

کِنزو اسبش را دوست داشت. در این جاده تنها کسی بود که واگن هشت مسافری داشت. همچنین در تمیز و مرتب نگه‌داشتن کالسکه‌اش در بین تمام کسانی که در جاده هستند، منحصربه‌فرد بود.
وقتی به تپه‌ای نزدیک می‌شد، همیشه به خاطر اسب، از صندلی‌اش پایین می‌آمد. در دلش به چابکی‌‌ای که می‌توانست از روی کالسکه بپرد افتخار می‌کرد. وقتی روی صندلی‌اش نشسته‌بود، با تکان‌های کالسکه متوجه می‌شد که چه زمانی بچه‌ها از پشت کالسکه آویزان شده‌اند. سریع پایین می‌پرید و با مشت روی سر بچه‌ها میزد.
بنابراین این کالسکه بیشترین توجه را در بین بچه‌های کنار جاده به خود جلب کرده‌بود، هرچند ترسناک‌ترین هم بود.
اما امروز هر چه تلاش کرده نتوانسته‌بود بچه‌ها را بگیرد. دستگیر‌کردن بچه‌هایی که مانند میمون از پشت کالسکه آویزان بودند، آسان نبود. معمولاً مثل گربه یواشکی می‌پرید، اجازه میداد کالسکه حرکت کند و روی سر بچه‌ها میزد. سپس با افتخار می‌گفت: «بی‌کله‌ها».
دوباره پایین پرید تا بچه‌ها را بگیرد. این سومین بار بود. دختری دوازده، سیزده ساله را دید که فرار کرد، گونه‌هایش سرخ شده‌بود. چشم‌هایش برق می‌زدند و شانه‌هایش با هر نفس، تکان می‌خوردند. لباس صورتی پوشیده‌بود و جوراب‌هایش روی قوزک پاهایش افتاده‌ و کفش نپوشیده‌بود. کنزو به او خیره شد. دخترک به سمت دریا نگاه کرد و بعد به‌سرعت از آن‌جا دور شد.
کنزو نچ‌نچی کرد و به صندلی‌اش بازگشت. زیبایی خاص این دختر برایش عادی نبود.
کنزو که فکر می‌کرد ممکن‌است برای اقامت در یکی از خانه‌های تابستانی در ساحل دریا آمده باشد، این‌بار کوتاه آمده‌بود. اما از این‌که نتوانسته‌بود اورا بگیرد، ناراحت بود، هرچند سه بار به پایین پریده‌ اما هربار دخترک زودتر فرار کرده‌بود.

کنزو به‌قدری آزرده شده‌بود که حتی از تازیانه برای به‌حرکت درآوردن اسب مورد علاقه‌اش استفاده کرد. کالسکه وارد یک روستای کوچک شد. کنزو ضربه‌ای به اسب زد و اسب تندتر دوید. به عقب نگاه کرد، دختر را دید که در حال دویدن بود و موهایش روی شانه‌هایش ریخته‌بود. یکی از جوراب‌هایش در دستش بود.
در یک لحظه، به نظر می‌رسید که او به کالسکه رسیده‌است. همانطور که کنزو از کنار صندلی‌اش، نگاهی به پشت‌سرانداخت، خیال کرد که پشت کالسکه‌اش نشسته‌است. اما وقتی برای چهارمین بار پایین پرید، دختر با کمی فاصله پشت کالسکه راه می‌رفت.
«آهای کجا داری میری؟ »
دختر به پایین نگاه کرد، ساکت بود
« می‌خوای تموم راهو تا بندر این‌طوری بری؟ »
هنوز او ساکت بود.
«بندر میری؟ »
دختر سرش را تکان داد.
«هی، پاهات، به پاهات نیگا کن. داره ازشون خون‌میاد. خیلی لجبازی، نه؟ »
کنزو طبق عادتش اخم کرد.
«سوارت می‌کنم. برو تو. چون اگه از پشت آویزون بشی، واسه اسب خیلی سنگینه پس بیا داخل نمی‌خوام مردم فکر کنن که یک کله‌خرم.»
درِ کالسکه را برای دختر باز کرد. بعداً وقتی از پشت‌سرش نگاه کرد، دید که دختر بی‌حرکت نشسته‌است، حتی سعی نمی‌کرد لبه‌های لباسش را که لای در گیر کرده‌بود، دربیاورد. دیگر تصمیم نداشت که دختر را به‌خاطر آویزان‌شدن از پشت کالسکه، تنبیه کند. بی سر و صدا، با شرمساری سرش را پایین انداخت .
به بندر رسید و در راه بازگشت، همان دختر ناگهان پشت کالسکه ظاهر شد. کنزو مطیعانه در را برایش باز کرد.
«آقا، دوست‌ندارم داخل کالسکه سوار بشم. »
«به خون روی پاهات نیگا کن. جورابات پره خونه. »
کمی بعد کالسکه به روستای اصلی نزدیک شد.
«آقا، همین‌جا پیاده می‌شم. »
همانطور که کنزو نگاهی به کنار جاده انداخت، یک جفت کفش سفید روی چمن‌های خشک، دید.
« زمستونم کفش سفید می‌پوشی؟ »
«اما من تابستون اینجا اومدم. »
دختر کفش‌ها را پوشید و بدون اینکه به پشت سر نگاه کند، مانند پرنده‌ای سفید از تپه کوچک به کانون اصلاح وتربیت رفت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کفش تابستانی» نویسنده «یاسوناری کاواباتا» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692